• ومجبوراً محترمانه درخواست ناهار علیرضارو زیرسیبیلی ردکردم!ولی چقدردل میخواست باهاش برم خدامیدونس بایاد آوری اون روزا لبخند محوی کنج لبم نشست،سال اول دانشگاهم بود دیگه بی جنبه بودم زرت عاشق شدم زرت فارغ!البته فارغ شدنمم دست خودم نبود بالاجبار،بعد از اون روزیه باردیگه هم علیرضا سعی کردبه بهونه جزوه بهم نزدیک بشه توی دانشگاه هرکی منوباداوودغولـتَشَن میدید(داوودهمون بادیگاره)ازم فراری میشد چه فکرایی که پیش خودشون نمیکردن نه دختر وزیری بودم نه دختررئیس جمهورولی تادلت بخواد دورم آدم گنده لات بود!یکیش داوود،نمیدونم اون روزی که بازعلیرضا به بهونه جزوه گرفتن به خوردن یه قهوه دعوتم کردباز داوودکجاگیر افتاده بودفکرکنم سرماخوره بودواون روزهمراهم نبودمنم بادله خوش علیرضاروهمراهی کردم اره خب یه عصرپاییزی وخش خش برگای ریخته شده زیر پاهامون وحس وحال عاشقونه،هه چه ساده فکر می کردم عشق همینیه که جریان داره!ولی خب عشق فقط مال فیلماس،حداقــــل برای منی که توی26سال عمرم تجربه ش نکردم حس نوپایی که به علیرضاداشتمم بالاخره یه روزته کشید درست همون روزی که جلوم وایساد وکارت دعوت عروسیش روبه سمتم گرفت وبایه لبخند گَل وگشاد گفت:
  • درناخانوم خوشحــال میشم شمام بیاین!.اون منو به چشم یه دوس معمولی میدید که فقط برای قرض گرفتن جزوه به قول خودش مزاحمم میشد!و من.عروس دخترعموش بود چه ساده ازدستش دادم منوچه به عشق وعاشقی؟منوچه به پسرمظلومه دانشگاه؟من باید باهمون ادم بدای دورم سرکنم منوچه به زندگی کردن؟تودلم مونده بودحداقل کاش بهش گفته بودم نه دُرناغرورت باید حفظ میشد که شد بسه بیخیال دیگه رفت برای کسی که رفت نباید زانو زد نماز میت سجده نداره،پاشودخترپاشو.کاش هیچوقت خاطره اون روزا توذهنم زنده نمیشد سردردبدی سراغم اومده بود،دستمو روشقیقه م فشردم،بازم برگشتم به گذشته هایی که خیلی دورنبود بغض توگلوم چمباتمه زده بود،روزی که با چشمای گریون به سفره عقدش زل زدم دست کسی رو روی شونه م حس کردم اروم برگشتم عقب پیرزنی خوشرو بهم لبخنوگفت:
  • انشالله که همه جوونا سروسامون بگیرن.تودلم پوزخندی به حرفش زدم ولی رولبم یه خطوط کج ومعوجی بنام لبخندظاهر شد،مادرعلیرضا بود البته حدس میزدم حدسمم درست دراومده بود،بیشتر از5دقیقه نتونستم اون فضای خفقان اور روتحمل کنم،همون5دقیقه ای که عروس با اجازه ی بزرگترا بله گفت وعلیرضا بالبخند سعی داشت عروسشو ازتوی آینه دید بزنه،من دوست داشتم جیغ بزنم تابغضم ازادشه واینجوری تبدیل به گلوله های اشـک نشه،یه هفته ای گذشت نه گریه کردم نه خندیدم نه حرف زدم نه غذا خوردم فقط به یه سرُم بندبود تموم زندگیم!کامی پاپیش گذاشته بود به کاوه گفته بود ازم خوشش میاد کاوه خوش خوشانش بود کی بهتر ازرفیق گرمابه وگلستانش؟صبح تاشب،شب تاصبح روی مخ من راه میرفت"بهتر ازکامی برات پیدا نمیشه حاضرم قسم بخورم"تو خلقت این بشرمونده بودم یه ذره درک وفهم نداشت حال خرابمو نمیدید؟یه بار نشدبپرسه خواهرمن چته؟چرابه این حال وروز افتادی؟حالموفقط وفقط دلسافهمیدچه شبایی که سرموروی شونه هاش گذاشتمو بی صدا اشک ریختم برای چی؟

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها