صبح روزبعد
سراسرعمارت رو،سرسبزی دربرگرفته بودو درختای سربه فلک کشیده ی باغ چشم هر بیننده ای روبه خود خیره میکرد،هوامطبوع و دوست داشتنی بود و امادر داخل این عمارت؛
کامی روبروی کاوه هی قدم رومیرفت،کاوه درحالی که پای راستشو به دیوارتکیه زده بود گفت:
_بسه کامی اینقدرجلو چشمای من رژه نرو،اعصاب نزاشتی برامکامی ازحرکت وایساد وگفت:
_جنساروگرفتن،نزدیک سه میلیاردضررکردیم میفهمی یعنی چی؟!کاوه درحالی که سعی داشت به عصبانیتش غلبه کنه گفت:
_بازم جای شکرش باقیه بچه هافرارکردن وگرنه لومیرفتیمباخودش فکرکرد شهابی دیگه داره شورشو درمیاره!کامی دندوناشو بهم فشرد و مشت محکمش روبه قاب عکس روی دیوارکوبیدوگفت:
_لعنتیا،مطمئنم تعقیبمون کردن،برامون بپا گزاشتنکاوه باخشم روبهش گفت:
_دِ بس کن،پاشو بروبالاسرِ این دخترهِ نفله اونقدر بزنش تابگه کدوم خری دست وپاشو بازکرده اگه نگفت هم دوربیناروچڪ کن!.
کامی سری ت دادودرحالی که زیرلب به شهابی بدوبیراه میگفت از اتاق خارج شد، صابر دوید سمتش وبانفس نفس گفت:
_اقا،اقا،ملیناخانوم رو ازادکردن!درآن واحد اخمای کامی ازهم بازشدن ولبخندگشادی روی صورتش نشست،ازپله ها پایین دوید و ملیناروکه جلوی دروایساده بودبه اغوش کشید،بعداز دقایقی ملینارو ازخودش دورکرد وتک تک اجزای صورتشو ازنظرگذروند،با خیال راحت نفسشو بیرون دادوگفت:
_حالت خوبه؟ملیناشیطون خندیدو دندونای سفید وردیفش روبه نمایش گذاشت وباچشمکی که چاشنی خنده هاش کرده بودگفت:
_یه درصدفکرکن پیشِ مهراب جون(سرهنگ شهابی)بوده باشم وحالم بدبوده باشه! کامی بلند خندیدولپ خواهرشو کشیدوگفت:
_ ببینم شیطون چه بلایی سرشون اوردی؟ فرارکردی یافراریت دادن؟ملینا،بیخیال شونه ای بالاانداخت وگفت:
_انگارحالیشون شده بود که اگه ولم نکنن خان داداشم بدجوری پدرشونو درمیارهبازم کامی،سرخوش خندید،انگارتموم غماش بادیدن خواهرِ یکی یه دونه ش ازیادش رفته بودن،گفت:
_خب بسه زبون نریز،هیچ اطلاعاتی کِش رفتی؟ولی ایندفعه ملینا،مغموم وبایکم عصبانیت گفت:
_نه،کثافتا توی یه زیرزمین نمدار زندونیم کرده بودن که سگ میمرد!هنوز زندون میچربید به اون سگ دونیکامی اروم دندوناشو بهم فشرد وسعی کردبیخیال باشه:
_فداسرت بالاخره کارشونو جبران میکنم ملینا بی خبر پرسید:
_کدوم کار؟
_باز این مهراب جون سنگ انداخت جلوپامون،جنسامونو گرفتن ایندفعه ملینا بادلهره ای اشار پرسید:
_کسی هم گیر افتاد؟باورود کاوه سوالش بی جواب موند،کاوه هنوزمتوجه اومدنِ ملینا نشده بود،همونجورکه ازپله ها پایین میومد، نگاهش به ملینا افتادکه باصدای بلندی "سلام" کرده بود،با سرجواب داد و راهشو به سمت بیرون ازسالن کج کرد
***
کاوه در رأس میهارخوریِ12نفره نشسته بود،نگاهی به تک تک اعضای خانواده ش انداخت،دلسا(زنش)،درنا(خواهرکوچکترش)و کامی(شوهرخواهرو رفیقِ دیرینه ش) تموم اعضای خانوادش روتشکیل میدادن، جای خالی پدرومادرش روبه خوبی حس میکرد هروقت به نبودشون فکرمیکردعطش انتقامش ازشهابی بیشترمیشد،بافَکی منقبض شده وچهره ای سرخ چنگال رو توی تیکه ای ازگوشت کوبیدو ازسرمیزپاشد،به سمت حیاط رفت؛نیازبه هوای آزادداشت، دلسامتعجب به رفتنش نگاه کردوپاشد به دنبالش،دوید و ازپشت آستین کت کاوه روکشید،کاوه وایسادوباچشمایی سرخ به دلسا خیره شد،دست خودش نبود هروقت به این موضوع فکرمیکرد؛آزرده خاطر میشدهیچ چیزمثل مرگ عزیزانش حالشو بدنمیکرد اونم کشته شدنِ مظلومانه ی پدرومادرش، حالام که کاوه دست ازسرشون برداشته بود اوناملینارو(خواهرکامی)دستگیرکرده بودن و این کافی بودتا کامی هم اتیشی بشه و اون دختربچه روگروگان بگیره،دلسا،کاوه رو به سمت تاب بزرگ کنج حیاط هدایت کردوباهم روی تاب نشستن ودلسا شروع کرد:
_بازم سرِسفره فکرتومشغول کردی؟
_نبودشون آزاردهنده س،تاوقتی انتقام نگیرم ساکت نمیشینم!دلسا لبشوگزید و بالحن ارومی گفت:
_توکه انتقامتو باکشتن زنه شهابی گرفتی کاوه پوزخندی زدوگفت:
_2تاازعزیزترین کسامو گرفت ومن فقط یکی رو ازش گرفتم،حالا حتی اگه من ساکت بشینم،کامی تاخواهرشو ازچنگشون ازادنکنه ساکت نمیشینه!
_درسته که پدرومادرت واقعا مظلومانه توی درگیری غیرعمد کشته شدن درحالی که فقط همسایه ی مجرم بودن ویه جورایی توصحنه ی دفاع هردوشون گلوله خوردن،ولب قبول کن ملینا عمداً پاتوی این راه گذاشتباصدای کسی هردو سرشون به عقب چرخید،کاوه بادیدن ستایش بدجور جاخورده بود درحالی که صداش به شدت رو اعصابش بود:
_پدرومادرشماحتی اگه توی اون درگیری غیرعمدنمرده بودن به دلیل قاچاق بیش از200کیلو کوکائین حکمشون اعدام بود! کاوه باچهره ای کبودشده ستایش روزیر نظرگرفته بودکه اسلحه به دست پشت سرشون وایساده بود،اون که بادست وپای بسته توی انباربودیعنی کی ازادش کرده بود،بادلسا اروم پاشدن وحالاروبروی ستایش بودن که اسلحه روتهدیدوارت میدادومی گفت:
_ سریع دستوربده اون بچه روبیارن تایه گلوله تومخ رنت خالی نکردم!کاوه چشماشو روی هم فشاردادو سعی کردتمرکز کنه،حتی فکرترسیدن اونم ازیه زن به ذهنش هم خطورنمیکرد،تویه حرکت انی باپارفت توشیکم ستایش و اونو پخش زمین کرد،باپپزخندصداداری اسلحه روکه ازدستش بیرون پرت شده بود روی زمین،برداشت و دا:
_صابر؟داوود؟بعد آرومتر ازقبل خطاب به ستایش گفت:
_سروان جون بالاخره معترف شدی که یه نسبت فامیلی بین شماوشهابی هس!
دختره بی توجه به کاوه،تموم تمرکزش به راه فراربود اما کاوه تیزتر ازاین حرفابود چراکه تا ستایش اومدخیز برداره یه گلوله زدبه رون پاش که زمین گیرش کرد،بلندقهقهه زدوگفت:
_بهت خوش بگذرهوباچشم و ابروبه صابر و داوود علامت دادکه ببرنش زیرزمین.اماحالا باید اینومیفهمید که کی دست وپای ستایش روبازکرده بود وبهش اسلحه داده بود!
***
آبی به دست وصورت بچه زد وروی صندلی نشست و اونو روی پاش نشوند،بامهربونی ذاتیش نگاهش کرد،موهاشو نوازش کردوگفت:
_اسمت چیه کوچولو؟دختربچه بابغضی که هنوزتوگلوش چنبره زده بود گفت:
_ اِلیدرنابا ملایمت نگاهش کردکه الی گفت:
_خاله؟درنا ته دلش ازاون لحن نازوبچه گونه غنج رفت وگفت:
_جونم؟
_توروخدامنو ازدست اون اقابدجنسه پنهون کن!درنافقط به نشونه ی قبول چشماشو بست و اروم بازکرد،دست بچه روگرفت و اونو به سمت اتاق خوابشون برد
***
درباصدای ارومی بازشد،کامی توچهارچوب در اتاق قرارگرفت،نگاه الی و درنا به کامی کشیده شد،هرسه ثانیه ای بی هیچ حرفی بهم زل زدن تا سرآخر کامی؛کلافه خطاب به درناگفت:
_چرا اینو اوردی اینجا؟درناچشماشو اروم بست وسعی کرد کامی روبه ارامش دعوت کنه تابعدباهم صحبت کنن،دعواکردن جلوی بچه روترجیح نمیداد درست برعکسِ کامی!به سمت تخت اومد ومچ درناروچسبید،اونوکشوند سمت تراس وتقریباً به سمت جلوپرتش کرد خودشم پشت سرش قرارگرفت،درومحکم کشیدتابسته شه وبااعصابی نچندان روبه راه،گفت:
_چراسرِخود هرکاردلت میخوادمیکنی؟درنا بابیخیالی وخونسردی جواب داد:
_چه کاری مثلا؟
_این توله روچرا اوردی اتاقمون؟چراداری تو نقشه های کاوه دخالت میکنی؟هنوز برادرتو نشناختی؟میخوای سرهممونو به باد بدی؟!دستاشو دورنرده گره کردونفسشو فوت کرد بیرون،درنا به نیمرخ جذابش زل زدوگفت:
_دلم به حال بچه سوخت،دسته خودم نبود نتونستم وقتی اونجوری چاقو زیرگلوش گذاشته بود ببینم وکاری نکنم
کامی کلافه ترازقبل برگشت سمتش وبانگاخ عاقل اندرسفیهانه ای گفت:
_توکه میدونی کاوه ادمکش نیس فقط میخواست صدای جیغ وگریه ی بچه روبه شهابی بفرسته،بعدش هم مگه مجبورت کردن راه بیوفتی دنبال کاوه وکارهاشو زیرنظر بگیری؟!درنا با پشیمونی سرشو پایین انداخت وخودشوبه کامی نزدیکتر کرد وکامی بانهایت خستگی اونوبه بغل کشید که درناگفت:
_میشه تاوقتی این بچه اینجا گروگانه،من مراقبش باشم؟کامی دستی به موهای درناکشیدوبادلشوره نگاهش کرد،نفسی کشیدوگفت:
_باشه!
***
صندلیِ چوبی روبرعکس،روبروی صندلی ای که دختره روی اون نشسته بود گزاشت ،روی اون نشست وباپوزخندبه قیافه ی نترس دختر زل زد،هیچ اثر ترسی توی چهره ی یخی دخترنمایان نبود و این مهری بودبرای تائیدحرفه کاوه،که این دختر، دخترخاله ی شهابی بود!کاوه یکم خودشوبه جلو متمایل کرد ودستاشو زیر چونه ش خوابوند وگفت:
_خب،خانومه ستایش ملکی؛دخترخاله ی سرهنگ شهابی!البته اینجا ملقبی به کوکب بارانی،خب اوضاع و احوال بروفق مراده انشالله؟اینجابهتون خوش میگذره؟ طبق اونچه که انتظار میرفت دختره اول از در انکار واردشد:
_چی میگید کاوه خان،بخدامن یه ادم ساده م،اگه به پوله این کار نیازنداشتم پامو تو این عمارت نمیزاشتم که بخوام بشم خدمتکارتون،سرهنگه چی؟کشکه چی؟کاوه باعصبانیت پاشد،جوری که صندلی چپه شه روی زمین!
عربده کشید:
_ببرصداتو سلیطه،ببین منو،دخترِپسرخاله جونت همینجا پیشته.محکم کوبید رومیز و دا:
_فکر کردین خرَم هان؟راست راست مامور پلیس توخونه م راه بره من نفهمم؟ درچوبی کنج دیوار روبالگدمحکمی بازکرد،قامت کوچیک دختربچه از پشت درنمایان شد،کاوه چنگی به موهای بچه زد که باعث گریه ش شد،اونوکشید بیرون و پرت کرد جلوی دختره یاهمون ستایش،دختر بچه جیغی زد وقتی ازچنگال کاوه پرت شد پایین گریه ازسردادکه بافریادکاوه خفه شد:
_لال شو بچه!بعدارثانیه ای سکوت کاوه باهمون لحن روبه دختربچه ادامه داد:
_بگوبینم این زنیکه رومیشناسی؟ دختربچه نگاهی به ستایش انداخت وبرق تیزی چاقوی کاوه که جلوی دیدش روگرفت ازترس اب دهنشو پیاپی قورت دادوباصدای لرزونی توأم باهق هق فقط تونست بگه:_ستایش!.
کاوه پوزخندشو پررنگ کردوبه ستایش زل زد وگفت:
_شنفتی سروان جون؟!وبعدگردن بچه روتو دست گرفت و اونو روی زمین انداخت چاقو رو زیرگلوش گذاشت وبه صدای جیغ زدن ستایش وگریه های بچه توجه ای نکرد ورحالی که باموبایلش شماره ی شهابی رومیگرفت دا:
_دوتاتون خفه شید تاخفه تون نکردمبچه که فکرمیکردشاید باسکوتش،کاوه دست ازکشتنش بکشه؛خفه خون گرفت ولی ستایش انگارمیدونست هیچی تاثیردرجلوگیری ازخشم کاوه نداره،همچنان جیغ میکشید:
_کثافت اون بچه رو ول کن،به اون دست نزن هی باتوام آشغالباصدای محکمِ بهم خوردنِ دربه دیوار نگاه هرسه نفربه درکشیده شد که درنا بدوبدو اومد داخل،دوید سمت بچه و باخشم وعصبانیت توپیدبه کاوه:
_چه مرگته امروز؟دِ مگه توقاتلی؟ول کن بچه روبچه روتوبغلش گرفت وبچه که تازه از شُک خارج شده بودو آغوش درنا رو امن میدونس گریه ازسرداد،درنا تااومدبچه روببره بیرون؛کاوه مثل علم یزیدجلوش سبزشد، موهای بچه روتودست گرفت ومحکم کشید صدای جیغ بچه بلندشد،درناکه جاخورده بود باعصبانیت به سرکاوه دا:
_ولش کن کــــــــــــــــــــاوه!.
کاوه فقط صدای ضبط شده ی جیغ بچه روبه سرهنگ شهابی فرستاد و از انبار بیرون زد،درناروبه ستایش کردوگفت:
_بازی بدی روشروع کردی!بعدهم بی هیچ توجه ای به قیافه ی رنگ و رو رفته ی اون،بچه به بغل زدبیرون
***
کامی دستای درنا رو بین دستاش گرفت و اونو دعوت به نشستن کرد،سیگاری اتیش زد وباهم روی صندلیای فی بالکن نشستن نگاه کامی به اسمون خیره شد،هوا گرگ ومیش بود وبادکمی وزیدن گرفت، بانفس عمیقی که درنا کشید،به خودش اومد وشروع کرد به گفتن:
_دخترشهابیه!درقبال ازادکردن ملینا، دخترشو گروگان گرفتم و اینکه محبورشدم بگم دخترمه چون به خدمتکارا اعتمادی نیس، شاید بین اونها نفوذیِ پلیس باشه!
(ملینا،خواهرِکامیه)
درنا پر از استرس وتشویش به کامی زل زد وگفت:
_وای حالاچی میشه؟
_نگران نباش،همه چی حل میشه!
نگاه کاوه روی تک تک خدمه چرخید،روی دخترجوونی که جدیداً برای کار وارد عمارت شده بود ثابت موند،باچشمای ریزشده ازسرتا پاش رو براندازکرد،ازهمون روز اول بهش مشکوڪ بودکه شایدیه نفوذی باشه، دوهفته ای میشد که اینجامشغول به کار شده بود،کاوه دست ازنگاه کردن برداشت وصداشوبلندکردو دا:
_مَش رســـــول؟پیرمرد بدوبدو خودشوبه کاوه رسوند،درحالی که نفس نفس میزد تاکمر خم شدوگفت:
_بله اقاجان؟
_پس اون دوتا هرکول کجان؟!مش رسول باصدایی که میلرزید پسراشو که به نوعی بادیگارد کاوه بودن صدازد:
_داوود؟صابر؟به محض حاضرشدن داوود وصابر،کاوه دستور داد تادختره روبندازنش زیرزمین،کاوه باپوزخند؛نگاه تحقیر امیزش روبدرقه رفتنه دختره کرد وزیرلب باخودش گفت:
_به خدمتت میرسم دخترخاله ی شهابے! کامی یابهتره بگم دستِ راستِ کاوه، درحالی که ازپله ها پایین میومد روبه کاوه گفت:
_بچه درچه حاله؟
_من چمیدونم پدرِنمونه!.کامی بابی حوصلگی دستی به ریشش کشیدوگفت:
_بیخیاله لوس بازی شو،بهت گفتم که قضیه ازچه قراره!کاوه روی مبل نشست وبالبخندِ زیرپوستی،نگاهی دورتا دور سالنِ عمارت انداخت و وقتی ازنبود کسی مطمئن شد گفت:
_نفوذی که میگفتی رو انداختم زیرزمین، میری یابرم؟!کامی که کلاً امروز دپرس بود،پیشونیشو خاروند وگفت:
_خودت برو من خیلی کار دارم
_چه کاری؟(این حرفه کاوه نشون میده که اون به کسی اعتمادنداره) همچنان مشکوک ومرموز به کامی نگاه میکرد که باعث خنده ی کامی شد،شیطونی خندیدوگفت:
_برادرزنه گرامی؛یه ذره به بنده اعتمادکن بعد از5سال!کاوه سرت داد ودرحالی که بلندمیشد تابره سمت زیر زمین،گفت:
_حواست به بارها باشه امروز ازگمرک ردشدن تاشب میرسن به دستمون،بروتحویل بگیرکامی سری ت داد وکاوه ازسالن خارج شد
***
_اگه من یه زنه دیگه داشتم به نظرت سه ساله تمام بدون اینکه بهش سربزنم ولش میکردم به امون خدا؟
_ازتو بعید نیس کامی،شایدمرده یاشاید طلاقش دادی!کامی پوزخندتلخی زدوگفت:
_هه،اونوقت نباید اسمش توشناسنامم باشه؟درنابا کلافگی،موهاشوپشت گوش انداخت و دست به کمر وایساد وبه نرده ها تکیه زدوبالحن سردی خطاب به کامی گفت:
_یعنی که چی؟میخوای بگی بچه ت نامشروع بوده؟حتی زن هم نداشتی؟!پس اینو دخترای خیابونی برات به دنیا اوردن؟ کامی خیلی سعی داشت به خودش مسلط باشه تاعصبی نشه ولی تاب نیاورد وبالحن تندی گفت:
_ دِ بسه دیگه درنا،بابا من دروغ گفتم،یعنی مجبورشدم که دروغ بگم!اون دخترمن نیس، گروگان گرفتم!درناکه توی این سه سال راست و دروغ گفتنِ کامی رو می تونست تشخیص بده متوجه شده بودکه راست میگه و دیگه پشت این لحن محکم وجدی،دروغی درکار نیس،یکم گفته های کامی روتوذهن هلاجی کرد وبعدازگذشت ثانیه ای باچشمای گردشده به کامی زل زد و دستش ناخوداگاه جلوی دهنش قرارگرفت تاصدای جیغش بیرون نره،متعجب وتقریبا باصدای بلند گفت:
_چی گفتی؟گروگان؟!چشمای کامی فقط به نشونه تائید بازوبسته شدن و تعجب درنا رو بیشترکرد تاب نیاورد وبازپرسید:
_یعنی که چی کامی؟چه دلیلی داره بگی دخترته؟اصلا قضیش چیه؟چراگروگانش گرفتی مگه دخترکیه؟!.
***
اروم در اتاق روبازکرد.اتاق توی تاریکی و روشنایی نورمهتاب فرورفته بود نگاهش به سمت درنا افتادکه مظلومانه روی تخت خوابیده بود آروم پیشش درازکشیدونگاهش رو روی صورت عشق همیشگیش به حرکت درآورد رد اشک حتی توی اون تاریکی روی صورت سفید درنا مشخص بود،دستی روگونه ی درناکشیدوباخودش زمزمه کرد:
_ لعنت به من.نفسشوتوی سینه ش حبس کرد وبوسه ی ارومی روی ل*بهای درنا زد وسعی کردبخوابه امادریغ ازثانیه ای ارامشروی تخت نشست وکلافه دستشو لابلای موهاش به حرکت دراورد ازلحظه ای که توی این باند وارد شده بود چشماش رواز روی اسایش بسته بود حتی ثانیه ای دلشوره امونش نمیداد،تنها دلیلی که باعث میشد همه اینارو فراموش کنه ولبخندبه لبش بیاد درنابود که مثل فرشته خوابیده بود! بازفکرش پرکشید سمت اون دختربچه حتما الان توی زیرزمین بود حتماکلی اون رو ترسونده بودن اون که خلافکارنبود اخه.اینجورکارا باروحیه کامی جورنبود!اون فقط درراه رفاقت به اینیده شد. .زیرلب باحال پریشونی گفت:
_متاسفم درنا هیچوقت اون ادمی که تومی خواستی نبودم.اخرشم خواب به سراغ چشماش نیومد، پاشدوبه سمت تراس رفت،آروم لای دروباز کرد، نسیم خنکی که میوزید؛آرومش میکردو یکم از التهاب درونش کم میکرد،تاخواست سیگاری روشن کنه صدای قدمای یکی روشنید آروم سَر،خم کردوبا دیدن درنا لبخندتلخی به لب نشوندکه ازچشمای درنا پنهون موند!درنا نفس عمیقی کشیدوسیگار رو ازلای انگشتای کامی بیرون کشیدوبه زیر پاش انداخت وگفت:
_نمیخوای بهم توضیح بدی؟قول میدم پامو از زندگیت بکشم بیرون!
کامی لباشو بازبون خیس کردوبامکث کوتاهی گفت:
_چندساله زنمی؟
_3سال!
_تواین سه سال روزی بوده تو ازم بی خبر باشی یا اینکه جلوچشمت نباشم؟
_نه،خب که چی؟!
کاوه که از سر و صدای اون دوتا پایین اومده بود حالا تقریبا بپبرزخی در حالی که به سمتشون می یومد زل زده بود به اون دختر بچه که مظلومانه کنج شومینه کز کرده بودباقیافه تقریبا برزخی درحالی که به سمتشون میومد زل زده بودبه اون دختربچه که مظلومانه کنح شومینه کِز کرده بود.
صداشو انداخت ته سرش وتقریباً داد زد:
_اینجاطویله س؟چه خبرتونه؟
درنا سرش روپایین انداخت و اومد ازصحنه یه جورایی فرارکنه که البته ازچشمای تیزبین کاوه دورنموندوباصدای کاوه سرجاش خشک شد:
_درنا،وایسا سرجات!
وبعدبالحن خشک وجدی روبه کامی گفت:
_قضیه این بچه چیه؟جای اون اینجاست؟
کامی دست ب سینه شد واز گوشه چشم نگاهی ب بچه انداخت یقه ی درنارو ول کردوزل زدبه کاوه وگفت:
_بهت توضیح می.
کاوه دستشوبالا اورد کامی مابقی حرفش رو خورد که کاوه گفت:
_بسه هیچ توضیحی نمی خوام اون رو بندازیدش بیرون!
دو_سه تاازخدمتکارا سریع به سمت بچه دویدن که باداد کامی مجبوربه ایستادن شدن:
_نه کاوه اون بچه دخترمنه!
درآنِ واحدنگاه هرسه نفربه درناکشیده شد وارفته بود روی پارکتای خونه نگاهه به اشک نشسته ش روبه شوهرش انداخت وبابغض گفت:
_دوباره بگوکامی،دوباره تکرارکن!کامی اب دهنشو قورت داد انگار گفتنش سخته! بالاخره باکلافگی گفت:
_درست شنیدی،دخترمه!کاوه باعصبانیت یقه ی کامی رو گرفت وکوبیدش به دیوار ودادکشید:
_یه دخترپنج_شش ساله داشتی ومااین رو حالا فهمیدیم؟!
کامی عصبی دستی به کراواتش کشید وحلقه ی اونو دورگردنش شل کرد.دلسا به طرف درنا دوید و اون رو ازروی زمین بلندکرددرحالی که زیربغلش روگرفته بودسعی داشت اون رو از اونجا دورکنه ولی درنا ممانعت میکرد.دلساباخستگی گفت:
_درناباید بریم پاشو!
درنافقط صورتشوبه دوطرف ت داد وسعی کرد اشکاش رو پس بزنه. کاوه باعصبانیت ازکامی دورشد ودرحالی که سالن روترک می کردگفت:
_کامی گمشوبیابیرون بایدباهم صحبت کنیم!
**
قسمت اول
به قلم سحر صادقیان
لعنتی ترین حوالی
(راوی: دانای کل)
نگاه متعجبی بین درنا و دلسا رد و بدل شد و درنا با یکم عصبانیتی که چاشنی لحن کنجکاوش کرده بود تقریبا با صدای بلند گفت:
- کامی توضیح بده!
کامی تکیه ش رو به مبل سلطنتی که روش نشسته بود داد و دستاشو حائل دسته مبل کرد و پای راستش رو روی پای چپش انداخت و خونسرد پکی به سیگار نیمه سوختش زد و گفت:
- بسه درنا ریز ریز داری فک می زنی، اعصابم رو نریز بهم!
درنا با لجبازی روبروش قرار گرفت و بادست هایی که مشت شده و فکی منقبض از لای دوندون های کلید شدش غرید:
- سه شب خونه نبودی و حالا که برگشتی با یه دختر بچه پنج_شش ساله اومدی؛ توقع داری بهت خوش امد بگم؟! د یالا بنال کدوم گوری بودی؟!
کامی با عصبانیت سیگارشو طی یک حرکت انی توی جاسیگاری خاموش کرد و محکم ایستاد و به سمت درنا حرکت کرد، با اینکه درنا از ترس می لرزید ولی مثل همیشه به روی خودش نیاورد و سعی کرد صاف بیاسته و تن و بدنش در مقابل خشم کامی نلرزه!
کامی یه دست به کمر مقابل درنا ایستاد و با اخم سرتاماش رو نگاه کرد و در حالی که با اون یکی دستش یقه درنا رو گرفته بود و اون رو از اتاقش به بیرون هدایت می کرد غرید:
- نکنه باید به تو هم جواب پس بدم ها؟!
دلسا با نگرانی به اون دوتا زل زده بود و جرات حرف زدن و سوال پرسیدن نداشت.
ولی می تونست حدس بزنه اوضاع بدی دامن گیر کامی شده که از سه روز پیش تا حالا همچین از این رو به اون رو شده!
از طرفی اون دختر بچه پنج_ شش ساله تعجب همه رو برانگیخته بود.
دلسا از صدای جیغ درنا از فکر دراومد و به سمتشون دوید.
درنا در حالی که سعی داشت از چنگال کامی رها شه جیغ می زد:
- یقم رو ول کن، اره باید جواب پس بدی ! نمی فهمی نگرانت بودم؟ حتما باید برینی به اعصاب ادم؟ عادته دیگه اصلا هم نگرانی بقیه برات مهم نیست، خیلی بی لیاقتی کامی حتی لیاقت دو ثانیه نگرانی هم نداری. اره حتما باید کاوه بیاد بازخواستت کنه تا شا.
با صدای کاوه همه خفه خون گرفتن.
- بسه باشمام!
blue_heart: heart
بی گناهیت واینکه به اجبارباهاشون بودی وتو نقشه های قاچاق همکاری چندانی نداشته بودی ثابت شده بودواین حکمش بیشترازهمون4_5سال نبودکه شانست زد ویکی واست سندگذاشت.هه اونوقت هی این منو میترسوند که اگه لو ندی کاوه کجاست حکمت حبـــس ابده ببینم کدوم خیّری واسه من دل سوزونده؟! سند؟کسی رونداشتم برام سندبیاره
اتریش!.دیگه حرفی بینمون ردوبدل نشد ازشانس خوبه دلسا اَد تو همون سلولی بود که نصرت دیوونه بود! هرچی هم به این سروان،سربازاگفتیم خانم بیااین سلول این دوتارو جداکن کی گوشش بدهکاره دلسا اخرشم ازترس جونش شبوپیش من تاصبح بیدار،سحرکردیم!ازهردری حرف زدیم ومن تو فکر اینکه این روزا عجیب دلم برای کامی تنگ شـده بود!صبح شده بود امروز،روزِ دادگاهمه با همون لباسا راهی دادگاه شدیم بازم این خانم سروانه یه دستبند فی زد دور مچ دستامو خودشم بازوموکشوندو من هِــلک هلک به دنبالش توی سالن طویل دادگاه،نگاهم به شهابی افتادکنج سالن یه پاشو به دیوار تکیه زده بود ودرحالی که دست مشت شدش روآروم اروم به زانوش میزد(حالت اضطراب!)نگاهش به من افتاد چی توچهرش دیدم؟نگرانی؟براکی ؟هه حتماًمن؟چه خوش خیال!قدمی نزدیک اومدمطمئن شدم افکارصدمن یه غازم فقط برای دلخوشی خودم به درد میخوره چهره خشک وسرد این سرهنگ چیزی جر استرس به ادم القــا نمیکنه اون وقت بهش میاد نگران باشه دُرنابس که توسلول پوسیدی عقلتم ازدست دادی!نفس کلافه مو فوت کردوسرموپائین انداختم طاقت این نگاه یخی رونداشتم سردیش تامغز استخونت هم نفوذ میکنه نیمفهمم چه پدرکشتگی با منه بدبخت داره اینجوری ادمو خشک میکنه بانگاهش!تازه فهمیدم چه استرسی وجودمو دربرگرفته که پاهام میلرزیدن روپابندنبودم صحبتایی بین سروان وسرهنگ صورت گرفت چیزی نمیشنیدم بازتا سرموبلند کردم نگاهم افتاد به چهره نگرانش!نه بازم تَوّهمه نگران چی باشه؟حکم تو؟اعدام یاحبس ابد؟!هه چه خیالات خامی
آروم طول سالن روطی کردم تارسیدم به سالن ملاقات،هرکی پشت یه باجه تلفنی بایه نفرصحبت میکردپشت یکی از باجه هادیدمش ازپشت پنجره،بازم اون سرهنگ مهراب شهابی!کدوم سرهنگی اینجوری میاد ملاقات یه مجرم؟!خانمِ سروان دستبند رو ازدستم بازکرد،نشستم روی صندلی بهش نگاه کردم نمیفهمیدمش اینکه اینجا چیکار میکرد؟اگه می خواست بازخواستم کنه مطمئنن اینجانبودتودفترش بودمنم اونجااحضارمیکردن!بانشونه دستش که علامت میدادگـوشی روبردارم به خودم اومدم دست از فکرکردن برداشتم صاف زل زدم تو چشماش وگوشی روازجاش برداشتم وکنارگوشم گذاشتم صداش اومد:
اولاً که نصفه شب نیست وساعت تازه7!بعدهم دادوبیداد نبود ویه حرف زدن معمولی وآروم بود.
