• یعنی باید باورمیکردم بخاطرمن بود که این کارو نکرد؟یعنی نمیخواست پای من گیربیفته؟مهم نیس راهی سالن شدم شروین بانگرانی،اضطراب جلوی دربه انتظارم وایساده بودتابهش رسیدم سریع دویدسمتم وگفت:
  • کجابودی شما؟نگرانت شدم فکرکردم گزاشتی رفتی!.شرمنده لبخندمحزونی زدمو گفتم:
  • ببخشید منم گمتون کردم داشتم دنبال شمامیگشتم.ابروهاش پریدن بالاوگفت:
  • توکه پیشم بودی!
  • نمیدونم یهوشلوغ شد چشم ازتون برداشتم دیگه نشدپیداتون کنم،حالابریم؟
  • بفرما.فرداش به سختی تونستم ازخواب نازم بگذرم وساعت8صبح برم سرکاردرحالی که شبِ قبلش تاحوالی 2ونیم بیداربودم،ولی رأس هشت وپنج دقیقه جلوی درشرکت بودم با دیدن همون ماشین مشـکوکه که مثل سایه درتعقیبم بود واحتمال میدادم مهرابه واینو بهش گفته بودمو انکار نکرده بود،از ماشین که پیاده شدم رفتم سمتش پرروپررو درشاگرد روبازکردم ونشستم وبرگشتم سمتش:
  • سلام اینجاچیکار دارید؟
  • سلام قرارشدباهم صحبت کنیم.سرت دادمو گفتم:
  • بله ولی الان من بایدبرم سرکارم عصرمیبینمتون!برگشتم سمت در اومدم پیاده شم که گفت:
  • یعنی هنوزمیخوای اونجا کارکنی؟دیشب نشنیدی که گفتن یه جورایی رسماًاین شرکت روبه شرکت واردات و صادرات موادمخدر تبدیل میکنن؟این به نفع شمانیس.نفسمو بیرون دادمو گفتم:
  • من فقط بخاطرهمکاری باشما اونجا میمونم مطمئن باشید،به چندرغازحقوقشون احتیاجی ندارم فقط میخوام به جبران محبتتون یکم کمکتون کنم.به وضوح لبخندشو دیدم به دنبالش صداش شنیده شد:
  • پس منم برای تشکر ازکمکت شمارو به یه شام دوستانه به همراه الی کوچولودعوت میکنم این چندوقت واقعا دلش برات تنگ شده.لبخندی زدموگفتم:
  • دل به دل راه داره الی روخیلی دوسش دارم ازطرفم ببوسینش،مزاحمتون میشم
  • شب میبینمت.پیاده شدم و سمت شرکت رفتم روی ساعتم نگاه کردم هشت و ربع وای شروین سرمو از تنم جدا میکنه اون به شدت منضبط ودقیقه!باترس ولرز واردشدم وسمت اتاقم رفتم هنوز روی صندلیم ننــشسته بودم که تلفن زنگ خورد:
  • بله؟.خانوم صباحی بود:
  • درنا جان اقای رئیس کارت دارن یه سر برودفترش
  • باشه عزیزم ممنون.تلفن روسرجاش گزاشتم دستی به مقنعه م کشیدم نفس عمیقی کشیدم تااسترسم بخوابه، دل و رودم از استرس بهم میپیچید،بادوتقه به در واردشدم سربه زیر انداختم:
  • سلام اقای راستاد.صدای خشکشو شنیدم:
  • سلام خانومه همت یه ربع تاخیرتون چه دلیلی داره؟.نگاهموبالااوردم تویه قدمیم دست به سینه وایساده بود میخوادتوبیخم کنه؟بایدتوضیح بدی درنا،نمیدونم چراحس میکردم ازهمین بالامارو ازپنجره دیده،صداموصاف کردم:
  • من هشت وپنج دقیقه جلوی در بودم یکی کارم داشت وگر نه من رأس ساعت شرکت بودم.پیچ وتابی به ابروهای خوش حالتش دادوگفت:
  • کی اونوقت؟به خودم مسلط شدم وسرفه مصنوعی کردم:
  • بایدبگم؟
  • فکرکنم برای اینکه دلیلتون موجه بشه بله بایدتوضیح بدید!
  • یکی ازدوستانم.لبشو بازبون خیس کرد انگار میخواست چیزی بگه که از گفتنش منصرف شدچشماشو بهَم فشرد وتوهمون حالت کلافه سرشو ت دادو دستشو به سمت درنشونه گرفت وگفت:
  • بفرمابیرون خانوم دفعه دیگه خبری ازبخشش نیس!.مهربونی وملایمت دیشبش کجارفت؟بیخیال به من چه؟ به سمت دررفتم دستم روی دستگیره نرسیده گفت:
  • این پرونده روهم ببربایگانی،پرونده امورمالی سال94روبیار.برگشتم بانگـاه زیر افتاده پرونده رو ازش گرفتم که گفت:
  • سرتو بگیربالا!.چه لحن دستوری،اروم سرمـوبالاآوردم که اشک توچشممو دید متعجب قدمی بهم نزدیک شدوگفت:

گریه میکنی؟.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها