• یه مردی که نشناختمش ولی با توجه به لباساش انگار اونم سرهنگی چیزی بود اومد وشهابی رو صدا زد واین ارتباط چشمی روقطع کرد،تااومدیم باخانمه سروان راهی دفترقاضی بشیم صدای همون سرهنگه غریبه که ریش سفید مانع رفتنمون شد:
  • سروان حکیم صبرکنید.نگاه متعجبم به چشمای سروان حکیم(همون خانم سروانه)افتاد باچشم بهم فهموندکه اونم ازچیزی خبرنداره سرمو انداختم پائین وبا نوک پام روی سرامیکا ریتم گرفتم ثانیه هایی که پر از التهاب و استرس گذشت اندازه صدسال منو پیروپیرترکرد،یه پاکتی که سرهنگه دست شهابی دادوبعد راهی دفترقاضی شدیم ردیف دوم صندلی های چوبی رو اشغال کردیم منوحکیم که سمت چپم بودکنارهم وبه فاصله دوصندلی شهابی سمت راستم،هنوزننشسته بودکه همون سرهنگ غریبه هم کنارش نشست وقاضی شروع کردبه حرف زدن سرم سنگین بودنمیفهمیدم چی میگن هیچ دفاعیه ای نداشتم به پتک روی میزش زل زده بودم و هوش وحواسم اون لحظه کجا بود الله واعلم،باصدای قدمای شهابی نگاهم بهش افتادچه محکم وباارده راه میرفت چه قوی بود برعکس من!اینقدر احساس ضعف داشتم که شک داشتم تادقیقه ای دیگه به هوش باشم یانباشم حتی صبحونه هم نخورده بودم،پاکته رو به قاضی داد دهن قاضی بازوبسته میشد نمیشنیدم چی میگفت ولی نگاهش به من بود شاید داشت ازم چیزی میپرسید ولی من چیزی نمیشنیدم دستام سردبود ولی تنم خیسه عرق چشمام دودو میزدوسرم گیج میرفت سعی داشتم خودمو محکم نگه دارم ولی تاخواستم پلک بزنم دیگه چشمام ازهم بازنشدن.سنگینی سرم به اندازه یه وزنه100کیلویی بود،چشماموبه زور ازهم باز کردم فکرکردم باید سلول باشم یا تو دادگاه!پس اینجاکجاس حدس زدنش از دیوارای سفید وسرُم توی دستم سخت نبود، بیمارستان!نگاهمو اطراف اتاق چرخوندم چشمم روی حکیم ثابــت موند جلوی درب اتاق عین نگهبان جهنـــم وایساده بود تامبادا فکرفرار ازاین خراب شده به سرم بزنه بااین حال داغون!نمیری اینقدرحالمو میپرسی حکیم خوبه دیدی به هوش اومدم یکم واکنش نشون میدادی لااقل!سعی کردم بشینم لابدضعفم بهم غلبه کرده بود و ازحال رفتم بالاخره حکیم دهن واکرد: 
  • نقشه ت گرفت دادگاهت کنسل شد!.چی میگه این؟کدوم نقشه؟این که از حال رفتم نقشه ست؟باهمون نگاه متعجبم زل زدم بهش تاخواستم چیزی بگم دربازشد وشهابی اومد داخل یه چیزی به سروانه اروم گفت اونم شر روکم کرد شهابی روی صندلی فی کنارتختم جاخوش کرد نگاهی به سرمم انداخت ببینه حتما  کی تموم میشه بازمنو بندازن تو اون علوفه دونی!لب بازکرد:
  • واست سندگذاشتن.خب که چی؟یعنی اگه سندبزارن حکم اعدامم به تأخیرمیفته؟!چقدرخنگ شدی دُرنا! خودش ادامه داد:
  • حکمت5سال زندان بود ولی به قید این وصیغه ازادی.گفتم میگه تا اطلاع ثانوی یعنی یه جورمرخصی گفتم شاید فقط چندروز ازادم بعد دوباره میفتم زندان ولی حرفی دراین باره نزد این افکار مزخرف من بودکه هیچ قانونی هم تائیدش نمیکردیعنی من به همین سادگی باید ازادمیشدم؟نگاه گیجموبه سرهنگ دوخته بودم چیزی هم نمیگه لامصب مردم ازبس شیش زدم!بازم بعد ازسکوت نه چندان کوتاهی گفت:

بی گناهیت واینکه به اجبارباهاشون بودی وتو نقشه های قاچاق همکاری چندانی نداشته بودی ثابت شده بودواین حکمش بیشترازهمون4_5سال نبودکه شانست زد ویکی واست سندگذاشت.هه اونوقت هی این منو میترسوند که اگه لو ندی کاوه کجاست حکمت حبـــس ابده ببینم کدوم خیّری واسه من دل سوزونده؟! سند؟کسی رونداشتم برام سندبیاره


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها