عزیزان اول ازهمه ادرس وبلاگ هامون رو باهاتون در میون بزارمwink

@shahab344552.blogfa.com

@asayeshroman.blogfa.com

چنل روبیکامون @emarat_asfandiyer

درحال حاضر توی چنل روبیکا هم رمان لعنتی ترین حوالی روزای فرد پخش میشه و در وبلاگ هامون رمان دنیای لیلی رو دنبال کنید عاشقتووونم پرچما بالاenlightened

خب بریم سراغ رمان:yes

 

  • مستقیم زل زدتوچشمام:
  • هنوزم دیرنشده اگه بهم بگی بهت قول میدم برات تخفیف قائل بشم،یعنی اینکه ازشون برات تخفیف بگیرم سعی کرد بالبخندنگاهم کنه واین برای ادمی که به گمونم توعمرش همش دوبارلبخنه کارسخـــتی بود!اصلا هم شبیه لبخندنبود،فقط لبش کج شد شبیه هرچی بود الالبخند!سعی کردم بیخیال خط کج ومعوج توصورتش بشم:
  • نیومدم خرید کنم که تخفیف بگیرم به نظرتون چند سال حبس میخورم؟فعلاکه تنهام جایی برای موندن ندارم حتی پولی هم ندارم زندان ازسرمم زیادیه!سعی کرد تعجبشو پنهون کنه:
  • فکرکنم5الی6سال حکم قانونیش باشه ولی اگه کمکمـون کنی مطمئنم این مدت کوتاه ترمیشه.خیانت تو خونم نبود،بی توجه بهش ازماشین پیاده شدم،منتظرشدم تاپیاده شه.درحالی که سرشوبه نشونه تأسف ت میداد کنارم قدم برمیداشت،ازاین علامت به شدت بیزاربودم باعصبانیت وایسادم وبرگشتم سمتش ازقدم وایسادزل زدم توچشماش وگفتم:
  • یعنی که چی این کارتون؟جاخورد!اماپرروتر ازاین حرفابودکه گفت:
  • یعنی متاسفم براتون!.مردک وقیح،خیلی بیشعوربود سعی کردم قدمامو تندتربردارم ولی یه قدم اون مساوی بودبا3قدم من!غول تَشَن!بازم همقدمم شده بود،سکوت سالن طویلی که پیش روم بود روفقط صدای پاهای منوسرهنگ میشکست،نفسم توسینه م حبس شده بود26سال عمرازخداگرفته بودم باوجودخانواده وزندگی که داشتم یه بارم پام به اینجور جاهاکشیده نشده بودمطمئن نبودم میتونستم طاقت بیارم یانه ولی از هیچی بهتربودبرای منی که جای خوابمم نامعلوم بود،فکرشم نمیکردم گیربیفتم اونم تویه کشورغریب چی میشددیگه؟ نمیدونستم!بازم صدای خشک وزُمخت سرهنگ رشته افکارمو گسست:
  • ازاین طرف،این بارآخره که میپرسم باماهمکاری نمیکنید؟.بی توجه بهش دستمو روی دستگیره در گذاشتمو بادست دیگه م تقه ای به در وارد کردم وباصدای مرد واردشدیم:
  • بویروم(بفرمائید).سرهنگ قدمی جلوتر ازمن رفت ومشغول صحبت باآقاپلیسه شد چیزی ازصحبتاشون نمی فهمیدم،زیاد به ترکی مسلط نبودم درحد سلام وعلیک!فقط میدونستم درمورد منه حرفاشون هی پلیسه بهم نگاه میکردوبازروبه شهابی سرت میدادوبعدکه مکثی بین حرفاشون افتادجناب پلیس صداشوبلندکردویکی روصدازد،سربازی واردشد واحترامی گذاشت وسیخ وایساد وزل زدبه پلیسه(نمیدونم سرهنگ بودچی چی بود من ازاین درجه های پلیسا زیاد سردرنمیاوردم همین که میدونستم شهابی هم سرهنگه ازبس کاوه گفته بود فهمیدم)شهابی بهم نگاهی انداخت وبادست اشاره زد برم سمتش،کمی نزدیکترشدم بهش که گفت:

میخواد ببرتت بازداشتگاه امیدوارم اونجا خوب فکراتو بکنی وقبل ازاینکه به زندان منتقلت کنن تصمیم گیری کنی!شایدسرت به سنگ بخوره!.باخشم وفکی منقبض بهش زل زدم بی شک از عصبانیت گونه هام سرخ شده بود،وقتی که بی پروا وپرروپررو زل زد بهم پشت چشمی نازک کردمو رومو برگردوندم سمت سربازی که هنوزیه لنگه پا منتــظرمن بود نگاهمو که روی خودش دید باز احترامی به آقایونه پلیس گذاشت و نزدیکم اومد وبه دستم دستبند زد،به دنبالش روونه شدم پشت یه درنرده ای وایساد وقفل دستبندو بازکرد و تقریباً آروم هلم دادبه داخل اتاقک نرده ای،انگارتنهابودم!اتاقک نرده ای انفرادی!یه گوشه نشستم و تو خودم جمع شدم پاهامو سُردادم تو بغلم وسرمو روی زانوهام گذاشتم باید فکری به حال خودم میکردم تا کی باید اینجا میموندم یه سال؟دوسال؟یاهمون5-6سالی که شهابی میگفت؟نمیخواستم جوونـــیموتوی این اتاقای نرده ای یا زندونای زنونه بگذرونم!از طرفی جایی واسه موندن نداشتم اینجا تو این غربت،صدایی توی سرم میگفت"نه دیوونه نشنیدی شهابی گفت کمکت میکنه خب اگه آزاد بشی میفرستت ایران"واز یه طرف یه صدای دیگه باهاش مخالفت میکرد"یعنی میخوای داداشتو لو بدی؟این ازمرام تو خارجه توخیانــت نمیکنی درحقش"سرمو تی دادم وازنرده ها بیرون زل زدم همیشه ازبچگی ازاینجورجاها میترسیدم شهابی بهم گفته بودفردابه زندان منتقل میشم اززندان بیشترمیترسیدم لااقل کاش منوتوی انفرادی مینداختن ولی.نمیشد که6سال تو انفرادی میپوسیدم بعدهم مگه قاتل زنجیره ای بودم که ازترس جون مردم بندازنم تک وتنها تویه اتاق؟من اززندانهای زنونه میترسیدم ازاینکه عالمه زن خطرناک،چاقوکش،قاتل وومعتادوقاچاقچی دورم باشن میترسیدم،حس میکردم یه چیزی توی گلوم راه تنفسمو بسته سعی کردم قورتش بدم،بغضمو!یعنی تنها راه آزادی ازاین قفس نرده ای فروختن داداشم به این ادمای عوضی بود؟چراداداشم این راهوانتخاب کرد؟چراپاتواین راه گذاشتیم؟ ازدست خودم عصبانی بودم تازه حتی اگه داداشمم لو میدادم فقط چندسال ازحبسم کم میشد بازم.بایدتحمل داشته باشم،میدونستم اگه حال کامی وملینا هم خوب بشه اونارو هم میفرستن زندان لااقل جرم ملینا هم مثل خودم بود ولی برای کامی میترسیدم کمه کمش حبس ابدمیخورد!کاش کاوه اینجابود بازبرای ازادیمون سرجون خانواده شهابی شرط میبست،شایدم باز الی روگروگان میگرفت کلی اذیتش میکردتاماروآزادکنن!نه من اینو نمیخواستم،حس میکردم گونه م خیـس شده ودیگه راه نفسم تنگ نیس،بالاخره بغضم اب شده بود


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها