• حسی که به وجود نیومده ازبین رفت؟شاید واسه همین حسرت میخوردم دوست داشتم تجربه ش کنم تاغصه م نشه ولی انگار حتی عشق هم باهام سرِ ناسازگاری داشت دیگه زدم به سیم اخر باخودم لج کرده بودم درپی اصرارهای شبانه روز کاوه بالاخره سرتسلیم فرود اوردم وبله روبه کامی دادم!کامی هم ازدار دنیایه خواهرداشت بنام ملینا،اونم وقتی کامی قرارشـد بامن زندگی کنه برای اینکه تنهانمونه اومدتوی عمارت ما."ازخاطرات3سال پیش پرت شدم بیرون اومدم تو همون قفس نرده ای حس پرنده ای روداشتم که بال پروازی نداره،بالهاشو چیدن وانداختنش تواین قفس تنگ وتاریک توهمون تاریک وروشنی شب برق چشمی چشمموزد،پشت نرده هابود،اونجاچیکارمیکرد؟سرهنگ شهابی؟ معذب شدم تقریبا سیخ نشستم ونگاهمو پایین انداختم،صدای قفل دروشنیدم یه سربازم همراهش بود صدام زد،پاشدم رفتم بیرون بردنم سمت یه اتاقکی همون بغلا،شهابی لبه میز نشست من روی صندلی چوبی پشت میز،یکی ازاین لامپهای پرنوری که تو فیلما پلیسا تش میدن و زیرنورش اختلاط میکنن هم بالای سرمون بود،فکرمیکردم الان شهابی دستشومیزنه به لامپه تا ازت خوردن نایسته!ولی اصلا تو فکر لامپه نبود زل زده بود توچشمای بی صاحاب من!بالاخره دهن بازکردوبه حرف اومد:
  • بیاباهم صحبت کنیم.تلخ وسردشدم مثل تمومه این چندروز اخیر:
  • حرفی ندارم باهاتون.کلافه سری ت دادوگفت:
  • پس هنوزم سرت به سنگ نخورده؟
  • اصلاچرا شما دست از سرمن بر نمیدارید؟حالا که تحویلم دادید برید دیگه بزارید به درد خـودم بمیرم هروقت خودم دلم خواست میرم معترف میشم،نیازی به بودن شمانیس برگردید مملکت خودتون!.پاشدم که بادادش صاف سُرخوردم سرجام:
  • بشین!اگه اینجاکسی زبونتو میفهمید یاچهار کلوم ترکی بلدبودی مطمئن باش میرفتم منم دلم نمیخواس بیشترازاین تحملت کنم ولی حیف که مسئول رسیدگی به پروندت خودمم تاوقتی هم اززیرزبونت نکشم داداشت کجاس ولت نمیکنم.
  • نمیدونم کجاس!.بازاومدم پاشم که دا:
  • بتمَرگ!بااخمای درهم وقیافه وارفته خودمو انداختم روصــندلی دست به سینه بالاسرم قدمرومیرفت،نه حرفی میزدنه حرفی زدم دیگه داشتم سرگیجه میگرفتم که روی صندلی روبروم جای گرفت،دستاشوروی سینه ش

قلاب کردومنتـظربهم زل زدوقتی آبی ازم گرم نشد سری ت دادوپاشدوعصبی درحالی که بسمت درمیرفت گفت:

  • خیل خـب فردا تو دادگاه می بینمت اونجاحکمت معلوم میشه.و رفت پشت بندش هم سربازه اومد ومنو به همون قفس نرده ای منتقل کرد،سرموبه نرده های پشت سرم تکیه دادمو توفکرفرورفتم برگشتم به قبلنا همون شبی که مثل سگ ازنرفتنم پشیمون شدم"زمستون بودوهواسوزسردی داشت،کنج شومینه کز کرده بودم و باکتابی که روی زانوهـام بود مشغول بودم نمیخوندم ولی خب هر ازگاهی که نگاهمو از صفحه تلویزیون برمی گردوندم یه خطی رونگــاهی مینداختم،مامان وبابا دوشادوش هم ازپله ها پائین اومدن مامان یه لحظه به سمتم برگشت وگفت:
  • دُرنا ماداریم میریم خونه یکی از دوستای بابات،تونمیای؟.بی فکرگفتم:
  • نه مامان شمابرین
  • خیل خب کاوه هم هنوزبرنگشته وقتی اومد ناهاری که ازظهردرست کردم مونده همونو گرم کنیدبخورید.
  • باشه مامان خدافظ!.باز سرموعین کبک کردم توکتابم،تا ساعت9که کاوه ازباشگاه برگشت سرم توکتابم بود بعازاینکه شام خوردیم تلفن خونه به صدادراومد،ازصدای یهوییش تو سکوت خونه ترسیدم کاوه بهم علامت داد بشینم وخودش جواب داد،خونه بزرگ بودتاجایی که کاوه داشت باتلفن صحبت میکردفاصله زیادبود،نمی شنیدم چی میگن اما قیافشو میدیدم که هرلحظه بیشتر وامیرفت،رنگ وروش پریده بود ترسیده بودم ازجام پریدم ودویدم سمتش:
  • کاوه؟کاوه داداشی؟چیزی شده؟هان؟چی شده؟.صدای دادش منوتوجام میخکوب کرد:
  • نه خـــــــدا!.تلفن ازدستش سرخوردومحکم به زمین اثابت کردوصدای وحشتناکی که توی خونه به وجود آورد رُعب و وحشت روتوی تنم انداخت،دستمو محکم روی دوتاشونه ی کاوه فشردمو تش دادم:

کاوه دهن بازکن،کاوه؟بگوبگوچیشده بگو بهم.اشکام ناخودآگاه سرازیرشدن دلم گواه بدمیداد خدابخیرکنه،ولی نکرد،بخیر تانشد!کاوه بالاخره باصدای لرزون گفت چیشده،گفت که باباومامان توراه برگشت تصادف کردن دنیاروسرم آوارشده بود"صدای قفل در قفس نرده ای منوبه خودم اورد ماموربرام شام اورده بود،نگاهی به ظرف استیل انداختم میل نداشتم ولی تازه میفهمیدم صدای شیکمم بلندشده بود،به زورچندتاقاشق ازبرنج و کباب ترکیش خوردم،حتما سرهنگ گــــذارشمم کرده واسم غذایی ایران بیارن!ولی خــــب کبابش حرف نداشت حداقلش ازکبابای ایرانی بهتربود!نمیدونم چرایهوبه یاد الی افتادم دلم واسش تنگ شده بودعجیب به دلم نشسته بودبرعکسه پدرِخشک وعصاقورت داده ش،الی دختربامزه وتودل برویی بود،کم کم چشمام گرم شدوبه خواب رفتم صبح که بیدارشدم تموم بدنم خشک شده بودروی اون زمین سفت وسخت به جرأت حاضرم بگم محیط بیمارستان خیلی بهتر ازاینجاست حداقل که به تخت نرم وگرمش میـچسبید ولی خب اسمش روشه اینجا باز داشتگاهه درنا حالاغصه نخورخیلی خوش شانسی الان که رفتی زندان تابوقِ سگ روی تخت نرم وگرمش کپه مرگتو میزاری


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها