عکس

صبح روزبعد
سراسرعمارت رو،سرسبزی دربرگرفته بودو درختای سربه فلک کشیده ی باغ چشم هر بیننده ای روبه خود خیره میکرد،هوامطبوع و دوست داشتنی بود و امادر داخل این عمارت؛
کامی روبروی کاوه هی قدم رومیرفت،کاوه درحالی که پای راستشو به دیوارتکیه زده بود گفت:
_بسه کامی اینقدرجلو چشمای من رژه نرو،اعصاب نزاشتی برامکامی ازحرکت وایساد وگفت:
_جنساروگرفتن،نزدیک سه میلیاردضررکردیم میفهمی یعنی چی؟!کاوه درحالی که سعی داشت به عصبانیتش غلبه کنه گفت:
_بازم جای شکرش باقیه بچه هافرارکردن وگرنه لومیرفتیمباخودش فکرکرد شهابی دیگه داره شورشو درمیاره!کامی دندوناشو بهم فشرد و مشت محکمش روبه قاب عکس روی دیوارکوبیدوگفت:
_لعنتیا،مطمئنم تعقیبمون کردن،برامون بپا گزاشتنکاوه باخشم روبهش گفت:
_دِ بس کن،پاشو بروبالاسرِ این دخترهِ نفله اونقدر بزنش تابگه کدوم خری دست وپاشو بازکرده اگه نگفت هم دوربیناروچڪ کن!.
کامی سری ت دادودرحالی که زیرلب به شهابی بدوبیراه میگفت از اتاق خارج شد، صابر دوید سمتش وبانفس نفس گفت:
_اقا،اقا،ملیناخانوم رو ازادکردن!درآن واحد اخمای کامی ازهم بازشدن ولبخندگشادی روی صورتش نشست،ازپله ها پایین دوید و ملیناروکه جلوی دروایساده بودبه اغوش کشید،بعداز دقایقی ملینارو ازخودش دورکرد وتک تک اجزای صورتشو ازنظرگذروند،با خیال راحت نفسشو بیرون دادوگفت:
_حالت خوبه؟ملیناشیطون خندیدو دندونای سفید وردیفش روبه نمایش گذاشت وباچشمکی که چاشنی خنده هاش کرده بودگفت:
_یه درصدفکرکن پیشِ مهراب جون(سرهنگ شهابی)بوده باشم وحالم بدبوده باشه! کامی بلند خندیدولپ خواهرشو کشیدوگفت:
_ ببینم شیطون چه بلایی سرشون اوردی؟ فرارکردی یافراریت دادن؟ملینا،بیخیال شونه ای بالاانداخت وگفت:
_انگارحالیشون شده بود که اگه ولم نکنن خان داداشم بدجوری پدرشونو درمیارهبازم کامی،سرخوش خندید،انگارتموم غماش بادیدن خواهرِ یکی یه دونه ش ازیادش رفته بودن،گفت:
_خب بسه زبون نریز،هیچ اطلاعاتی کِش رفتی؟ولی ایندفعه ملینا،مغموم وبایکم عصبانیت گفت:
_نه،کثافتا توی یه زیرزمین نمدار زندونیم کرده بودن که سگ میمرد!هنوز زندون میچربید به اون سگ دونیکامی اروم دندوناشو بهم فشرد وسعی کردبیخیال باشه:
_فداسرت بالاخره کارشونو جبران میکنم ملینا بی خبر پرسید:
_کدوم کار؟
_باز این مهراب جون سنگ انداخت جلوپامون،جنسامونو گرفتن ایندفعه ملینا بادلهره ای اشار پرسید:
_کسی هم گیر افتاد؟باورود کاوه سوالش بی جواب موند،کاوه هنوزمتوجه اومدنِ ملینا نشده بود،همونجورکه ازپله ها پایین میومد، نگاهش به ملینا افتادکه باصدای بلندی "سلام" کرده بود،با سرجواب داد و راهشو به سمت بیرون ازسالن کج کرد
***


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها