اروم در اتاق روبازکرد.اتاق توی تاریکی و روشنایی نورمهتاب فرورفته بود نگاهش به سمت درنا افتادکه مظلومانه روی تخت خوابیده بود آروم پیشش درازکشیدونگاهش رو روی صورت عشق همیشگیش به حرکت درآورد رد اشک حتی توی اون تاریکی روی صورت سفید درنا مشخص بود،دستی روگونه ی درناکشیدوباخودش زمزمه کرد:
_ لعنت به من.نفسشوتوی سینه ش حبس کرد وبوسه ی ارومی روی ل*بهای درنا زد وسعی کردبخوابه امادریغ ازثانیه ای ارامشروی تخت نشست وکلافه دستشو لابلای موهاش به حرکت دراورد ازلحظه ای که توی این باند وارد شده بود چشماش رواز روی اسایش بسته بود حتی ثانیه ای دلشوره امونش نمیداد،تنها دلیلی که باعث میشد همه اینارو فراموش کنه ولبخندبه لبش بیاد درنابود که مثل فرشته خوابیده بود! بازفکرش پرکشید سمت اون دختربچه حتما الان توی زیرزمین بود حتماکلی اون رو ترسونده بودن اون که خلافکارنبود اخه.اینجورکارا باروحیه کامی جورنبود!اون فقط درراه رفاقت به اینیده شد. .زیرلب باحال پریشونی گفت:
_متاسفم درنا هیچوقت اون ادمی که تومی خواستی نبودم.اخرشم خواب به سراغ چشماش نیومد، پاشدوبه سمت تراس رفت،آروم لای دروباز کرد، نسیم خنکی که میوزید؛آرومش میکردو یکم از التهاب درونش کم میکرد،تاخواست سیگاری روشن کنه صدای قدمای یکی روشنید آروم سَر،خم کردوبا دیدن درنا لبخندتلخی به لب نشوندکه ازچشمای درنا پنهون موند!درنا نفس عمیقی کشیدوسیگار رو ازلای انگشتای کامی بیرون کشیدوبه زیر پاش انداخت وگفت:
_نمیخوای بهم توضیح بدی؟قول میدم پامو از زندگیت بکشم بیرون!
کامی لباشو بازبون خیس کردوبامکث کوتاهی گفت:
_چندساله زنمی؟
_3سال!
_تواین سه سال روزی بوده تو ازم بی خبر باشی یا اینکه جلوچشمت نباشم؟
_نه،خب که چی؟!


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها