باراهنمایی خدمتکار به طبقه بالارفتم و لباسامو تعویض کردم،پائین اومدم وسط سالن همه بایه وضع افتضاحی مشغول رقصیدن بودم لباساشونو باخودم مقایسه کردم کت وشلوار اسپرت من دربرابرلباسای اینا حکم عباو عمامه داشت!به سمت شروین رفتم که نزدیک یه پیرمرد کنار میزمشروبها وایساده بودو خوش وبش میکردن،با دیدن من که به سمتشون میرفتم ادامه حرفشونوقطع کردن نمیفهمیدم چه نقشی داشتم اینجا؟ شروین بایه لبخندنگاهم کردوگفت:

  • حالت خوبه؟
  • بله ممنون چطور؟
  • رنگت پریده.دستی به صورتم کشیدم وچیزی نگفتم که پیرمرده گفت:
  • شروین جان معرفی نمیکنی؟
  • البته،درناجان ایشون اقای رستگار شریک جدید شرکتمون قراره شرکت رو به یه شرکت واردات وصادرات یه سری کالا تبدیل کنیم البته باکمک ایشون،وآقای رستگار ایشونم درناخانوم یکی ازکارکنای شرکت وهمراهِ زیبای امشبم!.چشمام به دهن شروین خشک شده بودومات حرفی بودم که میشنیدم ازاین بگذریم شرکت واردات صادرات کالا!هّه به نظرت منظورشون همون قاچاقه موادنیس؟!به به دَمم گرم قراره توشرکتی کارکنم که رسماً میخوان مواد قاچاق کنن؟حرفای مهراب یکی پس ازدیگری درست ازکاردر میومدن نبایدهمین جور بشینم وکاری نکنم نه نمیتونم.روی یکی از مبلای نزدیک میز نشستم و توجه ای به اظهار خوشبختی اقای رستگار نکردم پیرمرد کثیف بااون نگاه های هرزش.داشتم به رقصنده های وسط پیست نگاه میکردم که نگاهم ازدوربه یه جفت چشم طوسی افتادچشماموگرد کردمو بادقت نگاهش کردم توی اون رقصه نور چیزی نمیدیدم باقرارگیری شروین مقابلم گمش کردم صدای شروین روازبین صدای کرکننده دی جی شنیدم:
  • اگه موافق باشی همراهیشون کنیم!.گیج نگاهش کردمو گفتم:
  • کیارو؟
  • رقصنده های وسط سالن رو.ازلحن بامزه ی حرف زدنش خندیدم وپاشدم چراشوبازم نمیدونم ولی وقتی به خودم اومده بودم که وسط سالن روبروی هم بافاصله کمی مشغول رقصیدن بودیم،دست راستش دورکمرم و دست چپش هم توی دست راست من بود،آروم دست چپمو روی سرشونه ش گزاشتم،هُرم داغ نفسهـــاش منو حالی به هولی میکرد،صورتم سرخ وتنم داغ شده بود یکم که رقصیدیم یه چرخی زدمو ازپشت تو بغلش قرارگرفتم ونگاهم به روبروم افتادبازهون چشمای طوسی مهراب حتی اینجاهم اومده بود!احساس معذب بودن بهم دست داد توبغل شروین،یکم وول خوردم که شروین توی گوشم زمزمه کرد:
  • چیزی شده؟
  • من دیگه نمیتونم برقصم حالم خوب نیس.سریع برم گردوند سمت خودشوبانگرانی زل زدتوچشمام ودرحالی که چشماش صورتمو کنکاو میکرد پرسید:
  • چی شدی اخه؟.بی حال گفتم:
  • بریم بشینیم.سرشوت دادو دستمو توی دستش گرفت ومنو دنبال خودش سمت یکی ازمبلا کشوندتقریباً روی مبل ولـوشدم مچ پاهام زق زق میکردن بخاطرفشاری که دراثررقصیدن بهشون واردشده بود،دســتموبه ساق پام کشیدم که نگاه شروین به پام کشیده شد یکم توخودم جمع شدم کاش ازم دورمیشد اِمشب بیشتر ازهروقت دیگه ای ازش خجالت میکشیدم،رشته افکارمو باصداش پاره کرد:
  • اگه حالت بده میخوای بریم بیرون یکم قدم بزنیم یه هوایی هم بخوریم؟.فقط سرت دادم اصلا حس وحال حرف زدن و راه رفتن هم نداشتم تموم فکرم پیش حضور مهراب بود!

با اینکه باکت وشلوار اومدم بیرون ولــی هنوزهواسردبود24اسفندماه بود،دستامودورخودم حلقه کردم و به خودم لرزیدم خواستم برگردم برم پالـتومو بیارم که محکم خوردم توسینه شروین،فکرمیکردم کنارم بودولی یه قدم ازم دنبال افتاده بودباشرمندگی سربلند کردمونخواستم به چشماش نگاه کنم ولی وقتی دستاش دورشونه هام حلقه شدن با چشمای گردشده بهش زل زدم ولی هـیچ تلاشی نکرد تا منو به خودش نزدیک کنه فقط دستاش دور شونه هام بود،اب دهنمو قورت دادم و سعی کردم اروم خودم رو عقب بکشم که فکرکنم متوجه لرزش بدنم شد سریع دستاشو از شونه هام برداشت وکُت براقش رو دورم انداخت و دستای سردمو بین دستاش گرفت و به سمت آلاچیقـی کنج باغ راه افتاد در حالی که ته صداش خنده موج میزدگفت:

  • حتماً پی بردی یه تخته م کمه؟.چرا اینقدرصمیمی برخوردمیکرد؟جاخورده وباگیجی نگاهش کردم که گفت:
  • چیه؟یه تختم کمه دیگه تو این سرما آوردمت بیرون هوا خوری!.اون که شک ندارم عقلت کمه!ولی چیزی نگفتموکتش روبیشتربه خودم چسبوندم چه بوی عطرخوبی میداد،چشماموبستم وآروم بوی عطرشواِستنشاق کردم که گرمای دستاش رو دوردستام احساس کردم سریع چشمام باز شد آروم روی نیمکت وسط آلاچیـق نشوندموخودش هم روی نیمکت روبرویی که فاصله کمی باهام داشت هنوزدستام توی دستاش بود،خواستم دستاموبیرون بکشم که محکمتردستامونگه داشت واوناروبالاکشیدبسـمت دهنش متعجب داشتم به حرکتش نگاه میکردم که بادهنش"ها"میکردوسعی داشت دستامو گرم کنه،یه حس خوب بهم القامیکرد یه چیزی ته دلم ت میخورد میترسیدم ازاین حسه،حس میکردم نهال خشکیده ی عشقی که ازعلیرضاداشتم حالابخواد برا شروین رشدکنه!تویه حرکت سریع دستاموبیرون کشیدم وتوجیب کُتم کردم،با ابروهای بالاپریده ومتعجب نگاهم میکرد هیچ حرکتی نکردم فقط سرمو انداختم پائــین خواستم برم ولی یه نیروی جاذبه منوبه اون نیمکت میخ کرده بود!انگارخودش برداشت کرد که نمیخوام بیشتراز این باهام صمیمی بشه شایداین کارمو دلیل برخجالتم گذاشت که بالحن پشیمونی گفت:
  • درناخانوم من قصدناراحت کردنتــونو نداشتم من فقط خواستم.پریدم مابین حرفش وگفتم:
  • اشکال نداره ناراحت نشدم،ببخشید میشه بریم داخل سردمه!.دوست نداشتم از رفتارش اظهار شرمندگی کنه نمیدونم چرا؟به اتفاق هم رفتیم داخل سالن اولین چیزی که بعد ازورودم جلوی درنظرموبه خودش جذب کرد بازم چشمای طوسی مهراب بود کلافه سرمو پائین انداختم وبه دنبال شـروین سمت یکی از مبلای راحتی رفتیم.یه چندلحظه ای نشستیه بودیم که یکی از مستخدماجلومون سینی شربت روگرفت میدونستم از همون زهرماریاست انگارشروین هم اینومیدونست که خواست جلوم آبروداری کنه و برنداشت منم دستموبالا بردم وگفتم که میل ندارم حالا انگار اگه میل داشتم میخوردم!پاشدم وعزم رفتن کردم که شــروین هم سریع پاشدو کنارم قرارگرفت:
  • کجا؟
  • سرم دردمیکنه میخوام برم خونه بااجازتون
  • اجازه ماهم دست شماس خانوم بامن اومدی بامنم میری!
  • نه ممنون تاکسی میگیرم شمابایدباشین مهمان اصلی شمایید
  • این موقع شب تاکسی؟!نمیتونم بزارم نصفه شب بری توخیابون به دنبال ماشین
  • خب آژانس بگیرید برام!
  • یعنی هیچ جوره نمیخوای باهام بیای؟تحملم سخته؟
  • این چ حرفیه آقای راستاد؟من فقط نمیخوام مزاحمتون بشممـچموچسبیدوکشوندسمت همون اتاقی که لباسام داخلش بود ودرهمون حین میگفت:
  • خب منم میگم مراحمی حرف اضافه موقوف آماده شو باهم میریم.به زور و اجبار لباسامو پوشیدمو از اتاق اومدم بیرون پشت دربه انتظـارم وایساده بود،نگاهم که تونگاهش گره خوردلبخندقشنگی زدوگفت:
  • امشب ازهمه خوشگلتر شمابودی!.یه ابروم پریدبالا!الان این تعریف بود؟اگه هم نبود عجیب به دلم چسبید،  ازپله هاپائین اومدیم کتش روبه دستش دادم،داشت بارستگار اینا خداحافظی میکرد نگاهم افتاد کنج سالن دوتاجوون که مشغول کشیدن موادبودن این مهمونی خوب میتونست لوبره مهرابم که اینجابودکارشون راحتتر بود،راحت میتونستن توهمین مهمونی بیان وکَت بسته ببرنشون بازداشتگاه دیگه مدرک از این بالاتر؟موندم چرا مهراب کاری نمیکردباچشم افتادم دنبالش،ندیدمش،دیدم شروین حواسش نیس ازغفلتش استفاده کردم وخودمو به باغ رسوندم بالاخره بعد از کلی دور زدن دور باغ دیـدمش،ازپشت بهش نزدیک شدم وآستین کُتش روکشیدم ازجلوی دراصلی سالن کشیده شدعقب،توی اون تاریکی نمیتونست منو ببینه ولی من مگه میشه نتونم اون دوتاگوی براق طوسی روببینم؟صدای نفسای عصبیش سکوت باغ رو میشکست دستشو محکم دورگلوم حلقه کرد،آخ این دیوونه داشت چیکارمیکرد؟نفسم بریده بودداشتم از حال میرفتم داشت خفه م میکرد صدای عصبیش به گوشم میرسید:
  • توکی هستی؟.دستای بی جونمو دور دستـــاش که دورگردنم بودگزاشتم،ازگرمای دستاش گرم شدم فکرکنم ازنرمی دستام فهمیددخترم دستاشو آروم پائین اورد بالاخره نفسم بالااومد،هوف دیگه داشتم میمردما،باخِس خِس گفتم:
  • مهراب؟.ازشنیدن صدام جاخورد اینوتوی اون تاریکی ازچهره ش نفهمیدم بعد ازاینکه گفت:
  • درناتویی؟فهمیدم،چه بدون پسوند وپیشوند هموصدامیزدیم ازکی تاحالا اینقدرصمیمی شده بودیم؟!منو کشوند پشت باغ ازترس نفسهام بریده بود مطمئن بودم سرمو میزاره لب همون استخر ومیبره!شایدهم سرموبــکنه زیر آب!ولی مهراب هیچ دلیلی برای این فانتزی های من نداشت فقط منو کشونده بود سمتی که نورمهتاب باشه وبتونه منوببینه،نگاهش بین چشـمام وگردنم در ردوبدل بودباپشیمونی نگاهم کردوچشماشوروی هم فشردوکلافه سربه زیر انداخت که گفتم:
  • من،میخوام باهات همکاری کنم.تویه حرکت سریع سربلندکردوخیره نگاهم کرد باچشمای گردشده،لبخندی زدم که حس کردم لبخندمحوی کنج لبش نشست وباناباوری گفت:
  • دیوونه الان وقت شوخی نیس برو راستاد دنبالته!
  • نه شوخی نمیکنم من جدی ام ازت سوال دارم
  • بپرس زودهم برو
  • چرا امشب دست به کارنشدی راحت میتونستی بندازیشون زندان

امشب توهم پیش راستاد بودی اصلا یه ثانیه از هم فاصـــله گرفتین که من بخوام کاری کنم؟بیخــــیال فردا در موردش صحبت میکنیم برو.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها