آروم طول سالن روطی کردم تارسیدم به سالن ملاقات،هرکی پشت یه باجه تلفنی بایه نفرصحبت میکردپشت یکی از  باجه هادیدمش ازپشت پنجره،بازم اون سرهنگ مهراب شهابی!کدوم سرهنگی اینجوری میاد ملاقات یه مجرم؟!خانمِ سروان دستبند رو ازدستم بازکرد،نشستم روی صندلی بهش نگاه کردم نمیفهمیدمش اینکه اینجا چیکار میکرد؟اگه می خواست بازخواستم کنه مطمئنن اینجانبودتودفترش بودمنم اونجااحضارمیکردن!بانشونه دستش که علامت میدادگـوشی روبردارم به خودم اومدم دست از فکرکردن برداشتم صاف زل زدم تو چشماش وگوشی روازجاش برداشتم وکنارگوشم گذاشتم صداش اومد:

  • سلام،میدونی چرا اینجام؟.تعجبم بیشترشد،تنهایه کلمه:
  • نه!
  • اومدم بهت خبربدم همکارتو گرفتیم!.به وضوح جاخوردم منظورش کاوه بود؟پوزخندی زدوگفت:
  • فردا وقت دادگاهته،مرسی از اینکه همراهیمون نــکردی،موفق باشی.گوشی رو سرجاش گزاشت وبا لبخـند پیروزمندی رفت.وارفته بودم روصندلیم،سروان به زوربلندم کرد وبازفاصله ی بین سالن تاسلول روبادستبند دنبالش کشیده شدم،چی گفت؟داداشمو دستگیرکردن؟جلوی درسلول از دیدن دلسـا با اون لباسا،ابروهام پریدن بالاوتصدق حرفای شهابی باورم شد،ازش دلخوربودم نمیخواستم دیگه چشمم به چشمش بیفته اون و داداش وقتی تصادف کریم ماروبااون حال وروزتوی کشورغریب ول کردن به امون خدا،خبری ازحال وروز ملیناوکامی نداشتم حتی نمیدونستم ازکمابیرون اومده یانه؟دلسا وقتی دیدبه سمتش نرفتم به دنبالم کشیده شدو  خودش که انگار از کارش پشیمون بود شروع کرد به معذرت خواهی،نیم نگاهم بهش ننداختم حشمت بهمون پیوست و وقتی دلسارو دیدکه مثل کش تُمبون دنبال منه باعصبانیت توپید بهش:
  • اِهَه دختر ولش کن دیه خوردی مخشو!.ولی دلسابابغض ادامه داد:
  • دُرنا خواهش میکنم باهام حرف بزن،نگاه کن منو بخداهمش تقصیرکاوه س توکه خودت میدونی هیشکی حق نداره روحرفش حرف بزنه بخداترسیدم منم تنهاول کنه اونجا شماسه نفری باهم بودیدمن اگه تنهامیموندم.ادامه حرفشو خورد دماغشو بالاکشیدوباصدایی تودماغی گفت:
  • دُرنا بخداما نفهمیدیم تصادف کردین وقتی چندکیلومتر افتادیم جلو دیدیم اصلا ازتون خبری نیس توجاده اصلا نبودین یکم زدیم بغل وایسادیم یه ساعتی وقتی ازتون خبری نشد کاوه راه افتاد هرچی هم زنگتون زدیم جواب ندادین بخدافکرکردیم گرفتنـتون.باصدای دادنصرت بقیه حرفش خورده شد:
  • اینجاچه خبره چقدرسروصداراه انداختین نصفه شبی!.عصبانی بهش زل زدم خودش گفت پاتوازگلیمت درازتر نکن اونوقت خودش داشت پاشو ازگلیمش درازترمیکرد،قال ودادیک ساعت پیش خودشو ازیادبرده بود که حالابه حرف زدن مام گیرمیداد؟خوبه تازه غروب شده!نصفه شب؟!هه،دلسا دماغشو بالاکشیـدکه دستشو کشوندم سمت سلول خودمون وبدون توجه به نصرت ازجلوش ردشدیم که سدراهم شد:
  • هوی خوشگله کی بهت اجازه داده عین بزسرتوبندازی پایین ازاینجاردشی وجواب منوندی؟صاف وایسادم وباخودم زمزمه کردم پاتو ازحد بزاری میشونمت جای خودت میخوای قاتل باش میخوای قاچاقچی موادمخدر نگاهمو بالا اوردم وبه چشمای سبزوحشیش زل زدمو گفتم:
  • خودت گفتی پامو درازتر از گلیمم نکنم ترجیح دادم باهات همکلام نشم
  • پَ واس همینه نصفه شبی دادوقال راه انداختی بااین دختره؟.دستمو به قفسه سینه ش فشردم وهلش دادم کناروهمونجورکه به راهم ادامه میدادم گفتم:

اولاً که نصفه شب نیست وساعت تازه7!بعدهم دادوبیداد نبود ویه حرف زدن معمولی وآروم بود.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها