• راحت میشدفرارکردولی خیلی بالابود،باید ازکارتن هامیرفتم بالامیترسیدم کارتن ها سُربخورن وبیفتن زمین ومن با مخ پخش زمین بشم ولی به ترسم غلبه کردمو عین گربه از کارتن هاپریدم بالاوپنجره روچسبیدم راحت می تونستم ازپنجره ردبشم ولی وقتی زیرپامو دیدم تموم رویاهام تو زرد ازآب دراومدن پائین پنجره رودخـونه بود وارتفاعش هم ازسطح زمین اونقدر زیادبود که مطمئن بودم ضربه مغزی میشم اگه بیفتم!راه رفته رو برگشتم و ازروی کارتن هاپائین پریدم نمیشدفرارکرد،نگاهم افتادبه چوبی که پشت یکی ازکارتن ها افتاده بود چشمام برق زدنیشم کش اومد وفکرشیطانیموتوسرم تکرارکردموسمت چوب رفتم محکم تودست گرفتمش وتوهواچرخوندمش وآروم وپیـوسته سمت دررفتم پشت به در وایساده بودن دقیق پشت سرشون قرار گرفتم دستمو ازنرده های در بیرون بردم وبردم بالاو یکی محکم زدم پس سریکیشون که پخش زمین شد اون یکی فهمید ولی تابخواد به خودش بیادوبرگرده سمتم یه ضربه محکمم حواله مخِ پوک اون کردم که افتادکناردوستش رو زمین،دســـتمو دراز کردمو خواستم ازجیب شلوارش کلیدرو بیرون بکشم هوف مگه دستم می رسید حـالا؟کلی بدنمو کشیدم تا تونستم کلیدرو ازته مه های جیبش بکشم بیرون باخوشحالی دربازکردمو اومدم بیرون وبازدروقفل کردمو کلید رو توجیب یاروگذاشتم ودویدم سمت ویلاکلید ماشین رو برداشتم و زدم بیرون همون حوالی یه دوری زدمو وقتی که اون مرده زنگ زدبرگشتم ویلااین رفتنم بخاطراین بودکه اگه یه وقتی اون دوتاکروکودیل بِم مشکوک شده باشن میگم من اصلاًدیشب ویلا نبودم!برگشتم هردوشون سُرومُروگنده جلوی انبــار بودن وقتی دیدن من تازه وارد ویلا شدم متعجب نگاهی به هم انداختن وگیج نگاهم کردن که گفتم:
  • چیه؟!
  • شمامگه تو ویلانبودین؟.تودلم کلی خندیدم یه ذره هم شک نکردن کارمن باشه؟شونه ای بالا انداختم وگفتم:
  • نه دیشب رفتم بیرون الان برگشتم چطورمگه ندیدین من رفتم نکنه خواب بودین هان؟.خوب دسته پیش گرفته بودم که پس نیفتم انگارترسیده بودن که به راستادبگم خوابیده بودن باترس گفتن:
  • نه نه اتفاقاً دیدیم گفتیم شاید برگشتین نه خواب چیه؟هیچی هم نشده.خندم گرفته بودبه زور خودمو کنترل کردمو رفتم بالا وخودمو تخلیه کردم،لباساموتعویض کردمورفتم پائین،ازپله های باغ که پائین میومدم اون اقاهه هم رسید یه گامبو ازماشین پیاده شد که بااون تیپش(کت وشلوار وعینک آفتابی)به نظرم اومد بادیگاردباشه رفت توی انبارو بعداز این که چک کردبه رئیسش اوکی رودادومنم رسیدوتحویل گرفتم وباخیال راحت راهی دریاشدم،باخودم فکرکردم به من هیچ ربطی نداشت که اوناچیکارمیکنن قاچاق مواد یاهرکاردیگه ای اون به من اعتماد کرد که کلید ویلارو داد بهم پس منم نباید از اعتمادش سوءاستفاده میکردم هرچند از روی فضولی توی انبارشون سرک کشیدم تافضولیم بخوابه ولی مطمئنا نمیرفتم لوشون بدم،به خودم اومدم دیدم یه ساعته دارم لب ساحل قدم میزنم هنوزم حس میکردم یکی مثل سایه دنبالمِ واقعاًدیگه دیوونه شدم ازبس توهم زدم امروزبایدبه خودم ثابت کنم دیوونه نیستم،پیچیدم توی کوچه ویلا هنوزدنبال سرم بود تابرمیگشتم هم صدای قدماقطع میشدهیچکس هم پشت سرم نمیدیدم!ته کوچه ای که ویلابودبن بست بود اونقدررفتم تا به ته کوچه رسیدم رفتم سمت کوچه فرعی کوچولویی که پشت ویلا بود سریع پریدم پشت دیوار دیدمش وارد کوچـه شد اروم ازپشت بهش نزدیک شدم ویه پامو بردم بالاوبایه حرکت آکروباتیک محکم کوبیدم توکمرش که خم شدرو زمین،ایناین.اینجاچی میخواست،باعصبانیت بالای سرش وایسادمو ازلای دندونای کلیدشدم غریدم:
  • تواینجاچی میخوای دیگه؟!.نگاه به خون نشسته ش رو بالا اورد وکمرشو صاف کرد و وایساد وزل زد به چشماموگفت:
  • توبگوچطور سر ازاینجا درآوردی!.کلافه صدامو بردم بالا:
  • مهراب خان شمانزدیک یک ماهه که برام بپاگزاشتی یعنی چی این کارتون؟!بهم نزدیک شدوباصدای ملایم تری گفت:
  • بایدباهات صحبت کنم
  • حرفی باهاتون ندارم.مچ دستمو چسبید وبه دنبال خودش کشوند،بازصدامو بردم بالا:
  • دستتونو بکشید.گوشش بدهکارنبود تقریبا جیغ زدم:
  • گفتم ولم کن

خفه شو!.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها