_اگه من یه زنه دیگه داشتم به نظرت سه ساله تمام بدون اینکه بهش سربزنم ولش میکردم به امون خدا؟
_ازتو بعید نیس کامی،شایدمرده یاشاید طلاقش دادی!کامی پوزخندتلخی زدوگفت:
_هه،اونوقت نباید اسمش توشناسنامم باشه؟درنابا کلافگی،موهاشوپشت گوش انداخت و دست به کمر وایساد وبه نرده ها تکیه زدوبالحن سردی خطاب به کامی گفت:
_یعنی که چی؟میخوای بگی بچه ت نامشروع بوده؟حتی زن هم نداشتی؟!پس اینو دخترای خیابونی برات به دنیا اوردن؟ کامی خیلی سعی داشت به خودش مسلط باشه تاعصبی نشه ولی تاب نیاورد وبالحن تندی گفت:
_ دِ بسه دیگه درنا،بابا من دروغ گفتم،یعنی مجبورشدم که دروغ بگم!اون دخترمن نیس، گروگان گرفتم!درناکه توی این سه سال  راست و دروغ گفتنِ کامی رو می تونست تشخیص بده متوجه شده بودکه راست میگه و دیگه پشت این لحن محکم وجدی،دروغی درکار نیس،یکم گفته های کامی روتوذهن هلاجی کرد وبعدازگذشت ثانیه ای باچشمای گردشده به کامی زل زد و دستش ناخوداگاه جلوی دهنش قرارگرفت تاصدای جیغش بیرون نره،متعجب وتقریبا باصدای بلند گفت:
_چی گفتی؟گروگان؟!چشمای کامی فقط به نشونه تائید بازوبسته شدن و تعجب درنا رو بیشترکرد تاب نیاورد وبازپرسید:
_یعنی که چی کامی؟چه دلیلی داره بگی دخترته؟اصلا قضیش چیه؟چراگروگانش گرفتی مگه دخترکیه؟!.

***


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها