صندلیِ چوبی روبرعکس،روبروی  صندلی ای که دختره روی اون نشسته بود گزاشت ،روی اون نشست وباپوزخندبه قیافه ی نترس دختر زل زد،هیچ اثر ترسی توی چهره ی یخی دخترنمایان نبود و این مهری بودبرای تائیدحرفه کاوه،که این دختر، دخترخاله ی شهابی بود!کاوه یکم خودشوبه جلو متمایل کرد ودستاشو زیر ‌چونه ش خوابوند وگفت:
_خب،خانومه ستایش ملکی؛دخترخاله ی سرهنگ شهابی!البته اینجا ملقبی به کوکب بارانی،خب اوضاع و احوال بروفق مراده انشالله؟اینجابهتون خوش میگذره؟ طبق اونچه که انتظار میرفت دختره اول از در انکار واردشد:
_چی میگید کاوه خان،بخدامن یه ادم ساده م،اگه به پوله این کار نیازنداشتم پامو تو این عمارت نمیزاشتم که بخوام بشم خدمتکارتون،سرهنگه چی؟کشکه چی؟کاوه باعصبانیت پاشد،جوری که صندلی چپه شه روی زمین!
عربده کشید:
_ببرصداتو سلیطه،ببین منو،دخترِپسرخاله جونت همینجا پیشته.محکم کوبید رومیز و دا:
_فکر کردین خرَم هان؟راست راست مامور پلیس توخونه م راه بره من نفهمم؟ درچوبی کنج دیوار روبالگدمحکمی بازکرد،قامت کوچیک دختربچه از پشت درنمایان شد،کاوه چنگی به موهای بچه زد که باعث گریه ش شد،اونوکشید بیرون و پرت کرد جلوی دختره یاهمون ستایش،دختر بچه جیغی زد وقتی ازچنگال کاوه پرت شد پایین گریه ازسردادکه بافریادکاوه خفه شد:
_لال شو بچه!بعدارثانیه ای سکوت کاوه باهمون لحن روبه دختربچه ادامه داد:
_بگوبینم این زنیکه رومیشناسی؟ دختربچه نگاهی به ستایش انداخت وبرق تیزی چاقوی کاوه که جلوی دیدش روگرفت ازترس اب دهنشو پیاپی قورت دادوباصدای لرزونی توأم باهق هق فقط تونست بگه:_ستایش!.
کاوه پوزخندشو پررنگ کردوبه ستایش زل زد وگفت:
_شنفتی سروان جون؟!وبعدگردن بچه روتو دست گرفت و اونو روی زمین انداخت چاقو رو زیرگلوش گذاشت وبه صدای جیغ زدن ستایش وگریه های بچه توجه ای نکرد ورحالی که باموبایلش شماره ی شهابی رومیگرفت دا:
_دوتاتون خفه شید تاخفه تون نکردمبچه که فکرمیکردشاید باسکوتش،کاوه دست ازکشتنش بکشه؛خفه خون گرفت ولی ستایش انگارمیدونست هیچی تاثیردرجلوگیری ازخشم کاوه نداره،همچنان جیغ میکشید:
_کثافت اون بچه رو ول کن،به اون دست نزن هی باتوام آشغالباصدای محکمِ بهم خوردنِ دربه دیوار نگاه هرسه نفربه درکشیده شد که درنا بدوبدو اومد داخل،دوید سمت بچه و باخشم وعصبانیت توپیدبه کاوه:
_چه مرگته امروز؟دِ مگه توقاتلی؟ول کن بچه روبچه روتوبغلش گرفت وبچه که تازه از شُک خارج شده بودو آغوش درنا رو امن میدونس گریه ازسرداد،درنا تااومدبچه روببره بیرون؛کاوه مثل علم یزیدجلوش سبزشد، موهای بچه روتودست گرفت ومحکم کشید صدای جیغ بچه بلندشد،درناکه جاخورده بود باعصبانیت به سرکاوه دا:
_ولش کن کــــــــــــــــــــاوه!.
کاوه فقط صدای ضبط شده ی جیغ بچه روبه سرهنگ شهابی فرستاد و از انبار بیرون زد،درناروبه ستایش کردوگفت:
_بازی بدی روشروع کردی!بعدهم بی هیچ توجه ای به قیافه ی رنگ و رو رفته ی اون،بچه به بغل زدبیرون
***


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها