• از اتاق رفت بیرون سریع پالتومو پوشیدم و زدم بیرون توی راه شال حریر آبیمو هم سرم انداختم دروکه بازکردم پشت دردیدمش تازه دستشو اورده بودبالا انگارکه بخواد دربزنه وبا بازکردن در دستش توهوا خشک شد لبخندقشنگی زدوگفت:
  • به به مادموازل زیرپامون جنگل سبزشد.خجالت زده گفتم:
  • سلام ببخشید خیلی دیرکردم؟
  • نه دیگه مابه این تأخیرها عادت کردیم.طعنه میزد واشارش به همون روزی بودکه یه ربع همش دیررفتم سرکار لبخند الکی زدم وبا دستش به سمت ماشین هدایتم کرد ودرسمت شاگرد وبازکردم وبا دستش ازادش علامت دادوگفت:
  • بفرمابانو.خندم گرفته بودولی خودموکنترل کردمونشستم کلا ازلفظ بانوخندم میگرفت ویاد افسانه جومونگ میفتادم هروقت هم کامی میگفت کلی بهش میخندیدم یاد کامی افتادم یه لحظه تموم ذوق وشوقم خوابید درنا یکم جلوی خودتو بگیر توهنوز زنه کامی هستی هنوزم سایه شوهربالاسرته این حسای عجیب وغریبی که ته دلت راجب شروین میپرورونیُ پس بزن!با یه قیافه وارفته به نیمرخش نگاه کردم ته دلمومیلرزوندو بهم حسای خوب القا میکرد ولبخندرولبم میاورد تویه لحظه برگشت ونگاهمو غافـل گیر کرد سریع سرمو پائین انداختم ریز خندیدوگفت:
  • به چی زل زده بودی؟
  • هیچی!.خنده ش شدیدتر شدوگفت:
  • حالانمیخواد خجالت بکشی دخترخوب!.نگاهمو ازپنجره بیرون دوختم روم نمیشد بهش نگاه کنم.به اتفاق هم از ماشین پیاده شدیم کنارم که قدم میزددلم میریخت دوست داشتم دستمو دوربازوش حلقه کنم،یااینکه دستشو دورکمرم حلقه کنه یه حس کششی بهش داشتم ازش خوشم میومد دوست داشتم همــش باهام حرف بزنه و بگه وبخنده قدمی بهم نزدیک شد شونه به شونه هم وارد سالن شدیم از میون انبوه جمعـیت گذشتیم کارکنهای تالارسینی به دست ازکنارمون میگذشتن مهمونی نسبتاً شلوغی بود تو همین فکرهابودم که یهوکشـیده شدم تو بغل شروین هوش ازسرم پرید!نفسم برید،باچشمای گشادشده نگاهش کردم بازومو اروم ول کردوگفت:
  • وسط سالن وایسادی یکی ازخدمه هانزدیک بودسینی شربت روبریزه روت،حواست کجاست؟.ازش فاصله گرفتم تازه قلبم یادش اومد بتپه فکرکردم ایست قلبی کردم!سربه زیر انداختمو چیزی نگفتم که گفت:
  • بریم به داوودی عرض ادب کنیم.به دنبالش روانه شدم با داوودی وخانومش سلام و احوال پرسی واعلام حضور کردیم وکادو هامونو تحویل دادیم البته من که نیم سکه برده بودم شروین رو نمی دونم،به سمت یکی از میزهای کنج سالن رفتیم،شروین نشست ومن گفتم:
  • میرم لباسمو عوض میکنم میام.بالبخندگفت:
  • منتظرم.سریع رفتم سمت سالن پُرو وپالتو وشالمودرآوردم شلوارهم که نپوشیده بودم ساپورت پام بود،دستی لای موهام کشیدم وزدم بیرون ورفتم سمت میزمون هنوزننشسته بودم که شروین بشقابی برداشت وازمیـوه وشیرینی پرش کردوگذاشت روی میز وهولش دادسمتم باتعجب نگاهش کردم که گفت:
  • بفرما ازخودت پذیرایی کن
  • ممنون!.نگاهم بین بشقاب پر وشروین ردوبدل میشد من چجوری این همه میوه وشیرینی رویه جا بخـورم؟با خنده نگاهم کردوگفت:
  • چرانمیخوری؟
  • میل ندارم!.نفسی کشیدوخنده ش روقورت دادوبادست به وسط سالن اشاره زدوگفت:
  • بریم برقصیم؟.دیگه روم نمیشدمثل اوندفعه پررو پررو دستشو بگیرم وبرم وسط،فقط سرمو پائین انداختم و گفتم:
  • یکم سرم گیج میره نمیتونم.مهربون ونگران نگاهم کردوگفت:
  • میخوای بریم دکتر؟.باخودم فکرکردم وسط عـروسی بزاریم بریم دکتر؟تازه من که چیزیم نبود لبخند تصنعی زدم وگفتم:
  • نه،بهترمیشم.دیگه چیزی نگفت،صدای آهنگ قشنگی توفضای تالار پیچید:
  • ردکه میشی از اینورا تندمیزنه قلبم

یه جوری میخوامت که نمیخوام هیشکیو بعداً

همش لجبازی داری

تومنو بدبازی دادی

نمیدونی با اون چشات بدنازی داری

ازدست این اداهات وای ای وای

میبینی منو ولی خب انگارنه انگار!

اینجوری که توعزیزی واسه دلم هیچکسی نبوده

اولین دفعه که دیدمت باخودم گفتم این همونه!

توچشاش برق داره انگار

باهمه فرق داره انگار

رگِ خواب این دله مارو بد داره انگار!

ازدست این اداهات وای ای وای

میبینی منو ولی خب انگارنه انگار!

بد نازی داری!

(علی یاسینی***انگارنه انگار)

پایان قسمت چهارم»


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها