هردوشون دلسرد و افسرده بودن ازهمدیگه،شب و روزشون دعوا،یکی به یکی سرکوب اجاق کوربودن میزد دیگری تقصیر سقط شدن جنین رو به گردن طرف مقابل مینداخت ولی چه سود؟آبی که ریخته شده بودبه جوی برنمیگشت!توی همین درگیری هابودکه گلدون ازدست حشمت سرخوردتوفرق سرِداریوش!و حشمت شد قاتل خانِ محله!نه پشیمون بودنه حسرت زده،خوشحال ازانتقام خونِ بچش به حبس ابد محکوم شد"وحالا 20-25سال از اون روزای حشمت میگذره،به صورت پرچین و چروکش نگاه کردم تازه48سالش بود ولی اینقدر پیروشکسته به نظرمیرسیدکه درنگاه اول60سال میزد،باصدای دادوهوار بچه های سلول روبرویی از جام جست زدم فکرکردم بایدنصرت باشه اون یکی ازشرورترین ادمای این زندان بود اگه یه روزتوکل زندان دعوا راه نمینداخت روزش شب نمیشد بهش40سال میخوردزیاد ازش خوشم نمیومد،به پروپای همه میپیچید عاصی شده بودم ازدستش یه ادم زورگوی بدجنس بود فکرکنم گفته بودن به جرم جاساز موادمخدر گرفتنش پس یه جورایی همکارم بودیم،هه!از سلول زدم بیرون روبروی سلول روبرویی همهمه بود بله درست فکرکرده بودم نصرت این بار یقه ی یه بدبخت رو گرفته بود وچسبونده بود به دیوار ونمیدونم سرچه موضوعی سرش داد میکشید:

  • بگو ازکجا برش داشتی هان؟چرابه وسایل من دست زدی بچه ننر؟به چه حقی؟!خواستم جلو برم تا ازهم جداشون کنم که حشمت مچموچسبید وباچشماش ازم پرسید:
  • کجا؟
  • داره دختره روخفه میکنه چراهمه وایسادن نگاهش میکنن؟چراکسی جلوشو نمیگیره؟.بازتا اومدم قدم ازقدم بردارم مچمومحکم فشرد وگفت:
  • ولشون کن عادته نصرته به همه میپیچه نزار دشمنت شه
  • یعنی چی مگه اینجا چاله میدونه؟.بی توجه به اصراری حشمت اونو پسش زدم وکنارنصرت حاضرشدم و لب بازکردم:
  • ولش کن بیچاره رو چیکارش داری؟
  • توروسَننَه جوجه؟.اخماموکشیدم توهم وباهمون جدیت قبل گفتم:
  • گفتم ولش کن فکرکردی کی هستی که هر روز پاپِی یکی بشی وبگیریش زیرباد کتک؟کم کم دستاش از دور گردن دختره بازشد وتویه حرکت دستاشو چفت گلوم کردوگفت:
  • چی گفتی؟جرأت داری تکرارکن.چه صداش کلفت بود،فشاردستش دورگردنم بیشترشدحس خفگی بیشتر خودشو نشون داد روبه کبودی بودم چه زوری داشت این زن راه گلوموبسته بود نمیتونستم درست صحبت کنم چیزی که ازسمتم نشنید بازگفت:
  • ببین تازه وارد پاتو ازگلیمت درازتر نکن وگرنه بد میبینی!.بعدم گلومو ول کرد و رفت چسبیده بودم به دیوار همون پایین دیوارسرخوردم چشمام تارمیدید حشمت جلوم ظاهرشد یکم دستشو جلوی چشمام ت داد و سعی کرد بلندم کنه،بهش تکیه زدموآروم اروم بلندشدم اسمموازبلندگوی زندان شنیده بودم چندوقتی بودکسی صدام نزده بود دیگه اسمم برای خودمم غریب بود"دُرناهمت ملاقاتی داری".     پایان قسمت دوم»

به جزیه چندتاعکس قدیمی چی ازت مونده برام؟

خاطره هاتو جمع کن ازاینجا انگارفکر رفتن ندارن

انگارهمه دست به یکی کردن منو ازپا در آرن

دیگه بسه برامن اینجا بی تو موندن نداره

دیدی همه حرفات شعاره زدی زیر قول وقرارت

چی منو ازفکرت درآره هرکیو شبیه تودیدم

خاطرات شبیه تونیستن ببین چقدعوض شدم

منم دارم شبیه تومیشم یهودادی به کی جامو؟

چجوری تو دلت جاشد

توکه شلوغ شده دورت این دیوونه تنهاشد

چشمات منو اصلا ندید هردفعه که برگشتی بدتر زدی

منی که تمومه کارم فقط یکم خستم همین

ازوقتی رفتی تو ازاینجا این خونه اروم نداره

نمیخوام یادت بیفتم کاش هیچوقت بارون نباره

یهودادی به کی جامو؟چجوری تو دلت جاشد

  توکه شلوغ شده دورت این دیوونه تنهاشد***(خاطره ها،شهاب مظفری)


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها