بابام قاچاقچیه!یه جوری متعجب ازسرتاپامو نگاه کردورفت،ازاون روزبه بعد هیشکی طرفم نیومد همه بچه های مدرسه ازم فرارمیکردن وکسی باهام دوست نبود انگار آدمخوارم!خودمم نمی فهمیدم دقـیق دلیل فرارشون چیه؟یه روزعــصرکه ازهمین بابت داشتم تو اتاقم گریه میکردم کاوه اومد تو اتاق وازدیدن من تواون حالت جا خورد اومدبغلم کرد ونازموکشید اون موقع12سالش بودیکم بیشترازمن سرش میشد،وقتی بهش گفتم ازروزی که درموردشغل باباگفتم دیگه کسی طرف نمیادوهیچ دوستی ندارم بهم توضیح دادکه شغل بابازیادشرافتمندانه نیس و از اون به بعدهروقت کسی ازشغل باباپرسیدبهش گفتم شغلش آزاده!اما خب بازم دوستی نداشتم تا دوران راهنمایی که کلا مدرسم عوض شدوهیچکدوم ازاون بچه هایی که تودبستان باهام بودن اونجانبودن یه دوست پیداکردم به اسم"دلسا"که بعدهاشد زن داداشم!اون موقع15سالم بودکه مامان وبابامو تو یه تصادف مشکوک وکاملاًعمدی ازدست دادم(بماندکه بعدهافهمیدیم هم صحنه سازی بوده وخانوام تویه درگیری غیرعمد کشته شدن)باینکه ازبابام دل خوشی نداشتم ازبچگی باعث سرافکندگیم بودبانون حروم بزرگم کردولی خب بابام بودبزرگم کرده بود،یااینکه مامانم زیاد مهربون نبودولی خب مابه دنیا اورده بودبا اینکه حتی به من وکاوه ازشیرخودش هم ندادولی خب9ماه توشیکمش حملمون کرد!ادست دادنشون یا فکربه اینکه سایه شون دیگه بالاسرمون نبودهمون یه ذره امنیت و آرامشمونم ازمون گرفت،عموبزرگمم هیچ وقت خداهم زن نگرفت مارو بزرگـــ کرد،البته بیشتر منو بزرگــ کرد اون موقع کاوه برای خودش مردی شده بود،کـــم کم که چشمم به دنیای بزرگترا بازشد،بیشتر که تو کارهای کاوه وعمو سرک کشیدم فهمیدم خان داداشمم راه پدرشو در پیش گرفته اولش نفهمیدم چرا؟اون ازبچگی بدش میومد ازاین کارا اماوقتی صاف توچشمام زل زدازدلایلش گفت جوری قانع شدم که تاهمین الان یه لحظه م باهیچکدوم ازکاراش مخالفت نکردم برام گفت،گفت ازانتقام خون پدری که برامون پدری نکرد گفت،از اینکه به دست کی کشته شده و نقشه های کاوه برای به عــذا نشوندن اون طرف چیه گفت بهم گفت تاچشمم بازشه به روی مردم هفت خط و هفت رنگ دوروبرم!بادلساکم کم صمیمی ترشدیم مثل خواهر،پاش که به خونه مون بازشدسفره دله منم براش بازشد3 سالی باهم دوست بودیم اینقدر بهش اعتماد داشتم که میدونستم از فهمیدن گذشته ای که داشتم ولم نمیکنه یا اینکه رازمو فـاش نمیکنه،بهش گفتم وگفتم،اونم خـونواده ی عجیبی داشت،اون موقع هاکاوه یه رفیقی داشت که شریک خلافکاری هاش بود نمیدونم چجوری راضی شده بودتوی قاچاق حتی آدمکُشی پای ثابت کاوه باشه!امابعدهافهمیدم اونم ازشهابی کینه به دل داشت،یه روز که از دانشگاه برگشتم با رنگ و روی پریده کاوه وکامی روبروشدم،هرچی باشـه برای باراولشون بودکه آدم میکشتن بالاخره کاوه زهرخودشوریخته بودبالاخره ازروی کینه باکشتن زن شـهابی انتقامشوگرفته بودولی خب گناه که تکراربشه قُبحش میریزه!کم کم عاشقی زد به سرکاوه واز دلسا خواسـتگاری کرد،دلساهم که خانواده درست وحسابی نداشت درواقع بزرگتری بالای سرش هم نبود خودش بودو خـودش رضایت داد وازدواجشون سرگرفت ازبعد ازاون قتل حتی منم اگه میخواستم جایی برم بایدبایکی دوتاسرخریا به اصطلاح باکلاسش بادیگارد اینورو اونورمیرفتم که یه وقت تو دام شهابی ویارانش نیفتم!همون روزابود که یه پسره تو دانشگاه دلمو برده بود!قیافه مظلوم و مهربونی داشت برعکس تموم آدمای اطرافم برای همین خاص بودنش میخواستمش ولی.یادم اومد اون روزی که توی محوطه دانشگاه داشتم قدم میزدم باشنیدن اسمم از زبون یکی صاف وایسادم ولی برنگشتم چند ثانیه بعد جلو روم ظاهرشدش اسمش علیرضابود به همون اندازه اسمش مظلوم وخواستنی ازم خواست دعوتشو به صرف ناهار بپذیرم،من که ازخدام بود!اماتانگاهم به داوود افتادکه باصورتی درهم وموبایل به دست داشت بایکی صحبت میکردحدس زدم اون یکی کاوه باشه
بابام قاچاقچیه!یه جوری متعجب ازسرتاپامو نگاه کردورفت،ازاون روزبه بعد هیشکی طرفم نیومد همه بچه های مدرسه ازم فرارمیکردن وکسی باهام دوست نبود انگار آدمخوارم!خودمم نمی فهمیدم دقـیق دلیل فرارشون چیه؟یه روزعــصرکه ازهمین بابت داشتم تو اتاقم گریه میکردم کاوه اومد تو اتاق وازدیدن من تواون حالت جا خورد اومدبغلم کرد ونازموکشید اون موقع12سالش بودیکم بیشترازمن سرش میشد،وقتی بهش گفتم ازروزی که درموردشغل باباگفتم دیگه کسی طرف نمیادوهیچ دوستی ندارم بهم توضیح دادکه شغل بابازیادشرافتمندانه نیس و از اون به بعدهروقت کسی ازشغل باباپرسیدبهش گفتم شغلش آزاده!اما خب بازم دوستی نداشتم تا دوران راهنمایی که کلا مدرسم عوض شدوهیچکدوم ازاون بچه هایی که تودبستان باهام بودن اونجانبودن یه دوست پیداکردم به اسم"دلسا"که بعدهاشد زن داداشم!اون موقع15سالم بودکه مامان وبابامو تو یه تصادف مشکوک وکاملاًعمدی ازدست دادم(بماندکه بعدهافهمیدیم هم صحنه سازی بوده وخانوام تویه درگیری غیرعمد کشته شدن)باینکه ازبابام دل خوشی نداشتم ازبچگی باعث سرافکندگیم بودبانون حروم بزرگم کردولی خب بابام بودبزرگم کرده بود،یااینکه مامانم زیاد مهربون نبودولی خب مابه دنیا اورده بودبا اینکه حتی به من وکاوه ازشیرخودش هم ندادولی خب9ماه توشیکمش حملمون کرد!ادست دادنشون یا فکربه اینکه سایه شون دیگه بالاسرمون نبودهمون یه ذره امنیت و آرامشمونم ازمون گرفت،عموبزرگمم هیچ وقت خداهم زن نگرفت مارو بزرگـــ کرد،البته بیشتر منو بزرگــ کرد اون موقع کاوه برای خودش مردی شده بود،کـــم کم که چشمم به دنیای بزرگترا بازشد،بیشتر که تو کارهای کاوه وعمو سرک کشیدم فهمیدم خان داداشمم راه پدرشو در پیش گرفته اولش نفهمیدم چرا؟اون ازبچگی بدش میومد ازاین کارا اماوقتی صاف توچشمام زل زدازدلایلش گفت جوری قانع شدم که تاهمین الان یه لحظه م باهیچکدوم ازکاراش مخالفت نکردم برام گفت،گفت ازانتقام خون پدری که برامون پدری نکرد گفت،از اینکه به دست کی کشته شده و نقشه های کاوه برای به عــذا نشوندن اون طرف چیه گفت بهم گفت تاچشمم بازشه به روی مردم هفت خط و هفت رنگ دوروبرم!بادلساکم کم صمیمی ترشدیم مثل خواهر،پاش که به خونه مون بازشدسفره دله منم براش بازشد3 سالی باهم دوست بودیم اینقدر بهش اعتماد داشتم که میدونستم از فهمیدن گذشته ای که داشتم ولم نمیکنه یا اینکه رازمو فـاش نمیکنه،بهش گفتم وگفتم،اونم خـونواده ی عجیبی داشت،اون موقع هاکاوه یه رفیقی داشت که شریک خلافکاری هاش بود نمیدونم چجوری راضی شده بودتوی قاچاق حتی آدمکُشی پای ثابت کاوه باشه!امابعدهافهمیدم اونم ازشهابی کینه به دل داشت،یه روز که از دانشگاه برگشتم با رنگ و روی پریده کاوه وکامی روبروشدم،هرچی باشـه برای باراولشون بودکه آدم میکشتن بالاخره کاوه زهرخودشوریخته بودبالاخره ازروی کینه باکشتن زن شـهابی انتقامشوگرفته بودولی خب گناه که تکراربشه قُبحش میریزه!کم کم عاشقی زد به سرکاوه واز دلسا خواسـتگاری کرد،دلساهم که خانواده درست وحسابی نداشت درواقع بزرگتری بالای سرش هم نبود خودش بودو خـودش رضایت داد وازدواجشون سرگرفت ازبعد ازاون قتل حتی منم اگه میخواستم جایی برم بایدبایکی دوتاسرخریا به اصطلاح باکلاسش بادیگارد اینورو اونورمیرفتم که یه وقت تو دام شهابی ویارانش نیفتم!همون روزابود که یه پسره تو دانشگاه دلمو برده بود!قیافه مظلوم و مهربونی داشت برعکس تموم آدمای اطرافم برای همین خاص بودنش میخواستمش ولی.یادم اومد اون روزی که توی محوطه دانشگاه داشتم قدم میزدم باشنیدن اسمم از زبون یکی صاف وایسادم ولی برنگشتم چند ثانیه بعد جلو روم ظاهرشدش اسمش علیرضابود به همون اندازه اسمش مظلوم وخواستنی ازم خواست دعوتشو به صرف ناهار بپذیرم،من که ازخدام بود!اماتانگاهم به داوود افتادکه باصورتی درهم وموبایل به دست داشت بایکی صحبت میکردحدس زدم اون یکی کاوه باشه
درباره این سایت