• یهو جلوم ظاهرشد ویقه مو ازپشت چسبید وکشوندعقب که صورتش اومد توصورتم وگفت:
  • واسه من عِفِه میای دختره ی عــــفریته؟.چهره م از بوی دهنش درهم رفت و یکم صورتمو عقب کشیدم که گفت:
  • هرچی دیدی ازاین پس ازچشم خودت دیدی جوجه فوکولی.بعد هم ولم کرد و رفت زنیکه ی دیـوونه تا کار دستمون نده ول کن مانیس،دستموتوهوابه معنی بروبابا ت دادمو دلساروکشوندم داخل سلولمون،حشمـت ودو_سه تا ازبچه هاداشتن چای میخوردن میدونستم احساس دلسا الان چیه؟غریبگی که خودمم تجربه ش کردم روزای اول ولی حالا3-4روزمیگذشت،دلسارو روی تختم نشوندم خودمم روبروش نشستم و زل زدم به دهنش منتظرتوضیحات بیشتربودم که بابغض ارومی گفت:
  • حُکـم کاوه اعدامه نه؟.فقط تونستم پلکامو به نشونه تائید روی هـم بزارم،واسم سخت بود ولی راهی بود که خودشون درپیش گرفتن زبونمو بالبم تر کردمو گفتم:
  • ازکامی خبرنداری؟
  • ظاهرا هنوزتوکماست
  • بازم شانس باهاش یاره اگه به هوش بیادکه اونم میره پای چوبه ی دار
  • البته ته هردو راه مــرگه زیادفرقی نداره زودتر ودیرترش!البته هنوزکاوه رونگرفتن!.چشمام تا اخرین حدممکن گشادشدن وباصدایی که ولومش ازدستم خارج شده بودگفتم:
  • چـــــی؟یعنی توروتنهاگیر اوردن؟چجوری؟
  • منو توخیابون دستگیرکردن منم کاوه رو لوندادم بعیدمیدونمم گرفته باشنش چون مطمئنن کاوه ازبرنــــگشتنم بو بردگرفتنم بازرفته یه کشور دیگه!.نفس عمیقی کشیدم همیشه همینجوربود ساده که دم به تله نمیداد عین منه بدبخت که نبودن شانسم زده بود تصادف کردم!بازپرسیدم:
  • حالاکدوم کشور بودین؟

اتریش!.دیگه حرفی بینمون ردوبدل نشد ازشانس خوبه دلسا اَد تو همون سلولی بود که نصرت دیوونه بود! هرچی هم به این سروان،سربازاگفتیم خانم بیااین سلول این دوتارو جداکن کی گوشش بدهکاره دلسا اخرشم ازترس جونش شبوپیش من تاصبح بیدار،سحرکردیم!ازهردری حرف زدیم ومن تو فکر اینکه این روزا عجیب دلم برای کامی تنگ شـده بود!صبح شده بود امروز،روزِ دادگاهمه با همون لباسا راهی دادگاه شدیم بازم این خانم سروانه یه دستبند فی زد دور مچ دستامو خودشم بازوموکشوندو من هِــلک هلک به دنبالش توی سالن طویل دادگاه،نگاهم به شهابی افتادکنج سالن یه پاشو به دیوار تکیه زده بود ودرحالی که دست مشت شدش روآروم اروم به زانوش میزد(حالت اضطراب!)نگاهش به من افتاد چی توچهرش دیدم؟نگرانی؟براکی ؟هه حتماًمن؟چه خوش خیال!قدمی نزدیک اومدمطمئن شدم افکارصدمن یه غازم فقط برای دلخوشی خودم به درد میخوره چهره خشک وسرد این سرهنگ چیزی جر استرس به ادم القــا نمیکنه اون وقت بهش میاد نگران باشه دُرنابس که توسلول پوسیدی عقلتم ازدست دادی!نفس کلافه مو فوت کردوسرموپائین انداختم طاقت این نگاه یخی رونداشتم سردیش تامغز استخونت هم نفوذ میکنه نیمفهمم چه پدرکشتگی با منه بدبخت داره اینجوری ادمو خشک میکنه بانگاهش!تازه فهمیدم چه استرسی وجودمو دربرگرفته که پاهام میلرزیدن روپابندنبودم صحبتایی بین سروان وسرهنگ صورت گرفت چیزی نمیشنیدم بازتا سرموبلند کردم نگاهم افتاد به چهره نگرانش!نه بازم تَوّهمه نگران چی باشه؟حکم تو؟اعدام یاحبس ابد؟!هه چه خیالات خامی


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها