کامی دستای درنا رو بین دستاش گرفت و اونو دعوت به نشستن کرد،سیگاری اتیش زد وباهم روی صندلیای فی بالکن نشستن نگاه کامی به اسمون خیره شد،هوا گرگ ومیش بود وبادکمی وزیدن گرفت، بانفس عمیقی که درنا کشید،به خودش اومد وشروع کرد به گفتن:
_دخترشهابیه!درقبال ازادکردن ملینا، دخترشو گروگان گرفتم و اینکه محبورشدم بگم دخترمه چون به خدمتکارا اعتمادی نیس، شاید بین اونها نفوذیِ پلیس باشه!
(ملینا،خواهرِکامیه)
درنا پر از استرس وتشویش به کامی زل زد وگفت:
_وای حالاچی میشه؟
_نگران نباش،همه چی حل میشه!

نگاه کاوه روی تک تک خدمه چرخید،روی دخترجوونی که جدیداً برای کار وارد عمارت شده بود ثابت موند،باچشمای ریزشده ازسرتا پاش رو براندازکرد،ازهمون روز اول بهش مشکوڪ بودکه شایدیه نفوذی باشه، دوهفته ای میشد که اینجامشغول به کار شده بود،کاوه دست ازنگاه کردن برداشت وصداشوبلندکردو دا:
_مَش رســـــول؟پیرمرد بدوبدو خودشوبه کاوه رسوند،درحالی که نفس نفس میزد تاکمر خم شدوگفت:
_بله اقاجان؟
_پس اون دوتا هرکول کجان؟!مش رسول باصدایی که میلرزید پسراشو که به نوعی بادیگارد کاوه بودن صدازد:
_داوود؟صابر؟به محض حاضرشدن داوود وصابر،کاوه دستور داد تادختره روبندازنش زیرزمین،کاوه باپوزخند؛نگاه تحقیر امیزش روبدرقه رفتنه دختره کرد وزیرلب باخودش گفت:
_به خدمتت میرسم دخترخاله ی شهابے! کامی یابهتره بگم دستِ راستِ کاوه، درحالی که ازپله ها پایین میومد روبه کاوه گفت:
_بچه درچه حاله؟
_من چمیدونم پدرِنمونه!.کامی بابی حوصلگی دستی به ریشش کشیدوگفت:
_بیخیاله لوس بازی شو،بهت گفتم که قضیه ازچه قراره!کاوه روی مبل نشست وبالبخندِ زیرپوستی،نگاهی دورتا دور سالنِ عمارت انداخت و وقتی ازنبود کسی مطمئن شد گفت:
_نفوذی که میگفتی رو انداختم زیرزمین، میری یابرم؟!کامی که کلاً امروز دپرس بود،پیشونیشو خاروند وگفت:
_خودت برو من خیلی کار دارم
_چه کاری؟(این حرفه کاوه نشون میده که اون به کسی اعتمادنداره) همچنان مشکوک ومرموز به کامی نگاه میکرد که باعث خنده ی کامی شد،شیطونی خندیدوگفت:
_برادرزنه گرامی؛یه ذره به بنده اعتمادکن بعد از5سال!کاوه سرت داد ودرحالی که بلندمیشد تابره سمت زیر زمین،گفت:
_حواست به بارها باشه امروز ازگمرک ردشدن تاشب میرسن به دستمون،بروتحویل بگیرکامی سری ت داد وکاوه ازسالن خارج شد
***
 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها