قسمت اول

به قلم سحر صادقیان

لعنتی ترین حوالی


(راوی: دانای کل)

نگاه متعجبی بین درنا و دلسا رد و بدل شد و درنا با یکم عصبانیتی که چاشنی لحن کنجکاوش کرده بود تقریبا با صدای بلند گفت:
- کامی توضیح بده!
کامی تکیه ش رو به مبل سلطنتی که روش نشسته بود داد و دستاشو حائل دسته مبل کرد و پای راستش رو روی پای چپش انداخت و خونسرد پکی به سیگار نیمه سوختش زد و گفت:
- بسه درنا ریز ریز داری فک می زنی، اعصابم رو نریز بهم!
درنا با لجبازی روبروش قرار گرفت و بادست هایی که مشت شده و فکی منقبض از لای دوندون های کلید شدش غرید:
- سه شب خونه نبودی و حالا که برگشتی با یه دختر بچه پنج_شش ساله اومدی؛ توقع داری بهت خوش امد بگم؟! د یالا بنال کدوم گوری بودی؟!
کامی با عصبانیت سیگارشو طی یک حرکت انی توی جاسیگاری خاموش کرد و محکم ایستاد و به سمت درنا حرکت کرد، با اینکه درنا از ترس می لرزید ولی مثل همیشه به روی خودش نیاورد و سعی کرد صاف بیاسته و تن و بدنش در مقابل خشم کامی نلرزه!
کامی یه دست به کمر مقابل درنا ایستاد و با اخم سرتاماش رو نگاه کرد و در حالی که با اون یکی دستش یقه درنا رو گرفته بود و اون رو از اتاقش به بیرون هدایت می کرد غرید:
- نکنه باید به تو هم جواب پس بدم ها؟!
دلسا با نگرانی به اون دوتا زل زده بود و جرات حرف زدن و سوال پرسیدن نداشت.
ولی می تونست حدس بزنه اوضاع بدی دامن گیر کامی شده که از سه روز پیش تا حالا همچین از این رو به اون رو شده!
از طرفی اون دختر بچه پنج_ شش ساله تعجب همه رو برانگیخته بود.
دلسا از صدای جیغ درنا از فکر دراومد و به سمتشون دوید.
درنا در حالی که سعی داشت از چنگال کامی رها شه جیغ می زد:
- یقم رو ول کن، اره باید جواب پس بدی ! نمی فهمی نگرانت بودم؟ حتما باید برینی به اعصاب ادم؟ عادته دیگه اصلا هم نگرانی بقیه برات مهم نیست، خیلی بی لیاقتی کامی حتی لیاقت دو ثانیه نگرانی هم نداری. اره حتما باید کاوه بیاد بازخواستت کنه تا شا.
با صدای کاوه همه خفه خون گرفتن.
- بسه باشمام!

blue_heart: heart


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها