اتریش!.دیگه حرفی بینمون ردوبدل نشد ازشانس خوبه دلسا اَد تو همون سلولی بود که نصرت دیوونه بود! هرچی هم به این سروان،سربازاگفتیم خانم بیااین سلول این دوتارو جداکن کی گوشش بدهکاره دلسا اخرشم ازترس جونش شبوپیش من تاصبح بیدار،سحرکردیم!ازهردری حرف زدیم ومن تو فکر اینکه این روزا عجیب دلم برای کامی تنگ شـده بود!صبح شده بود امروز،روزِ دادگاهمه با همون لباسا راهی دادگاه شدیم بازم این خانم سروانه یه دستبند فی زد دور مچ دستامو خودشم بازوموکشوندو من هِــلک هلک به دنبالش توی سالن طویل دادگاه،نگاهم به شهابی افتادکنج سالن یه پاشو به دیوار تکیه زده بود ودرحالی که دست مشت شدش روآروم اروم به زانوش میزد(حالت اضطراب!)نگاهش به من افتاد چی توچهرش دیدم؟نگرانی؟براکی ؟هه حتماًمن؟چه خوش خیال!قدمی نزدیک اومدمطمئن شدم افکارصدمن یه غازم فقط برای دلخوشی خودم به درد میخوره چهره خشک وسرد این سرهنگ چیزی جر استرس به ادم القــا نمیکنه اون وقت بهش میاد نگران باشه دُرنابس که توسلول پوسیدی عقلتم ازدست دادی!نفس کلافه مو فوت کردوسرموپائین انداختم طاقت این نگاه یخی رونداشتم سردیش تامغز استخونت هم نفوذ میکنه نیمفهمم چه پدرکشتگی با منه بدبخت داره اینجوری ادمو خشک میکنه بانگاهش!تازه فهمیدم چه استرسی وجودمو دربرگرفته که پاهام میلرزیدن روپابندنبودم صحبتایی بین سروان وسرهنگ صورت گرفت چیزی نمیشنیدم بازتا سرموبلند کردم نگاهم افتاد به چهره نگرانش!نه بازم تَوّهمه نگران چی باشه؟حکم تو؟اعدام یاحبس ابد؟!هه چه خیالات خامی
درباره این سایت