هردوشون دلسرد و افسرده بودن ازهمدیگه،شب و روزشون دعوا،یکی به یکی سرکوب اجاق کوربودن میزد دیگری تقصیر سقط شدن جنین رو به گردن طرف مقابل مینداخت ولی چه سود؟آبی که ریخته شده بودبه جوی برنمیگشت!توی همین درگیری هابودکه گلدون ازدست حشمت سرخوردتوفرق سرِداریوش!و حشمت شد قاتل خانِ محله!نه پشیمون بودنه حسرت زده،خوشحال ازانتقام خونِ بچش به حبس ابد محکوم شد"وحالا 20-25سال از اون روزای حشمت میگذره،به صورت پرچین و چروکش نگاه کردم تازه48سالش بود ولی اینقدر پیروشکسته به نظرمیرسیدکه درنگاه اول60سال میزد،باصدای دادوهوار بچه های سلول روبرویی از جام جست زدم فکرکردم بایدنصرت باشه اون یکی ازشرورترین ادمای این زندان بود اگه یه روزتوکل زندان دعوا راه نمینداخت روزش شب نمیشد بهش40سال میخوردزیاد ازش خوشم نمیومد،به پروپای همه میپیچید عاصی شده بودم ازدستش یه ادم زورگوی بدجنس بود فکرکنم گفته بودن به جرم جاساز موادمخدر گرفتنش پس یه جورایی همکارم بودیم،هه!از سلول زدم بیرون روبروی سلول روبرویی همهمه بود بله درست فکرکرده بودم نصرت این بار یقه ی یه بدبخت رو گرفته بود وچسبونده بود به دیوار ونمیدونم سرچه موضوعی سرش داد میکشید:
♫به جزیه چندتاعکس قدیمی♫ چی ازت مونده برام؟
♫خاطره هاتو جمع کن ازاینجا♫ انگارفکر رفتن ندارن
♫انگارهمه دست به یکی کردن ♫منو ازپا در آرن
♫دیگه بسه برامن♫ اینجا بی تو موندن نداره
♫دیدی همه حرفات شعاره♫ زدی زیر قول وقرارت
♫چی منو ازفکرت درآره♫ هرکیو شبیه تودیدم
♫خاطرات شبیه تونیستن♫ ببین چقدعوض شدم
♫منم دارم شبیه تومیشم ♫ یهودادی به کی جامو؟
♫چجوری تو دلت جاشد♫
♫ توکه شلوغ شده دورت ♫ این دیوونه تنهاشد
♫چشمات منو اصلا ندید♫ هردفعه که برگشتی بدتر زدی
♫ منی که تمومه کارم♫ فقط یکم خستم همین
♫ ازوقتی رفتی تو ازاینجا♫ این خونه اروم نداره
♫ نمیخوام یادت بیفتم ♫کاش هیچوقت بارون نباره
♫ یهودادی به کی جامو؟♫چجوری تو دلت جاشد
♫ توکه شلوغ شده دورت ♫ این دیوونه تنهاشد***(خاطره ها،شهاب مظفری)
"حشمت 15ساله بوده که زنه خانِ روستا میشه،البته زنه ســــومه خان!به زور وطبق تموم رسم و رسـوماته دهاتشون،حشمت می گفت از شانس بدش اجاقش کور بوده تا 5-6سال بعد از ازدواجشون صاحب بچه نشدن،اماداریوش خان(شوهرش)هنوزم عاشقونه دوستش داشت برعکس دو زنه قبلیش که یکی روبه علت سرطانش توی عمارت دیگه ش ول کرده بود به امون خداو اون یکی روهم به دلیل اینکه براش پــسر نزاییده بود(دوتادختر زاییده بود)زیاد محلش نمیزاشت،اما انگار امید داشت که حشمت براش وارث می زاد!براهمین همچنان هواشو داشت بعد ازکلی دوا ودرمون وباتلاش فراوون اَطِبای متفاوت بالاخـره حشمت تونسته بود بعد از6سال و اندی بارداربشه واین خبر مثل برق همه جا پیچید وشور وحال خاصی به خان وحتی کارکنای عمارت داد!دیگه وقتی که طبیبای موردقبول خان تائیدکرده بود که بچه پسره ووارثی برای ارث ومیراث گران قدر داریوش خان،همه ی اهل عمارت حشمت رو روی سرشون میزاشتن!اماچه سود وارثی که متولد نشده از دنیارفت؟به گفته حشمت یه شب که داریوش مست وپاتیل ازمهمونیای اعیونی برگشته بایکی ازکارکنای عمارت درگیرشده،حشمت توحین جداکردن اونا تودرگیری ضربه دیده وطفل سقط شده!و این شد تازه اول داستان زندگی حشمت21ساله که قراربود به تازگی صاحب فرزندبشه،مادر بشه!وداغی که داریوش به دله حشمت گذاشت اونقدرتخم کینه تودل حشمت کاشت که به مرگه داریوش راضی بشه چیزی که عوض داره گله نداره اون بچه شو کشته بودطفلی که تازه5ماه تو وجودش شکل گرفته بودقلبش میزد،نبضش میزد حتی دست وپاش شکل گرفته بودن!حشمت بعد ازاون دیگه حامله نشد3سال هم گذشت ولی دیگه جـادووسِحر اَطبا هم جوابگو نبود،داریوش دلُمره شده بود که انگار دیگه وارثی براش توی زمین نیس وقرارنیس که باشه!
قلاب کردومنتـظربهم زل زدوقتی آبی ازم گرم نشد سری ت دادوپاشدوعصبی درحالی که بسمت درمیرفت گفت:
کاوه دهن بازکن،کاوه؟بگوبگوچیشده بگو بهم.اشکام ناخودآگاه سرازیرشدن دلم گواه بدمیداد خدابخیرکنه،ولی نکرد،بخیر تانشد!کاوه بالاخره باصدای لرزون گفت چیشده،گفت که باباومامان توراه برگشت تصادف کردن دنیاروسرم آوارشده بود"صدای قفل در قفس نرده ای منوبه خودم اورد ماموربرام شام اورده بود،نگاهی به ظرف استیل انداختم میل نداشتم ولی تازه میفهمیدم صدای شیکمم بلندشده بود،به زورچندتاقاشق ازبرنج و کباب ترکیش خوردم،حتما سرهنگ گــــذارشمم کرده واسم غذایی ایران بیارن!ولی خــــب کبابش حرف نداشت حداقلش ازکبابای ایرانی بهتربود!نمیدونم چرایهوبه یاد الی افتادم دلم واسش تنگ شده بودعجیب به دلم نشسته بودبرعکسه پدرِخشک وعصاقورت داده ش،الی دختربامزه وتودل برویی بود،کم کم چشمام گرم شدوبه خواب رفتم صبح که بیدارشدم تموم بدنم خشک شده بودروی اون زمین سفت وسخت به جرأت حاضرم بگم محیط بیمارستان خیلی بهتر ازاینجاست حداقل که به تخت نرم وگرمش میـچسبید ولی خب اسمش روشه اینجا باز داشتگاهه درنا حالاغصه نخورخیلی خوش شانسی الان که رفتی زندان تابوقِ سگ روی تخت نرم وگرمش کپه مرگتو میزاری
بابام قاچاقچیه!یه جوری متعجب ازسرتاپامو نگاه کردورفت،ازاون روزبه بعد هیشکی طرفم نیومد همه بچه های مدرسه ازم فرارمیکردن وکسی باهام دوست نبود انگار آدمخوارم!خودمم نمی فهمیدم دقـیق دلیل فرارشون چیه؟یه روزعــصرکه ازهمین بابت داشتم تو اتاقم گریه میکردم کاوه اومد تو اتاق وازدیدن من تواون حالت جا خورد اومدبغلم کرد ونازموکشید اون موقع12سالش بودیکم بیشترازمن سرش میشد،وقتی بهش گفتم ازروزی که درموردشغل باباگفتم دیگه کسی طرف نمیادوهیچ دوستی ندارم بهم توضیح دادکه شغل بابازیادشرافتمندانه نیس و از اون به بعدهروقت کسی ازشغل باباپرسیدبهش گفتم شغلش آزاده!اما خب بازم دوستی نداشتم تا دوران راهنمایی که کلا مدرسم عوض شدوهیچکدوم ازاون بچه هایی که تودبستان باهام بودن اونجانبودن یه دوست پیداکردم به اسم"دلسا"که بعدهاشد زن داداشم!اون موقع15سالم بودکه مامان وبابامو تو یه تصادف مشکوک وکاملاًعمدی ازدست دادم(بماندکه بعدهافهمیدیم هم صحنه سازی بوده وخانوام تویه درگیری غیرعمد کشته شدن)باینکه ازبابام دل خوشی نداشتم ازبچگی باعث سرافکندگیم بودبانون حروم بزرگم کردولی خب بابام بودبزرگم کرده بود،یااینکه مامانم زیاد مهربون نبودولی خب مابه دنیا اورده بودبا اینکه حتی به من وکاوه ازشیرخودش هم ندادولی خب9ماه توشیکمش حملمون کرد!ادست دادنشون یا فکربه اینکه سایه شون دیگه بالاسرمون نبودهمون یه ذره امنیت و آرامشمونم ازمون گرفت،عموبزرگمم هیچ وقت خداهم زن نگرفت مارو بزرگـــ کرد،البته بیشتر منو بزرگــ کرد اون موقع کاوه برای خودش مردی شده بود،کـــم کم که چشمم به دنیای بزرگترا بازشد،بیشتر که تو کارهای کاوه وعمو سرک کشیدم فهمیدم خان داداشمم راه پدرشو در پیش گرفته اولش نفهمیدم چرا؟اون ازبچگی بدش میومد ازاین کارا اماوقتی صاف توچشمام زل زدازدلایلش گفت جوری قانع شدم که تاهمین الان یه لحظه م باهیچکدوم ازکاراش مخالفت نکردم برام گفت،گفت ازانتقام خون پدری که برامون پدری نکرد گفت،از اینکه به دست کی کشته شده و نقشه های کاوه برای به عــذا نشوندن اون طرف چیه گفت بهم گفت تاچشمم بازشه به روی مردم هفت خط و هفت رنگ دوروبرم!بادلساکم کم صمیمی ترشدیم مثل خواهر،پاش که به خونه مون بازشدسفره دله منم براش بازشد3 سالی باهم دوست بودیم اینقدر بهش اعتماد داشتم که میدونستم از فهمیدن گذشته ای که داشتم ولم نمیکنه یا اینکه رازمو فـاش نمیکنه،بهش گفتم وگفتم،اونم خـونواده ی عجیبی داشت،اون موقع هاکاوه یه رفیقی داشت که شریک خلافکاری هاش بود نمیدونم چجوری راضی شده بودتوی قاچاق حتی آدمکُشی پای ثابت کاوه باشه!امابعدهافهمیدم اونم ازشهابی کینه به دل داشت،یه روز که از دانشگاه برگشتم با رنگ و روی پریده کاوه وکامی روبروشدم،هرچی باشـه برای باراولشون بودکه آدم میکشتن بالاخره کاوه زهرخودشوریخته بودبالاخره ازروی کینه باکشتن زن شـهابی انتقامشوگرفته بودولی خب گناه که تکراربشه قُبحش میریزه!کم کم عاشقی زد به سرکاوه واز دلسا خواسـتگاری کرد،دلساهم که خانواده درست وحسابی نداشت درواقع بزرگتری بالای سرش هم نبود خودش بودو خـودش رضایت داد وازدواجشون سرگرفت ازبعد ازاون قتل حتی منم اگه میخواستم جایی برم بایدبایکی دوتاسرخریا به اصطلاح باکلاسش بادیگارد اینورو اونورمیرفتم که یه وقت تو دام شهابی ویارانش نیفتم!همون روزابود که یه پسره تو دانشگاه دلمو برده بود!قیافه مظلوم و مهربونی داشت برعکس تموم آدمای اطرافم برای همین خاص بودنش میخواستمش ولی.یادم اومد اون روزی که توی محوطه دانشگاه داشتم قدم میزدم باشنیدن اسمم از زبون یکی صاف وایسادم ولی برنگشتم چند ثانیه بعد جلو روم ظاهرشدش اسمش علیرضابود به همون اندازه اسمش مظلوم وخواستنی ازم خواست دعوتشو به صرف ناهار بپذیرم،من که ازخدام بود!اماتانگاهم به داوود افتادکه باصورتی درهم وموبایل به دست داشت بایکی صحبت میکردحدس زدم اون یکی کاوه باشه
بابام قاچاقچیه!یه جوری متعجب ازسرتاپامو نگاه کردورفت،ازاون روزبه بعد هیشکی طرفم نیومد همه بچه های مدرسه ازم فرارمیکردن وکسی باهام دوست نبود انگار آدمخوارم!خودمم نمی فهمیدم دقـیق دلیل فرارشون چیه؟یه روزعــصرکه ازهمین بابت داشتم تو اتاقم گریه میکردم کاوه اومد تو اتاق وازدیدن من تواون حالت جا خورد اومدبغلم کرد ونازموکشید اون موقع12سالش بودیکم بیشترازمن سرش میشد،وقتی بهش گفتم ازروزی که درموردشغل باباگفتم دیگه کسی طرف نمیادوهیچ دوستی ندارم بهم توضیح دادکه شغل بابازیادشرافتمندانه نیس و از اون به بعدهروقت کسی ازشغل باباپرسیدبهش گفتم شغلش آزاده!اما خب بازم دوستی نداشتم تا دوران راهنمایی که کلا مدرسم عوض شدوهیچکدوم ازاون بچه هایی که تودبستان باهام بودن اونجانبودن یه دوست پیداکردم به اسم"دلسا"که بعدهاشد زن داداشم!اون موقع15سالم بودکه مامان وبابامو تو یه تصادف مشکوک وکاملاًعمدی ازدست دادم(بماندکه بعدهافهمیدیم هم صحنه سازی بوده وخانوام تویه درگیری غیرعمد کشته شدن)باینکه ازبابام دل خوشی نداشتم ازبچگی باعث سرافکندگیم بودبانون حروم بزرگم کردولی خب بابام بودبزرگم کرده بود،یااینکه مامانم زیاد مهربون نبودولی خب مابه دنیا اورده بودبا اینکه حتی به من وکاوه ازشیرخودش هم ندادولی خب9ماه توشیکمش حملمون کرد!ادست دادنشون یا فکربه اینکه سایه شون دیگه بالاسرمون نبودهمون یه ذره امنیت و آرامشمونم ازمون گرفت،عموبزرگمم هیچ وقت خداهم زن نگرفت مارو بزرگـــ کرد،البته بیشتر منو بزرگــ کرد اون موقع کاوه برای خودش مردی شده بود،کـــم کم که چشمم به دنیای بزرگترا بازشد،بیشتر که تو کارهای کاوه وعمو سرک کشیدم فهمیدم خان داداشمم راه پدرشو در پیش گرفته اولش نفهمیدم چرا؟اون ازبچگی بدش میومد ازاین کارا اماوقتی صاف توچشمام زل زدازدلایلش گفت جوری قانع شدم که تاهمین الان یه لحظه م باهیچکدوم ازکاراش مخالفت نکردم برام گفت،گفت ازانتقام خون پدری که برامون پدری نکرد گفت،از اینکه به دست کی کشته شده و نقشه های کاوه برای به عــذا نشوندن اون طرف چیه گفت بهم گفت تاچشمم بازشه به روی مردم هفت خط و هفت رنگ دوروبرم!بادلساکم کم صمیمی ترشدیم مثل خواهر،پاش که به خونه مون بازشدسفره دله منم براش بازشد3 سالی باهم دوست بودیم اینقدر بهش اعتماد داشتم که میدونستم از فهمیدن گذشته ای که داشتم ولم نمیکنه یا اینکه رازمو فـاش نمیکنه،بهش گفتم وگفتم،اونم خـونواده ی عجیبی داشت،اون موقع هاکاوه یه رفیقی داشت که شریک خلافکاری هاش بود نمیدونم چجوری راضی شده بودتوی قاچاق حتی آدمکُشی پای ثابت کاوه باشه!امابعدهافهمیدم اونم ازشهابی کینه به دل داشت،یه روز که از دانشگاه برگشتم با رنگ و روی پریده کاوه وکامی روبروشدم،هرچی باشـه برای باراولشون بودکه آدم میکشتن بالاخره کاوه زهرخودشوریخته بودبالاخره ازروی کینه باکشتن زن شـهابی انتقامشوگرفته بودولی خب گناه که تکراربشه قُبحش میریزه!کم کم عاشقی زد به سرکاوه واز دلسا خواسـتگاری کرد،دلساهم که خانواده درست وحسابی نداشت درواقع بزرگتری بالای سرش هم نبود خودش بودو خـودش رضایت داد وازدواجشون سرگرفت ازبعد ازاون قتل حتی منم اگه میخواستم جایی برم بایدبایکی دوتاسرخریا به اصطلاح باکلاسش بادیگارد اینورو اونورمیرفتم که یه وقت تو دام شهابی ویارانش نیفتم!همون روزابود که یه پسره تو دانشگاه دلمو برده بود!قیافه مظلوم و مهربونی داشت برعکس تموم آدمای اطرافم برای همین خاص بودنش میخواستمش ولی.یادم اومد اون روزی که توی محوطه دانشگاه داشتم قدم میزدم باشنیدن اسمم از زبون یکی صاف وایسادم ولی برنگشتم چند ثانیه بعد جلو روم ظاهرشدش اسمش علیرضابود به همون اندازه اسمش مظلوم وخواستنی ازم خواست دعوتشو به صرف ناهار بپذیرم،من که ازخدام بود!اماتانگاهم به داوود افتادکه باصورتی درهم وموبایل به دست داشت بایکی صحبت میکردحدس زدم اون یکی کاوه باشه
عزیزان اول ازهمه ادرس وبلاگ هامون رو باهاتون در میون بزارم
@shahab344552.blogfa.com
@asayeshroman.blogfa.com
چنل روبیکامون @emarat_asfandiyer
درحال حاضر توی چنل روبیکا هم رمان لعنتی ترین حوالی روزای فرد پخش میشه و در وبلاگ هامون رمان دنیای لیلی رو دنبال کنید عاشقتووونم پرچما بالا
خب بریم سراغ رمان:
میخواد ببرتت بازداشتگاه امیدوارم اونجا خوب فکراتو بکنی وقبل ازاینکه به زندان منتقلت کنن تصمیم گیری کنی!شایدسرت به سنگ بخوره!.باخشم وفکی منقبض بهش زل زدم بی شک از عصبانیت گونه هام سرخ شده بود،وقتی که بی پروا وپرروپررو زل زد بهم پشت چشمی نازک کردمو رومو برگردوندم سمت سربازی که هنوزیه لنگه پا منتــظرمن بود نگاهمو که روی خودش دید باز احترامی به آقایونه پلیس گذاشت و نزدیکم اومد وبه دستم دستبند زد،به دنبالش روونه شدم پشت یه درنرده ای وایساد وقفل دستبندو بازکرد و تقریباً آروم هلم دادبه داخل اتاقک نرده ای،انگارتنهابودم!اتاقک نرده ای انفرادی!یه گوشه نشستم و تو خودم جمع شدم پاهامو سُردادم تو بغلم وسرمو روی زانوهام گذاشتم باید فکری به حال خودم میکردم تا کی باید اینجا میموندم یه سال؟دوسال؟یاهمون5-6سالی که شهابی میگفت؟نمیخواستم جوونـــیموتوی این اتاقای نرده ای یا زندونای زنونه بگذرونم!از طرفی جایی واسه موندن نداشتم اینجا تو این غربت،صدایی توی سرم میگفت"نه دیوونه نشنیدی شهابی گفت کمکت میکنه خب اگه آزاد بشی میفرستت ایران"واز یه طرف یه صدای دیگه باهاش مخالفت میکرد"یعنی میخوای داداشتو لو بدی؟این ازمرام تو خارجه توخیانــت نمیکنی درحقش"سرمو تی دادم وازنرده ها بیرون زل زدم همیشه ازبچگی ازاینجورجاها میترسیدم شهابی بهم گفته بودفردابه زندان منتقل میشم اززندان بیشترمیترسیدم لااقل کاش منوتوی انفرادی مینداختن ولی.نمیشد که6سال تو انفرادی میپوسیدم بعدهم مگه قاتل زنجیره ای بودم که ازترس جون مردم بندازنم تک وتنها تویه اتاق؟من اززندانهای زنونه میترسیدم ازاینکه عالمه زن خطرناک،چاقوکش،قاتل وومعتادوقاچاقچی دورم باشن میترسیدم،حس میکردم یه چیزی توی گلوم راه تنفسمو بسته سعی کردم قورتش بدم،بغضمو!یعنی تنها راه آزادی ازاین قفس نرده ای فروختن داداشم به این ادمای عوضی بود؟چراداداشم این راهوانتخاب کرد؟چراپاتواین راه گذاشتیم؟ ازدست خودم عصبانی بودم تازه حتی اگه داداشمم لو میدادم فقط چندسال ازحبسم کم میشد بازم.بایدتحمل داشته باشم،میدونستم اگه حال کامی وملینا هم خوب بشه اونارو هم میفرستن زندان لااقل جرم ملینا هم مثل خودم بود ولی برای کامی میترسیدم کمه کمش حبس ابدمیخورد!کاش کاوه اینجابود بازبرای ازادیمون سرجون خانواده شهابی شرط میبست،شایدم باز الی روگروگان میگرفت کلی اذیتش میکردتاماروآزادکنن!نه من اینو نمیخواستم،حس میکردم گونه م خیـس شده ودیگه راه نفسم تنگ نیس،بالاخره بغضم اب شده بود
دوست داشتم باهاش برقصم ولی ازطرفی روم نمیشد توهمین افکار بودم که یه مردکت وشلواری خوش پوش جلو روم قرار گرفت،نگاهمو ازدستش که سمتم درازشده بود برداشتم وبه چشماش دوختم که گفت:
یه جوری میخوامت که نمیخوام هیشکیو بعداً
همش لجبازی داری
تومنو بدبازی دادی
نمیدونی با اون چشات بدنازی داری
ازدست این اداهات وای ای وای
میبینی منو ولی خب انگارنه انگار!
اینجوری که توعزیزی واسه دلم هیچکسی نبوده
اولین دفعه که دیدمت باخودم گفتم این همونه!
توچشاش برق داره انگار
باهمه فرق داره انگار
رگِ خواب این دله مارو بد داره انگار!
ازدست این اداهات وای ای وای
میبینی منو ولی خب انگارنه انگار!
بد نازی داری!
(علی یاسینی***انگارنه انگار)
پایان قسمت چهارم»
- زهرمارو نه.
باچشمای ازحدقه بیرون زده به صفحه موبایل خیره شدم،شروین؟لابدشمارمم ازتوپرونده برداشته بود!نمیدونم چراذوق زده شدم؟چرا ضربان قلبم رفت رو5000؟!نفس حبس شده مو فـوت مانند بیرون دادم هنوز به صفحه خاموش گوشی زل زده بودم که دلساباابروهای بالاپریده کلشو کرد توگوشیم وگفت:
- نه ممنونم فقط خوشحال میشم شروین صدام کنید اینجوری صمیمانه تره
- توسرت به کارخودت باشه سه روزه رومه به دستی هنوزیه کارهم پیدانکردی
بروبالا خودم جمع میکنم!.بدوبدو ازپله هارفتم بالابماند که عین دست وپاچلفتی ها دو_سه بارپام پیچ خورد جلوی در اتاقم نفس حبس شده موبیرون دادم و وارد اتاقم شدمازحموم که بیرون اومدم به سراغ انتخاب لباس رفتم آدرس رستوران رو برام فرستاد دلم واسه الی جونم تنگ شده بود سریع یکی ازمانتوهای ضخــیممو پوشیدم وراهی رستوران شدم روزای آخر اسفند رو دوست داشتم هوای مرطوبی که بوی بارون میداد و شوق و ذوق غیرقابل وصفی که مردم برای خرید وسایل نو برای سال نـو داشتن4روزتا عید مونده بود البته امروزم که تموم شدمیشه گفت3روزمیخواستم برای فردا مرخصی ساعتی بگیرم تابه خرید عیـدم برسم وبعدهم برم ملاقات دلساوملینا و البته حشمت،دلم براش تنگ شده بود میخواستم سال نو روبهش تبریک بگم البته دلساوملیناروکه پس فردا آزاد میکنن من میرم براشون فردا لباس ببرم خـواستن ازاد بشن لباس داشته باشن بپوشن!چقدر ازمهراب ممنون این لطفش بودم خدامیدونس جلوی رستوران ازماشین پیاده شدم وقتی الی رو کنج سالن پشت یه میزچهارنفره که مهراب هم روبروش نشسته بوددیدم فهمیدم چقدردلم براایـن دخترکوچولو دوست داشتنی تنگ شده بود باقدمای بلندخودموبهش رسوندمو محکم بغلش کردمو بوسیدمشاون شب هم باحرفای تکراری گذشت ضمن اینکه مهراب یه سری نکات بهم گفت ویادآورم شدکه باید لحظه به لحظه اتفاقاتی که توی شرکت میفته برای اون ودوستاش توضیح بدم واگه اتفاق مــشکوکی یاچیزی روفهمیدم بهش خبربدم،استرس بدی به دلم چنگ میزد ولی راهی بود که دوست داشتم انتخابش کنم بهتراز زنـدان بود پشتم به پلیس گرم بود.فرداصبحش هم باکلی عِزوالتماس ازشروین2ساعت مرخصی گرفتم،یکم خرت وپرت ورخت ولباس برای خودم ودلساوملیناکه خوشبختانه سایزشونومیدونستم خریدم وریختم توماشین وراهی زندان شدم وبعدازملاقات دلساوملینا نوبت به حشمت رسید خیلی دلم براش تنگ شده بود وقتی دیدمش اوج دلتنـگی روحس کردم اشک تو چشمام جمع شده بودجای مادرنداشته م بود میخواســتم کمک کنم اون هم ازادشه ولی اون قتلش عمدبود ازطرفی خودش هم نمیخواست بیاد بیرون انگارجایی نداشت دوست هم نداشت منـت من به سرش باشه ودعوت منم نپذیرفت که بیاد خونه م گرچه مطمئن بودیم حکمش حبس ابده وتا ابدتغییرنمیکنه
گریه میکنی؟.
باراهنمایی خدمتکار به طبقه بالارفتم و لباسامو تعویض کردم،پائین اومدم وسط سالن همه بایه وضع افتضاحی مشغول رقصیدن بودم لباساشونو باخودم مقایسه کردم کت وشلوار اسپرت من دربرابرلباسای اینا حکم عباو عمامه داشت!به سمت شروین رفتم که نزدیک یه پیرمرد کنار میزمشروبها وایساده بودو خوش وبش میکردن،با دیدن من که به سمتشون میرفتم ادامه حرفشونوقطع کردن نمیفهمیدم چه نقشی داشتم اینجا؟ شروین بایه لبخندنگاهم کردوگفت:
با اینکه باکت وشلوار اومدم بیرون ولــی هنوزهواسردبود24اسفندماه بود،دستامودورخودم حلقه کردم و به خودم لرزیدم خواستم برگردم برم پالـتومو بیارم که محکم خوردم توسینه شروین،فکرمیکردم کنارم بودولی یه قدم ازم دنبال افتاده بودباشرمندگی سربلند کردمونخواستم به چشماش نگاه کنم ولی وقتی دستاش دورشونه هام حلقه شدن با چشمای گردشده بهش زل زدم ولی هـیچ تلاشی نکرد تا منو به خودش نزدیک کنه فقط دستاش دور شونه هام بود،اب دهنمو قورت دادم و سعی کردم اروم خودم رو عقب بکشم که فکرکنم متوجه لرزش بدنم شد سریع دستاشو از شونه هام برداشت وکُت براقش رو دورم انداخت و دستای سردمو بین دستاش گرفت و به سمت آلاچیقـی کنج باغ راه افتاد در حالی که ته صداش خنده موج میزدگفت:
امشب توهم پیش راستاد بودی اصلا یه ثانیه از هم فاصـــله گرفتین که من بخوام کاری کنم؟بیخــــیال فردا در موردش صحبت میکنیم برو.
نه میتونم که بیام.نمیدونم چرا؟شایدمیخواستم بیشترسر ازکارشون دربیارم تا تسلیم همکاری باشهابی بشم و وقتی که شبش پاتوی سالن مهمونیشون گزاشتم به صحت حرفاش پی بردم،لیوان مشروبایی که روی میزبود چشممو گرفت
خفه شو!.
بچه ها فعلا حال وحوصله پارت گذاری رو ندارم
چون همزمان باید تو6تا سایت نشر بدم خسته میشم
برای خوندن مابقی رمان به چنل روبیکای ما بپیوندین
@emarat_asfandiyr
توی انجمن98iaنودهشتیا هم بزودی قرار میگیره هم نسخه وب کامپیوتر ولپتاب هم موبایل
دیگه اینکه توی وبلاگ هامون سر بزنید مطلع بشید
بچه ها فعلا حال وحوصله پارت گذاری رو ندارم
چون همزمان باید تو6تا سایت نشر بدم خسته میشم
برای خوندن مابقی رمان به چنل روبیکای ما بپیوندین
@emarat_asfandiyer
توی انجمن98iaنودهشتیا هم بزودی قرار میگیره هم نسخه وب کامپیوتر ولپتاب هم موبایل
دیگه اینکه توی وبلاگ هامون سر بزنید مطلع بشید
باعرض سلام وخسته نباشید خدمت مدیران اجرایی و نویسندگان عزیز در این مجموعه
از اونجا که هدف همکاران ومتخصصین اهل قلم از اجرای این پروسه ی نوروزی:هدایت هم وطنان عزیز به کتاب خوانی و رمان خوانی بوده
ما در این راستا باپشتیبانی وحمایت رسانه ی "متخصصان اهل قلم" به پشتوانه ی قدر دانی از خانوم "سحر صادقیان" و جهت تکثیر حداکثری "رمان لعنتی ترین حوالی" در بین تمامی علاقه مندان به رمان خوانی،یکـ مسابقه ی عظیم در دست اجرا داریم
جهت شرکت در این مسابقه به آدرس وبلاگ زیر مراجعه فرمایید
www.shahab344552.blogfa.com
عزیزانی که رمان را مطالعه فرمودید به این وب مراجعه کرده درجواب5سوالی که ازشما راجب رمان پرسیده میشود کامل جواب دهید
انشالله که برنده ی این طرح نوروزی شما باشید
باهدف:هدایت هموطنان عزیز به سمت کتابخوانی نوروز99
باتشکر:م.مودب پور
ویراستار صالحی
مدیران منتقد شکوری و ادیب
مدیران اجرایی خردمند ومهسا.الف
"متخصصان اهل قلم"
باتشکر از:98ia.com
ادامه مطلب
رمان لعنتی ترین حوالی"
"به قلم: سحر صادقیان"
خلاصه: از همون اول رمان تا تهش رو قضاوت نکنید لطفا از قسمت ۴به بعد داستان جالب می شه امیدوارم باب میلتون باشه، به هر حال سلیقه ای هستش یکی ژانر پلیسی دوست داره یکی طنز وهمونجور که با ژانر رمان آشنایی دارید رمانمون پلیسی هستش هم عاشقانه و بیشتر اجتماعی.داستان هم از قسمت اول تا دوم توسط راوی بیان شده اما مابقی رمان رو از زبان شخصیت اصلی داستان ادامه دادم
درنا توی یه باند قاچاق بزرگ شده و بعد ها در زمینه احساسی اتفاقاتی براش پیش اومده که جلوی عاشق شدنش رو می گیره! توسط سرهنگ شهابی که دستگیر می شن و بعد از ازاد شدن باز درنا پاتوراهی می زاره که به ضرر خودشه.برادری که به مرگ خواهرش راضی شده، اشتباهی عاشق شدن درنا اون رو به تباهی می کشه و سرانجام به سمت نابودی سوق می ده!
اون به شیخ های عرب فروخته شده و تمومه داستان به این خلاصه نشده و مهمش حاشیه هایی هستش که درنا رو به اونجا می کشونه و طریقه بودن و نبودن درنا، بعداز اونکه عاملان رو دستگیر کردن جدالی بین عقل و احساس درنا در راجب با فرشته نجاتش شکل می گیره با عقل و قلبش می جنگه تا بتونه قلبش رو با حامی خودش یکی کنه!
داستان به ازدواجشون ختم نمی شه و هنوز بعداز وصالشون اتفاقاتی می یوفته که تا مرگ هر دوشون پیش می ره و سرانجام منجر به مرگ بچشون می شه !
فامیلی که از دشمن دشمن تره و نقشه هایی که فقط برای نابودی این زوج سر کینه و دشمنی کشیده شده!
داستان و پلیسی که کنار هم بودنشون مشکل سازه و بعد رسیدن به یه ارامشنسبی با مرگ فرزندشون ارامششون صلب شده و کسی چه می دونه تقاص کدوم گناهشونه؟!
اما بازم همه چی به اینجا ختم نمی شه و ما با فصل دومی پرقدرت تر و متفاوت تر از فصل اول با نام و ژانر متفاوت همراهتونیم
با ما همراه باشید.
انجمن متخصصان اهل قلم باافتخار رمان "دیدارتقدیر|به قلم سحرصادقیان"را در رده ی اول پرطرفدارترین رمان سال99معرفی میکند
باافتخار می گوید:
این رمان درسال های متوالی دارای بیشترین بازخورد میباشد
بی شک درسال1400همچنان دربین رمان های پر طرفدارخواهدماند
و جلد دوم آن طرفداران بیشتری جذب خواهد کرد
ویدیو ی این رمان در اینستا منتشر شد
@roman_98iia
<a href="https://uupload.ir/view/video_۲۰۲۱۱۰۱۱۰۹۵۰۴۷۲۴۷_by_videoshow_dw4h.mp4/" target="_blank"><img src="https://s4.uupload.ir/css/images/udl6.png" border="0" alt="دانلود فایل با لینک مستقیم" /></a>
[URL=https://uupload.ir/view/video_۲۰۲۱۱۰۱۱۰۹۵۰۴۷۲۴۷_by_videoshow_dw4h.mp4/][IMG]https://s4.uupload.ir/css/images/udl6.png[/IMG][/URL]
بزودی
درباره این سایت