آبی به دست وصورت بچه زد وروی صندلی نشست و اونو روی پاش نشوند،بامهربونی ذاتیش نگاهش کرد،موهاشو نوازش کردوگفت:
_اسمت چیه کوچولو؟دختربچه بابغضی که هنوزتوگلوش چنبره زده بود گفت:
_ اِلیدرنابا ملایمت نگاهش کردکه الی گفت:
_خاله؟درنا ته دلش ازاون لحن نازوبچه گونه غنج رفت وگفت:
_جونم؟
_توروخدامنو ازدست اون اقابدجنسه پنهون کن!درنافقط به نشونه ی قبول چشماشو بست و اروم بازکرد،دست بچه روگرفت و اونو به سمت اتاق خوابشون برد
***
درباصدای ارومی بازشد،کامی توچهارچوب در اتاق قرارگرفت،نگاه الی و درنا به کامی کشیده شد،هرسه ثانیه ای بی هیچ حرفی بهم زل زدن تا سرآخر کامی؛کلافه خطاب به درناگفت:
_چرا اینو اوردی اینجا؟درناچشماشو اروم بست وسعی کرد کامی روبه ارامش دعوت کنه تابعدباهم صحبت کنن،دعواکردن جلوی بچه روترجیح نمیداد درست برعکسِ کامی!به سمت تخت اومد ومچ درناروچسبید،اونوکشوند سمت تراس وتقریباً به سمت جلوپرتش کرد خودشم پشت سرش قرارگرفت،درومحکم کشیدتابسته شه وبااعصابی نچندان روبه راه،گفت:
_چراسرِخود هرکاردلت میخوادمیکنی؟درنا بابیخیالی وخونسردی جواب داد:
_چه کاری مثلا؟
_این توله روچرا اوردی اتاقمون؟چراداری تو نقشه های کاوه دخالت میکنی؟هنوز برادرتو نشناختی؟میخوای سرهممونو به باد بدی؟!دستاشو دورنرده گره کردونفسشو فوت کرد بیرون،درنا به نیمرخ جذابش زل زدوگفت:
_دلم به حال بچه سوخت،دسته خودم نبود نتونستم وقتی اونجوری چاقو زیرگلوش گذاشته بود ببینم وکاری نکنم
کامی کلافه ترازقبل برگشت سمتش وبانگاخ عاقل اندرسفیهانه ای گفت:
_توکه میدونی کاوه ادمکش نیس فقط میخواست صدای جیغ وگریه ی بچه روبه شهابی بفرسته،بعدش هم مگه مجبورت کردن راه بیوفتی دنبال کاوه وکارهاشو زیرنظر بگیری؟!درنا با پشیمونی سرشو پایین انداخت وخودشوبه کامی نزدیکتر کرد وکامی بانهایت خستگی اونوبه بغل کشید که درناگفت:
_میشه تاوقتی این بچه اینجا گروگانه،من مراقبش باشم؟کامی دستی به موهای درناکشیدوبادلشوره نگاهش کرد،نفسی کشیدوگفت:
_باشه!
***


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها