"حشمت 15ساله بوده که زنه خانِ روستا میشه،البته زنه ســــومه خان!به زور وطبق تموم رسم و رسـوماته دهاتشون،حشمت می گفت از شانس بدش اجاقش کور بوده تا 5-6سال بعد از ازدواجشون صاحب بچه نشدن،اماداریوش خان(شوهرش)هنوزم عاشقونه دوستش داشت برعکس دو زنه قبلیش که یکی روبه علت سرطانش توی عمارت دیگه ش ول کرده بود به امون خداو اون یکی روهم به دلیل اینکه براش پــسر نزاییده بود(دوتادختر زاییده بود)زیاد محلش نمیزاشت،اما انگار امید داشت که حشمت براش وارث می زاد!براهمین همچنان هواشو داشت بعد ازکلی دوا ودرمون وباتلاش فراوون اَطِبای متفاوت بالاخـره حشمت تونسته بود بعد از6سال و اندی بارداربشه واین خبر مثل برق همه جا پیچید وشور وحال خاصی به خان وحتی کارکنای عمارت داد!دیگه وقتی که طبیبای موردقبول خان تائیدکرده بود که بچه پسره ووارثی برای ارث ومیراث گران قدر داریوش خان،همه ی اهل عمارت حشمت رو روی سرشون میزاشتن!اماچه سود وارثی که متولد نشده از دنیارفت؟به گفته حشمت یه شب که داریوش مست وپاتیل ازمهمونیای اعیونی برگشته بایکی ازکارکنای عمارت درگیرشده،حشمت توحین جداکردن اونا تودرگیری ضربه دیده وطفل سقط شده!و این شد تازه اول داستان زندگی حشمت21ساله که قراربود به تازگی صاحب فرزندبشه،مادر بشه!وداغی که داریوش به دله حشمت گذاشت اونقدرتخم کینه تودل حشمت کاشت که به مرگه داریوش راضی بشه چیزی که عوض داره گله نداره اون بچه شو کشته بودطفلی که تازه5ماه تو وجودش شکل گرفته بودقلبش میزد،نبضش میزد حتی دست وپاش شکل گرفته بودن!حشمت بعد ازاون دیگه حامله نشد3سال هم گذشت ولی دیگه جـادووسِحر اَطبا هم جوابگو نبود،داریوش دلُمره شده بود که انگار دیگه وارثی براش توی زمین نیس وقرارنیس که باشه!
درباره این سایت