کاوه که از سر و صدای اون دوتا پایین اومده بود حالا تقریبا بپبرزخی در حالی که به سمتشون می یومد زل زده بود به اون دختر بچه که مظلومانه کنج شومینه کز کرده بودباقیافه تقریبا برزخی درحالی که به سمتشون میومد زل زده بودبه اون دختربچه که مظلومانه کنح شومینه کِز کرده بود.
صداشو انداخت ته سرش وتقریباً داد زد:
_اینجاطویله س؟چه خبرتونه؟
درنا سرش روپایین انداخت و اومد ازصحنه یه جورایی فرارکنه که البته ازچشمای تیزبین کاوه دورنموندوباصدای کاوه سرجاش خشک شد:
_درنا،وایسا سرجات!
وبعدبالحن خشک وجدی روبه کامی گفت:
_قضیه این بچه چیه؟جای اون اینجاست؟
کامی دست ب سینه شد واز گوشه چشم نگاهی ب بچه انداخت یقه ی درنارو ول کردوزل زدبه کاوه وگفت:
_بهت توضیح می.
کاوه دستشوبالا اورد کامی مابقی حرفش رو خورد که کاوه گفت:
_بسه هیچ توضیحی نمی خوام اون رو بندازیدش بیرون!
دو_سه تاازخدمتکارا سریع به سمت بچه دویدن که باداد کامی مجبوربه ایستادن شدن:
_نه کاوه اون بچه دخترمنه!
درآنِ واحدنگاه هرسه نفربه درناکشیده شد وارفته بود روی پارکتای خونه نگاهه به اشک نشسته ش روبه شوهرش انداخت وبابغض گفت:
_دوباره بگوکامی،دوباره تکرارکن!کامی اب دهنشو قورت داد انگار گفتنش سخته! بالاخره باکلافگی گفت:
_درست شنیدی،دخترمه!کاوه باعصبانیت  یقه ی کامی رو گرفت وکوبیدش به دیوار ودادکشید:
_یه دخترپنج_شش ساله داشتی ومااین رو حالا فهمیدیم؟!
کامی عصبی دستی به کراواتش کشید وحلقه ی اونو دورگردنش شل کرد.دلسا به طرف درنا دوید و اون رو ازروی زمین بلندکرددرحالی که زیربغلش روگرفته بودسعی داشت اون رو از اونجا دورکنه ولی درنا ممانعت میکرد.دلساباخستگی گفت:
_درناباید بریم پاشو!
درنافقط صورتشوبه دوطرف ت داد وسعی کرد اشکاش رو پس بزنه. کاوه باعصبانیت ازکامی دورشد ودرحالی که سالن روترک می کردگفت:
_کامی گمشوبیابیرون بایدباهم صحبت کنیم!
**


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها