"رمان سرا"



عکس

صبح روزبعد
سراسرعمارت رو،سرسبزی دربرگرفته بودو درختای سربه فلک کشیده ی باغ چشم هر بیننده ای روبه خود خیره میکرد،هوامطبوع و دوست داشتنی بود و امادر داخل این عمارت؛
کامی روبروی کاوه هی قدم رومیرفت،کاوه درحالی که پای راستشو به دیوارتکیه زده بود گفت:
_بسه کامی اینقدرجلو چشمای من رژه نرو،اعصاب نزاشتی برامکامی ازحرکت وایساد وگفت:
_جنساروگرفتن،نزدیک سه میلیاردضررکردیم میفهمی یعنی چی؟!کاوه درحالی که سعی داشت به عصبانیتش غلبه کنه گفت:
_بازم جای شکرش باقیه بچه هافرارکردن وگرنه لومیرفتیمباخودش فکرکرد شهابی دیگه داره شورشو درمیاره!کامی دندوناشو بهم فشرد و مشت محکمش روبه قاب عکس روی دیوارکوبیدوگفت:
_لعنتیا،مطمئنم تعقیبمون کردن،برامون بپا گزاشتنکاوه باخشم روبهش گفت:
_دِ بس کن،پاشو بروبالاسرِ این دخترهِ نفله اونقدر بزنش تابگه کدوم خری دست وپاشو بازکرده اگه نگفت هم دوربیناروچڪ کن!.
کامی سری ت دادودرحالی که زیرلب به شهابی بدوبیراه میگفت از اتاق خارج شد، صابر دوید سمتش وبانفس نفس گفت:
_اقا،اقا،ملیناخانوم رو ازادکردن!درآن واحد اخمای کامی ازهم بازشدن ولبخندگشادی روی صورتش نشست،ازپله ها پایین دوید و ملیناروکه جلوی دروایساده بودبه اغوش کشید،بعداز دقایقی ملینارو ازخودش دورکرد وتک تک اجزای صورتشو ازنظرگذروند،با خیال راحت نفسشو بیرون دادوگفت:
_حالت خوبه؟ملیناشیطون خندیدو دندونای سفید وردیفش روبه نمایش گذاشت وباچشمکی که چاشنی خنده هاش کرده بودگفت:
_یه درصدفکرکن پیشِ مهراب جون(سرهنگ شهابی)بوده باشم وحالم بدبوده باشه! کامی بلند خندیدولپ خواهرشو کشیدوگفت:
_ ببینم شیطون چه بلایی سرشون اوردی؟ فرارکردی یافراریت دادن؟ملینا،بیخیال شونه ای بالاانداخت وگفت:
_انگارحالیشون شده بود که اگه ولم نکنن خان داداشم بدجوری پدرشونو درمیارهبازم کامی،سرخوش خندید،انگارتموم غماش بادیدن خواهرِ یکی یه دونه ش ازیادش رفته بودن،گفت:
_خب بسه زبون نریز،هیچ اطلاعاتی کِش رفتی؟ولی ایندفعه ملینا،مغموم وبایکم عصبانیت گفت:
_نه،کثافتا توی یه زیرزمین نمدار زندونیم کرده بودن که سگ میمرد!هنوز زندون میچربید به اون سگ دونیکامی اروم دندوناشو بهم فشرد وسعی کردبیخیال باشه:
_فداسرت بالاخره کارشونو جبران میکنم ملینا بی خبر پرسید:
_کدوم کار؟
_باز این مهراب جون سنگ انداخت جلوپامون،جنسامونو گرفتن ایندفعه ملینا بادلهره ای اشار پرسید:
_کسی هم گیر افتاد؟باورود کاوه سوالش بی جواب موند،کاوه هنوزمتوجه اومدنِ ملینا نشده بود،همونجورکه ازپله ها پایین میومد، نگاهش به ملینا افتادکه باصدای بلندی "سلام" کرده بود،با سرجواب داد و راهشو به سمت بیرون ازسالن کج کرد
***


کاوه در رأس میهارخوریِ12نفره نشسته بود،نگاهی به تک تک اعضای خانواده ش انداخت،دلسا(زنش)،درنا(خواهرکوچکترش)و کامی(شوهرخواهرو رفیقِ دیرینه ش) تموم اعضای خانوادش روتشکیل میدادن، جای خالی پدرومادرش روبه خوبی حس میکرد هروقت به نبودشون فکرمیکردعطش انتقامش ازشهابی بیشترمیشد،بافَکی منقبض شده وچهره ای سرخ چنگال رو توی تیکه ای ازگوشت کوبیدو ازسرمیزپاشد،به سمت حیاط رفت؛نیازبه هوای آزادداشت، دلسامتعجب به رفتنش نگاه کردوپاشد به دنبالش،دوید و ازپشت آستین کت کاوه روکشید،کاوه وایسادوباچشمایی سرخ به دلسا خیره شد،دست خودش نبود هروقت به این موضوع فکرمیکرد؛آزرده خاطر میشدهیچ چیزمثل مرگ عزیزانش حالشو بدنمیکرد اونم کشته شدنِ مظلومانه ی پدرومادرش، حالام که کاوه دست ازسرشون برداشته بود اوناملینارو(خواهرکامی)دستگیرکرده بودن و این کافی بودتا کامی هم اتیشی بشه و اون دختربچه روگروگان بگیره،دلسا،کاوه رو به سمت تاب بزرگ کنج حیاط هدایت کردوباهم روی تاب نشستن ودلسا شروع کرد:
_بازم سرِسفره فکرتومشغول کردی؟
_نبودشون آزاردهنده س،تاوقتی انتقام نگیرم ساکت نمیشینم!دلسا لبشوگزید و بالحن ارومی گفت:
_توکه انتقامتو باکشتن زنه شهابی گرفتی کاوه پوزخندی زدوگفت:
_2تاازعزیزترین کسامو گرفت ومن فقط یکی رو ازش گرفتم،حالا حتی اگه من ساکت بشینم،کامی تاخواهرشو ازچنگشون ازادنکنه ساکت نمیشینه!
_درسته که پدرومادرت واقعا مظلومانه توی درگیری غیرعمد کشته شدن درحالی که فقط همسایه ی مجرم بودن ویه جورایی توصحنه ی دفاع هردوشون گلوله خوردن،ولب قبول کن ملینا عمداً پاتوی این راه گذاشتباصدای کسی هردو سرشون به عقب چرخید،کاوه بادیدن ستایش بدجور جاخورده بود درحالی که صداش به شدت رو اعصابش بود:
_پدرومادرشماحتی اگه توی اون درگیری غیرعمدنمرده بودن به دلیل قاچاق بیش از200کیلو کوکائین حکمشون اعدام بود! کاوه باچهره ای کبودشده ستایش روزیر نظرگرفته بودکه اسلحه به دست پشت سرشون وایساده بود،اون که بادست وپای بسته توی انباربودیعنی کی ازادش کرده بود،بادلسا اروم پاشدن وحالاروبروی ستایش بودن که اسلحه روتهدیدوارت میدادومی گفت:
_ سریع دستوربده اون بچه روبیارن تایه گلوله تومخ رنت خالی نکردم!کاوه چشماشو روی هم فشاردادو سعی کردتمرکز کنه،حتی فکرترسیدن اونم ازیه زن به ذهنش هم خطورنمیکرد،تویه حرکت انی باپارفت توشیکم ستایش و اونو پخش زمین کرد،باپپزخندصداداری اسلحه روکه ازدستش بیرون پرت شده بود روی زمین،برداشت و دا:
_صابر؟داوود؟بعد آرومتر ازقبل خطاب به ستایش گفت:
_سروان جون بالاخره معترف شدی که یه نسبت فامیلی بین شماوشهابی هس!
دختره بی توجه به کاوه،تموم تمرکزش به راه فراربود اما کاوه تیزتر ازاین حرفابود چراکه تا ستایش اومدخیز برداره یه گلوله زدبه رون پاش که زمین گیرش کرد،بلندقهقهه زدوگفت:
_بهت خوش بگذرهوباچشم و ابروبه صابر و داوود علامت دادکه ببرنش زیرزمین.اماحالا باید اینومیفهمید که کی دست وپای ستایش روبازکرده بود وبهش اسلحه داده بود!
***


آبی به دست وصورت بچه زد وروی صندلی نشست و اونو روی پاش نشوند،بامهربونی ذاتیش نگاهش کرد،موهاشو نوازش کردوگفت:
_اسمت چیه کوچولو؟دختربچه بابغضی که هنوزتوگلوش چنبره زده بود گفت:
_ اِلیدرنابا ملایمت نگاهش کردکه الی گفت:
_خاله؟درنا ته دلش ازاون لحن نازوبچه گونه غنج رفت وگفت:
_جونم؟
_توروخدامنو ازدست اون اقابدجنسه پنهون کن!درنافقط به نشونه ی قبول چشماشو بست و اروم بازکرد،دست بچه روگرفت و اونو به سمت اتاق خوابشون برد
***
درباصدای ارومی بازشد،کامی توچهارچوب در اتاق قرارگرفت،نگاه الی و درنا به کامی کشیده شد،هرسه ثانیه ای بی هیچ حرفی بهم زل زدن تا سرآخر کامی؛کلافه خطاب به درناگفت:
_چرا اینو اوردی اینجا؟درناچشماشو اروم بست وسعی کرد کامی روبه ارامش دعوت کنه تابعدباهم صحبت کنن،دعواکردن جلوی بچه روترجیح نمیداد درست برعکسِ کامی!به سمت تخت اومد ومچ درناروچسبید،اونوکشوند سمت تراس وتقریباً به سمت جلوپرتش کرد خودشم پشت سرش قرارگرفت،درومحکم کشیدتابسته شه وبااعصابی نچندان روبه راه،گفت:
_چراسرِخود هرکاردلت میخوادمیکنی؟درنا بابیخیالی وخونسردی جواب داد:
_چه کاری مثلا؟
_این توله روچرا اوردی اتاقمون؟چراداری تو نقشه های کاوه دخالت میکنی؟هنوز برادرتو نشناختی؟میخوای سرهممونو به باد بدی؟!دستاشو دورنرده گره کردونفسشو فوت کرد بیرون،درنا به نیمرخ جذابش زل زدوگفت:
_دلم به حال بچه سوخت،دسته خودم نبود نتونستم وقتی اونجوری چاقو زیرگلوش گذاشته بود ببینم وکاری نکنم
کامی کلافه ترازقبل برگشت سمتش وبانگاخ عاقل اندرسفیهانه ای گفت:
_توکه میدونی کاوه ادمکش نیس فقط میخواست صدای جیغ وگریه ی بچه روبه شهابی بفرسته،بعدش هم مگه مجبورت کردن راه بیوفتی دنبال کاوه وکارهاشو زیرنظر بگیری؟!درنا با پشیمونی سرشو پایین انداخت وخودشوبه کامی نزدیکتر کرد وکامی بانهایت خستگی اونوبه بغل کشید که درناگفت:
_میشه تاوقتی این بچه اینجا گروگانه،من مراقبش باشم؟کامی دستی به موهای درناکشیدوبادلشوره نگاهش کرد،نفسی کشیدوگفت:
_باشه!
***


صندلیِ چوبی روبرعکس،روبروی  صندلی ای که دختره روی اون نشسته بود گزاشت ،روی اون نشست وباپوزخندبه قیافه ی نترس دختر زل زد،هیچ اثر ترسی توی چهره ی یخی دخترنمایان نبود و این مهری بودبرای تائیدحرفه کاوه،که این دختر، دخترخاله ی شهابی بود!کاوه یکم خودشوبه جلو متمایل کرد ودستاشو زیر ‌چونه ش خوابوند وگفت:
_خب،خانومه ستایش ملکی؛دخترخاله ی سرهنگ شهابی!البته اینجا ملقبی به کوکب بارانی،خب اوضاع و احوال بروفق مراده انشالله؟اینجابهتون خوش میگذره؟ طبق اونچه که انتظار میرفت دختره اول از در انکار واردشد:
_چی میگید کاوه خان،بخدامن یه ادم ساده م،اگه به پوله این کار نیازنداشتم پامو تو این عمارت نمیزاشتم که بخوام بشم خدمتکارتون،سرهنگه چی؟کشکه چی؟کاوه باعصبانیت پاشد،جوری که صندلی چپه شه روی زمین!
عربده کشید:
_ببرصداتو سلیطه،ببین منو،دخترِپسرخاله جونت همینجا پیشته.محکم کوبید رومیز و دا:
_فکر کردین خرَم هان؟راست راست مامور پلیس توخونه م راه بره من نفهمم؟ درچوبی کنج دیوار روبالگدمحکمی بازکرد،قامت کوچیک دختربچه از پشت درنمایان شد،کاوه چنگی به موهای بچه زد که باعث گریه ش شد،اونوکشید بیرون و پرت کرد جلوی دختره یاهمون ستایش،دختر بچه جیغی زد وقتی ازچنگال کاوه پرت شد پایین گریه ازسردادکه بافریادکاوه خفه شد:
_لال شو بچه!بعدارثانیه ای سکوت کاوه باهمون لحن روبه دختربچه ادامه داد:
_بگوبینم این زنیکه رومیشناسی؟ دختربچه نگاهی به ستایش انداخت وبرق تیزی چاقوی کاوه که جلوی دیدش روگرفت ازترس اب دهنشو پیاپی قورت دادوباصدای لرزونی توأم باهق هق فقط تونست بگه:_ستایش!.
کاوه پوزخندشو پررنگ کردوبه ستایش زل زد وگفت:
_شنفتی سروان جون؟!وبعدگردن بچه روتو دست گرفت و اونو روی زمین انداخت چاقو رو زیرگلوش گذاشت وبه صدای جیغ زدن ستایش وگریه های بچه توجه ای نکرد ورحالی که باموبایلش شماره ی شهابی رومیگرفت دا:
_دوتاتون خفه شید تاخفه تون نکردمبچه که فکرمیکردشاید باسکوتش،کاوه دست ازکشتنش بکشه؛خفه خون گرفت ولی ستایش انگارمیدونست هیچی تاثیردرجلوگیری ازخشم کاوه نداره،همچنان جیغ میکشید:
_کثافت اون بچه رو ول کن،به اون دست نزن هی باتوام آشغالباصدای محکمِ بهم خوردنِ دربه دیوار نگاه هرسه نفربه درکشیده شد که درنا بدوبدو اومد داخل،دوید سمت بچه و باخشم وعصبانیت توپیدبه کاوه:
_چه مرگته امروز؟دِ مگه توقاتلی؟ول کن بچه روبچه روتوبغلش گرفت وبچه که تازه از شُک خارج شده بودو آغوش درنا رو امن میدونس گریه ازسرداد،درنا تااومدبچه روببره بیرون؛کاوه مثل علم یزیدجلوش سبزشد، موهای بچه روتودست گرفت ومحکم کشید صدای جیغ بچه بلندشد،درناکه جاخورده بود باعصبانیت به سرکاوه دا:
_ولش کن کــــــــــــــــــــاوه!.
کاوه فقط صدای ضبط شده ی جیغ بچه روبه سرهنگ شهابی فرستاد و از انبار بیرون زد،درناروبه ستایش کردوگفت:
_بازی بدی روشروع کردی!بعدهم بی هیچ توجه ای به قیافه ی رنگ و رو رفته ی اون،بچه به بغل زدبیرون
***


کامی دستای درنا رو بین دستاش گرفت و اونو دعوت به نشستن کرد،سیگاری اتیش زد وباهم روی صندلیای فی بالکن نشستن نگاه کامی به اسمون خیره شد،هوا گرگ ومیش بود وبادکمی وزیدن گرفت، بانفس عمیقی که درنا کشید،به خودش اومد وشروع کرد به گفتن:
_دخترشهابیه!درقبال ازادکردن ملینا، دخترشو گروگان گرفتم و اینکه محبورشدم بگم دخترمه چون به خدمتکارا اعتمادی نیس، شاید بین اونها نفوذیِ پلیس باشه!
(ملینا،خواهرِکامیه)
درنا پر از استرس وتشویش به کامی زل زد وگفت:
_وای حالاچی میشه؟
_نگران نباش،همه چی حل میشه!

نگاه کاوه روی تک تک خدمه چرخید،روی دخترجوونی که جدیداً برای کار وارد عمارت شده بود ثابت موند،باچشمای ریزشده ازسرتا پاش رو براندازکرد،ازهمون روز اول بهش مشکوڪ بودکه شایدیه نفوذی باشه، دوهفته ای میشد که اینجامشغول به کار شده بود،کاوه دست ازنگاه کردن برداشت وصداشوبلندکردو دا:
_مَش رســـــول؟پیرمرد بدوبدو خودشوبه کاوه رسوند،درحالی که نفس نفس میزد تاکمر خم شدوگفت:
_بله اقاجان؟
_پس اون دوتا هرکول کجان؟!مش رسول باصدایی که میلرزید پسراشو که به نوعی بادیگارد کاوه بودن صدازد:
_داوود؟صابر؟به محض حاضرشدن داوود وصابر،کاوه دستور داد تادختره روبندازنش زیرزمین،کاوه باپوزخند؛نگاه تحقیر امیزش روبدرقه رفتنه دختره کرد وزیرلب باخودش گفت:
_به خدمتت میرسم دخترخاله ی شهابے! کامی یابهتره بگم دستِ راستِ کاوه، درحالی که ازپله ها پایین میومد روبه کاوه گفت:
_بچه درچه حاله؟
_من چمیدونم پدرِنمونه!.کامی بابی حوصلگی دستی به ریشش کشیدوگفت:
_بیخیاله لوس بازی شو،بهت گفتم که قضیه ازچه قراره!کاوه روی مبل نشست وبالبخندِ زیرپوستی،نگاهی دورتا دور سالنِ عمارت انداخت و وقتی ازنبود کسی مطمئن شد گفت:
_نفوذی که میگفتی رو انداختم زیرزمین، میری یابرم؟!کامی که کلاً امروز دپرس بود،پیشونیشو خاروند وگفت:
_خودت برو من خیلی کار دارم
_چه کاری؟(این حرفه کاوه نشون میده که اون به کسی اعتمادنداره) همچنان مشکوک ومرموز به کامی نگاه میکرد که باعث خنده ی کامی شد،شیطونی خندیدوگفت:
_برادرزنه گرامی؛یه ذره به بنده اعتمادکن بعد از5سال!کاوه سرت داد ودرحالی که بلندمیشد تابره سمت زیر زمین،گفت:
_حواست به بارها باشه امروز ازگمرک ردشدن تاشب میرسن به دستمون،بروتحویل بگیرکامی سری ت داد وکاوه ازسالن خارج شد
***
 


_اگه من یه زنه دیگه داشتم به نظرت سه ساله تمام بدون اینکه بهش سربزنم ولش میکردم به امون خدا؟
_ازتو بعید نیس کامی،شایدمرده یاشاید طلاقش دادی!کامی پوزخندتلخی زدوگفت:
_هه،اونوقت نباید اسمش توشناسنامم باشه؟درنابا کلافگی،موهاشوپشت گوش انداخت و دست به کمر وایساد وبه نرده ها تکیه زدوبالحن سردی خطاب به کامی گفت:
_یعنی که چی؟میخوای بگی بچه ت نامشروع بوده؟حتی زن هم نداشتی؟!پس اینو دخترای خیابونی برات به دنیا اوردن؟ کامی خیلی سعی داشت به خودش مسلط باشه تاعصبی نشه ولی تاب نیاورد وبالحن تندی گفت:
_ دِ بسه دیگه درنا،بابا من دروغ گفتم،یعنی مجبورشدم که دروغ بگم!اون دخترمن نیس، گروگان گرفتم!درناکه توی این سه سال  راست و دروغ گفتنِ کامی رو می تونست تشخیص بده متوجه شده بودکه راست میگه و دیگه پشت این لحن محکم وجدی،دروغی درکار نیس،یکم گفته های کامی روتوذهن هلاجی کرد وبعدازگذشت ثانیه ای باچشمای گردشده به کامی زل زد و دستش ناخوداگاه جلوی دهنش قرارگرفت تاصدای جیغش بیرون نره،متعجب وتقریبا باصدای بلند گفت:
_چی گفتی؟گروگان؟!چشمای کامی فقط به نشونه تائید بازوبسته شدن و تعجب درنا رو بیشترکرد تاب نیاورد وبازپرسید:
_یعنی که چی کامی؟چه دلیلی داره بگی دخترته؟اصلا قضیش چیه؟چراگروگانش گرفتی مگه دخترکیه؟!.

***


اروم در اتاق روبازکرد.اتاق توی تاریکی و روشنایی نورمهتاب فرورفته بود نگاهش به سمت درنا افتادکه مظلومانه روی تخت خوابیده بود آروم پیشش درازکشیدونگاهش رو روی صورت عشق همیشگیش به حرکت درآورد رد اشک حتی توی اون تاریکی روی صورت سفید درنا مشخص بود،دستی روگونه ی درناکشیدوباخودش زمزمه کرد:
_ لعنت به من.نفسشوتوی سینه ش حبس کرد وبوسه ی ارومی روی ل*بهای درنا زد وسعی کردبخوابه امادریغ ازثانیه ای ارامشروی تخت نشست وکلافه دستشو لابلای موهاش به حرکت دراورد ازلحظه ای که توی این باند وارد شده بود چشماش رواز روی اسایش بسته بود حتی ثانیه ای دلشوره امونش نمیداد،تنها دلیلی که باعث میشد همه اینارو فراموش کنه ولبخندبه لبش بیاد درنابود که مثل فرشته خوابیده بود! بازفکرش پرکشید سمت اون دختربچه حتما الان توی زیرزمین بود حتماکلی اون رو ترسونده بودن اون که خلافکارنبود اخه.اینجورکارا باروحیه کامی جورنبود!اون فقط درراه رفاقت به اینیده شد. .زیرلب باحال پریشونی گفت:
_متاسفم درنا هیچوقت اون ادمی که تومی خواستی نبودم.اخرشم خواب به سراغ چشماش نیومد، پاشدوبه سمت تراس رفت،آروم لای دروباز کرد، نسیم خنکی که میوزید؛آرومش میکردو یکم از التهاب درونش کم میکرد،تاخواست سیگاری روشن کنه صدای قدمای یکی روشنید آروم سَر،خم کردوبا دیدن درنا لبخندتلخی به لب نشوندکه ازچشمای درنا پنهون موند!درنا نفس عمیقی کشیدوسیگار رو ازلای انگشتای کامی بیرون کشیدوبه زیر پاش انداخت وگفت:
_نمیخوای بهم توضیح بدی؟قول میدم پامو از زندگیت بکشم بیرون!
کامی لباشو بازبون خیس کردوبامکث کوتاهی گفت:
_چندساله زنمی؟
_3سال!
_تواین سه سال روزی بوده تو ازم بی خبر باشی یا اینکه جلوچشمت نباشم؟
_نه،خب که چی؟!


کاوه که از سر و صدای اون دوتا پایین اومده بود حالا تقریبا بپبرزخی در حالی که به سمتشون می یومد زل زده بود به اون دختر بچه که مظلومانه کنج شومینه کز کرده بودباقیافه تقریبا برزخی درحالی که به سمتشون میومد زل زده بودبه اون دختربچه که مظلومانه کنح شومینه کِز کرده بود.
صداشو انداخت ته سرش وتقریباً داد زد:
_اینجاطویله س؟چه خبرتونه؟
درنا سرش روپایین انداخت و اومد ازصحنه یه جورایی فرارکنه که البته ازچشمای تیزبین کاوه دورنموندوباصدای کاوه سرجاش خشک شد:
_درنا،وایسا سرجات!
وبعدبالحن خشک وجدی روبه کامی گفت:
_قضیه این بچه چیه؟جای اون اینجاست؟
کامی دست ب سینه شد واز گوشه چشم نگاهی ب بچه انداخت یقه ی درنارو ول کردوزل زدبه کاوه وگفت:
_بهت توضیح می.
کاوه دستشوبالا اورد کامی مابقی حرفش رو خورد که کاوه گفت:
_بسه هیچ توضیحی نمی خوام اون رو بندازیدش بیرون!
دو_سه تاازخدمتکارا سریع به سمت بچه دویدن که باداد کامی مجبوربه ایستادن شدن:
_نه کاوه اون بچه دخترمنه!
درآنِ واحدنگاه هرسه نفربه درناکشیده شد وارفته بود روی پارکتای خونه نگاهه به اشک نشسته ش روبه شوهرش انداخت وبابغض گفت:
_دوباره بگوکامی،دوباره تکرارکن!کامی اب دهنشو قورت داد انگار گفتنش سخته! بالاخره باکلافگی گفت:
_درست شنیدی،دخترمه!کاوه باعصبانیت  یقه ی کامی رو گرفت وکوبیدش به دیوار ودادکشید:
_یه دخترپنج_شش ساله داشتی ومااین رو حالا فهمیدیم؟!
کامی عصبی دستی به کراواتش کشید وحلقه ی اونو دورگردنش شل کرد.دلسا به طرف درنا دوید و اون رو ازروی زمین بلندکرددرحالی که زیربغلش روگرفته بودسعی داشت اون رو از اونجا دورکنه ولی درنا ممانعت میکرد.دلساباخستگی گفت:
_درناباید بریم پاشو!
درنافقط صورتشوبه دوطرف ت داد وسعی کرد اشکاش رو پس بزنه. کاوه باعصبانیت ازکامی دورشد ودرحالی که سالن روترک می کردگفت:
_کامی گمشوبیابیرون بایدباهم صحبت کنیم!
**


قسمت اول

به قلم سحر صادقیان

لعنتی ترین حوالی


(راوی: دانای کل)

نگاه متعجبی بین درنا و دلسا رد و بدل شد و درنا با یکم عصبانیتی که چاشنی لحن کنجکاوش کرده بود تقریبا با صدای بلند گفت:
- کامی توضیح بده!
کامی تکیه ش رو به مبل سلطنتی که روش نشسته بود داد و دستاشو حائل دسته مبل کرد و پای راستش رو روی پای چپش انداخت و خونسرد پکی به سیگار نیمه سوختش زد و گفت:
- بسه درنا ریز ریز داری فک می زنی، اعصابم رو نریز بهم!
درنا با لجبازی روبروش قرار گرفت و بادست هایی که مشت شده و فکی منقبض از لای دوندون های کلید شدش غرید:
- سه شب خونه نبودی و حالا که برگشتی با یه دختر بچه پنج_شش ساله اومدی؛ توقع داری بهت خوش امد بگم؟! د یالا بنال کدوم گوری بودی؟!
کامی با عصبانیت سیگارشو طی یک حرکت انی توی جاسیگاری خاموش کرد و محکم ایستاد و به سمت درنا حرکت کرد، با اینکه درنا از ترس می لرزید ولی مثل همیشه به روی خودش نیاورد و سعی کرد صاف بیاسته و تن و بدنش در مقابل خشم کامی نلرزه!
کامی یه دست به کمر مقابل درنا ایستاد و با اخم سرتاماش رو نگاه کرد و در حالی که با اون یکی دستش یقه درنا رو گرفته بود و اون رو از اتاقش به بیرون هدایت می کرد غرید:
- نکنه باید به تو هم جواب پس بدم ها؟!
دلسا با نگرانی به اون دوتا زل زده بود و جرات حرف زدن و سوال پرسیدن نداشت.
ولی می تونست حدس بزنه اوضاع بدی دامن گیر کامی شده که از سه روز پیش تا حالا همچین از این رو به اون رو شده!
از طرفی اون دختر بچه پنج_ شش ساله تعجب همه رو برانگیخته بود.
دلسا از صدای جیغ درنا از فکر دراومد و به سمتشون دوید.
درنا در حالی که سعی داشت از چنگال کامی رها شه جیغ می زد:
- یقم رو ول کن، اره باید جواب پس بدی ! نمی فهمی نگرانت بودم؟ حتما باید برینی به اعصاب ادم؟ عادته دیگه اصلا هم نگرانی بقیه برات مهم نیست، خیلی بی لیاقتی کامی حتی لیاقت دو ثانیه نگرانی هم نداری. اره حتما باید کاوه بیاد بازخواستت کنه تا شا.
با صدای کاوه همه خفه خون گرفتن.
- بسه باشمام!

blue_heart: heart


  • یه مردی که نشناختمش ولی با توجه به لباساش انگار اونم سرهنگی چیزی بود اومد وشهابی رو صدا زد واین ارتباط چشمی روقطع کرد،تااومدیم باخانمه سروان راهی دفترقاضی بشیم صدای همون سرهنگه غریبه که ریش سفید مانع رفتنمون شد:
  • سروان حکیم صبرکنید.نگاه متعجبم به چشمای سروان حکیم(همون خانم سروانه)افتاد باچشم بهم فهموندکه اونم ازچیزی خبرنداره سرمو انداختم پائین وبا نوک پام روی سرامیکا ریتم گرفتم ثانیه هایی که پر از التهاب و استرس گذشت اندازه صدسال منو پیروپیرترکرد،یه پاکتی که سرهنگه دست شهابی دادوبعد راهی دفترقاضی شدیم ردیف دوم صندلی های چوبی رو اشغال کردیم منوحکیم که سمت چپم بودکنارهم وبه فاصله دوصندلی شهابی سمت راستم،هنوزننشسته بودکه همون سرهنگ غریبه هم کنارش نشست وقاضی شروع کردبه حرف زدن سرم سنگین بودنمیفهمیدم چی میگن هیچ دفاعیه ای نداشتم به پتک روی میزش زل زده بودم و هوش وحواسم اون لحظه کجا بود الله واعلم،باصدای قدمای شهابی نگاهم بهش افتادچه محکم وباارده راه میرفت چه قوی بود برعکس من!اینقدر احساس ضعف داشتم که شک داشتم تادقیقه ای دیگه به هوش باشم یانباشم حتی صبحونه هم نخورده بودم،پاکته رو به قاضی داد دهن قاضی بازوبسته میشد نمیشنیدم چی میگفت ولی نگاهش به من بود شاید داشت ازم چیزی میپرسید ولی من چیزی نمیشنیدم دستام سردبود ولی تنم خیسه عرق چشمام دودو میزدوسرم گیج میرفت سعی داشتم خودمو محکم نگه دارم ولی تاخواستم پلک بزنم دیگه چشمام ازهم بازنشدن.سنگینی سرم به اندازه یه وزنه100کیلویی بود،چشماموبه زور ازهم باز کردم فکرکردم باید سلول باشم یا تو دادگاه!پس اینجاکجاس حدس زدنش از دیوارای سفید وسرُم توی دستم سخت نبود، بیمارستان!نگاهمو اطراف اتاق چرخوندم چشمم روی حکیم ثابــت موند جلوی درب اتاق عین نگهبان جهنـــم وایساده بود تامبادا فکرفرار ازاین خراب شده به سرم بزنه بااین حال داغون!نمیری اینقدرحالمو میپرسی حکیم خوبه دیدی به هوش اومدم یکم واکنش نشون میدادی لااقل!سعی کردم بشینم لابدضعفم بهم غلبه کرده بود و ازحال رفتم بالاخره حکیم دهن واکرد: 
  • نقشه ت گرفت دادگاهت کنسل شد!.چی میگه این؟کدوم نقشه؟این که از حال رفتم نقشه ست؟باهمون نگاه متعجبم زل زدم بهش تاخواستم چیزی بگم دربازشد وشهابی اومد داخل یه چیزی به سروانه اروم گفت اونم شر روکم کرد شهابی روی صندلی فی کنارتختم جاخوش کرد نگاهی به سرمم انداخت ببینه حتما  کی تموم میشه بازمنو بندازن تو اون علوفه دونی!لب بازکرد:
  • واست سندگذاشتن.خب که چی؟یعنی اگه سندبزارن حکم اعدامم به تأخیرمیفته؟!چقدرخنگ شدی دُرنا! خودش ادامه داد:
  • حکمت5سال زندان بود ولی به قید این وصیغه ازادی.گفتم میگه تا اطلاع ثانوی یعنی یه جورمرخصی گفتم شاید فقط چندروز ازادم بعد دوباره میفتم زندان ولی حرفی دراین باره نزد این افکار مزخرف من بودکه هیچ قانونی هم تائیدش نمیکردیعنی من به همین سادگی باید ازادمیشدم؟نگاه گیجموبه سرهنگ دوخته بودم چیزی هم نمیگه لامصب مردم ازبس شیش زدم!بازم بعد ازسکوت نه چندان کوتاهی گفت:

بی گناهیت واینکه به اجبارباهاشون بودی وتو نقشه های قاچاق همکاری چندانی نداشته بودی ثابت شده بودواین حکمش بیشترازهمون4_5سال نبودکه شانست زد ویکی واست سندگذاشت.هه اونوقت هی این منو میترسوند که اگه لو ندی کاوه کجاست حکمت حبـــس ابده ببینم کدوم خیّری واسه من دل سوزونده؟! سند؟کسی رونداشتم برام سندبیاره


  • یهو جلوم ظاهرشد ویقه مو ازپشت چسبید وکشوندعقب که صورتش اومد توصورتم وگفت:
  • واسه من عِفِه میای دختره ی عــــفریته؟.چهره م از بوی دهنش درهم رفت و یکم صورتمو عقب کشیدم که گفت:
  • هرچی دیدی ازاین پس ازچشم خودت دیدی جوجه فوکولی.بعد هم ولم کرد و رفت زنیکه ی دیـوونه تا کار دستمون نده ول کن مانیس،دستموتوهوابه معنی بروبابا ت دادمو دلساروکشوندم داخل سلولمون،حشمـت ودو_سه تا ازبچه هاداشتن چای میخوردن میدونستم احساس دلسا الان چیه؟غریبگی که خودمم تجربه ش کردم روزای اول ولی حالا3-4روزمیگذشت،دلسارو روی تختم نشوندم خودمم روبروش نشستم و زل زدم به دهنش منتظرتوضیحات بیشتربودم که بابغض ارومی گفت:
  • حُکـم کاوه اعدامه نه؟.فقط تونستم پلکامو به نشونه تائید روی هـم بزارم،واسم سخت بود ولی راهی بود که خودشون درپیش گرفتن زبونمو بالبم تر کردمو گفتم:
  • ازکامی خبرنداری؟
  • ظاهرا هنوزتوکماست
  • بازم شانس باهاش یاره اگه به هوش بیادکه اونم میره پای چوبه ی دار
  • البته ته هردو راه مــرگه زیادفرقی نداره زودتر ودیرترش!البته هنوزکاوه رونگرفتن!.چشمام تا اخرین حدممکن گشادشدن وباصدایی که ولومش ازدستم خارج شده بودگفتم:
  • چـــــی؟یعنی توروتنهاگیر اوردن؟چجوری؟
  • منو توخیابون دستگیرکردن منم کاوه رو لوندادم بعیدمیدونمم گرفته باشنش چون مطمئنن کاوه ازبرنــــگشتنم بو بردگرفتنم بازرفته یه کشور دیگه!.نفس عمیقی کشیدم همیشه همینجوربود ساده که دم به تله نمیداد عین منه بدبخت که نبودن شانسم زده بود تصادف کردم!بازپرسیدم:
  • حالاکدوم کشور بودین؟

اتریش!.دیگه حرفی بینمون ردوبدل نشد ازشانس خوبه دلسا اَد تو همون سلولی بود که نصرت دیوونه بود! هرچی هم به این سروان،سربازاگفتیم خانم بیااین سلول این دوتارو جداکن کی گوشش بدهکاره دلسا اخرشم ازترس جونش شبوپیش من تاصبح بیدار،سحرکردیم!ازهردری حرف زدیم ومن تو فکر اینکه این روزا عجیب دلم برای کامی تنگ شـده بود!صبح شده بود امروز،روزِ دادگاهمه با همون لباسا راهی دادگاه شدیم بازم این خانم سروانه یه دستبند فی زد دور مچ دستامو خودشم بازوموکشوندو من هِــلک هلک به دنبالش توی سالن طویل دادگاه،نگاهم به شهابی افتادکنج سالن یه پاشو به دیوار تکیه زده بود ودرحالی که دست مشت شدش روآروم اروم به زانوش میزد(حالت اضطراب!)نگاهش به من افتاد چی توچهرش دیدم؟نگرانی؟براکی ؟هه حتماًمن؟چه خوش خیال!قدمی نزدیک اومدمطمئن شدم افکارصدمن یه غازم فقط برای دلخوشی خودم به درد میخوره چهره خشک وسرد این سرهنگ چیزی جر استرس به ادم القــا نمیکنه اون وقت بهش میاد نگران باشه دُرنابس که توسلول پوسیدی عقلتم ازدست دادی!نفس کلافه مو فوت کردوسرموپائین انداختم طاقت این نگاه یخی رونداشتم سردیش تامغز استخونت هم نفوذ میکنه نیمفهمم چه پدرکشتگی با منه بدبخت داره اینجوری ادمو خشک میکنه بانگاهش!تازه فهمیدم چه استرسی وجودمو دربرگرفته که پاهام میلرزیدن روپابندنبودم صحبتایی بین سروان وسرهنگ صورت گرفت چیزی نمیشنیدم بازتا سرموبلند کردم نگاهم افتاد به چهره نگرانش!نه بازم تَوّهمه نگران چی باشه؟حکم تو؟اعدام یاحبس ابد؟!هه چه خیالات خامی


آروم طول سالن روطی کردم تارسیدم به سالن ملاقات،هرکی پشت یه باجه تلفنی بایه نفرصحبت میکردپشت یکی از  باجه هادیدمش ازپشت پنجره،بازم اون سرهنگ مهراب شهابی!کدوم سرهنگی اینجوری میاد ملاقات یه مجرم؟!خانمِ سروان دستبند رو ازدستم بازکرد،نشستم روی صندلی بهش نگاه کردم نمیفهمیدمش اینکه اینجا چیکار میکرد؟اگه می خواست بازخواستم کنه مطمئنن اینجانبودتودفترش بودمنم اونجااحضارمیکردن!بانشونه دستش که علامت میدادگـوشی روبردارم به خودم اومدم دست از فکرکردن برداشتم صاف زل زدم تو چشماش وگوشی روازجاش برداشتم وکنارگوشم گذاشتم صداش اومد:

  • سلام،میدونی چرا اینجام؟.تعجبم بیشترشد،تنهایه کلمه:
  • نه!
  • اومدم بهت خبربدم همکارتو گرفتیم!.به وضوح جاخوردم منظورش کاوه بود؟پوزخندی زدوگفت:
  • فردا وقت دادگاهته،مرسی از اینکه همراهیمون نــکردی،موفق باشی.گوشی رو سرجاش گزاشت وبا لبخـند پیروزمندی رفت.وارفته بودم روصندلیم،سروان به زوربلندم کرد وبازفاصله ی بین سالن تاسلول روبادستبند دنبالش کشیده شدم،چی گفت؟داداشمو دستگیرکردن؟جلوی درسلول از دیدن دلسـا با اون لباسا،ابروهام پریدن بالاوتصدق حرفای شهابی باورم شد،ازش دلخوربودم نمیخواستم دیگه چشمم به چشمش بیفته اون و داداش وقتی تصادف کریم ماروبااون حال وروزتوی کشورغریب ول کردن به امون خدا،خبری ازحال وروز ملیناوکامی نداشتم حتی نمیدونستم ازکمابیرون اومده یانه؟دلسا وقتی دیدبه سمتش نرفتم به دنبالم کشیده شدو  خودش که انگار از کارش پشیمون بود شروع کرد به معذرت خواهی،نیم نگاهم بهش ننداختم حشمت بهمون پیوست و وقتی دلسارو دیدکه مثل کش تُمبون دنبال منه باعصبانیت توپید بهش:
  • اِهَه دختر ولش کن دیه خوردی مخشو!.ولی دلسابابغض ادامه داد:
  • دُرنا خواهش میکنم باهام حرف بزن،نگاه کن منو بخداهمش تقصیرکاوه س توکه خودت میدونی هیشکی حق نداره روحرفش حرف بزنه بخداترسیدم منم تنهاول کنه اونجا شماسه نفری باهم بودیدمن اگه تنهامیموندم.ادامه حرفشو خورد دماغشو بالاکشیدوباصدایی تودماغی گفت:
  • دُرنا بخداما نفهمیدیم تصادف کردین وقتی چندکیلومتر افتادیم جلو دیدیم اصلا ازتون خبری نیس توجاده اصلا نبودین یکم زدیم بغل وایسادیم یه ساعتی وقتی ازتون خبری نشد کاوه راه افتاد هرچی هم زنگتون زدیم جواب ندادین بخدافکرکردیم گرفتنـتون.باصدای دادنصرت بقیه حرفش خورده شد:
  • اینجاچه خبره چقدرسروصداراه انداختین نصفه شبی!.عصبانی بهش زل زدم خودش گفت پاتوازگلیمت درازتر نکن اونوقت خودش داشت پاشو ازگلیمش درازترمیکرد،قال ودادیک ساعت پیش خودشو ازیادبرده بود که حالابه حرف زدن مام گیرمیداد؟خوبه تازه غروب شده!نصفه شب؟!هه،دلسا دماغشو بالاکشیـدکه دستشو کشوندم سمت سلول خودمون وبدون توجه به نصرت ازجلوش ردشدیم که سدراهم شد:
  • هوی خوشگله کی بهت اجازه داده عین بزسرتوبندازی پایین ازاینجاردشی وجواب منوندی؟صاف وایسادم وباخودم زمزمه کردم پاتو ازحد بزاری میشونمت جای خودت میخوای قاتل باش میخوای قاچاقچی موادمخدر نگاهمو بالا اوردم وبه چشمای سبزوحشیش زل زدمو گفتم:
  • خودت گفتی پامو درازتر از گلیمم نکنم ترجیح دادم باهات همکلام نشم
  • پَ واس همینه نصفه شبی دادوقال راه انداختی بااین دختره؟.دستمو به قفسه سینه ش فشردم وهلش دادم کناروهمونجورکه به راهم ادامه میدادم گفتم:

اولاً که نصفه شب نیست وساعت تازه7!بعدهم دادوبیداد نبود ویه حرف زدن معمولی وآروم بود.


هردوشون دلسرد و افسرده بودن ازهمدیگه،شب و روزشون دعوا،یکی به یکی سرکوب اجاق کوربودن میزد دیگری تقصیر سقط شدن جنین رو به گردن طرف مقابل مینداخت ولی چه سود؟آبی که ریخته شده بودبه جوی برنمیگشت!توی همین درگیری هابودکه گلدون ازدست حشمت سرخوردتوفرق سرِداریوش!و حشمت شد قاتل خانِ محله!نه پشیمون بودنه حسرت زده،خوشحال ازانتقام خونِ بچش به حبس ابد محکوم شد"وحالا 20-25سال از اون روزای حشمت میگذره،به صورت پرچین و چروکش نگاه کردم تازه48سالش بود ولی اینقدر پیروشکسته به نظرمیرسیدکه درنگاه اول60سال میزد،باصدای دادوهوار بچه های سلول روبرویی از جام جست زدم فکرکردم بایدنصرت باشه اون یکی ازشرورترین ادمای این زندان بود اگه یه روزتوکل زندان دعوا راه نمینداخت روزش شب نمیشد بهش40سال میخوردزیاد ازش خوشم نمیومد،به پروپای همه میپیچید عاصی شده بودم ازدستش یه ادم زورگوی بدجنس بود فکرکنم گفته بودن به جرم جاساز موادمخدر گرفتنش پس یه جورایی همکارم بودیم،هه!از سلول زدم بیرون روبروی سلول روبرویی همهمه بود بله درست فکرکرده بودم نصرت این بار یقه ی یه بدبخت رو گرفته بود وچسبونده بود به دیوار ونمیدونم سرچه موضوعی سرش داد میکشید:

  • بگو ازکجا برش داشتی هان؟چرابه وسایل من دست زدی بچه ننر؟به چه حقی؟!خواستم جلو برم تا ازهم جداشون کنم که حشمت مچموچسبید وباچشماش ازم پرسید:
  • کجا؟
  • داره دختره روخفه میکنه چراهمه وایسادن نگاهش میکنن؟چراکسی جلوشو نمیگیره؟.بازتا اومدم قدم ازقدم بردارم مچمومحکم فشرد وگفت:
  • ولشون کن عادته نصرته به همه میپیچه نزار دشمنت شه
  • یعنی چی مگه اینجا چاله میدونه؟.بی توجه به اصراری حشمت اونو پسش زدم وکنارنصرت حاضرشدم و لب بازکردم:
  • ولش کن بیچاره رو چیکارش داری؟
  • توروسَننَه جوجه؟.اخماموکشیدم توهم وباهمون جدیت قبل گفتم:
  • گفتم ولش کن فکرکردی کی هستی که هر روز پاپِی یکی بشی وبگیریش زیرباد کتک؟کم کم دستاش از دور گردن دختره بازشد وتویه حرکت دستاشو چفت گلوم کردوگفت:
  • چی گفتی؟جرأت داری تکرارکن.چه صداش کلفت بود،فشاردستش دورگردنم بیشترشدحس خفگی بیشتر خودشو نشون داد روبه کبودی بودم چه زوری داشت این زن راه گلوموبسته بود نمیتونستم درست صحبت کنم چیزی که ازسمتم نشنید بازگفت:
  • ببین تازه وارد پاتو ازگلیمت درازتر نکن وگرنه بد میبینی!.بعدم گلومو ول کرد و رفت چسبیده بودم به دیوار همون پایین دیوارسرخوردم چشمام تارمیدید حشمت جلوم ظاهرشد یکم دستشو جلوی چشمام ت داد و سعی کرد بلندم کنه،بهش تکیه زدموآروم اروم بلندشدم اسمموازبلندگوی زندان شنیده بودم چندوقتی بودکسی صدام نزده بود دیگه اسمم برای خودمم غریب بود"دُرناهمت ملاقاتی داری".     پایان قسمت دوم»

به جزیه چندتاعکس قدیمی چی ازت مونده برام؟

خاطره هاتو جمع کن ازاینجا انگارفکر رفتن ندارن

انگارهمه دست به یکی کردن منو ازپا در آرن

دیگه بسه برامن اینجا بی تو موندن نداره

دیدی همه حرفات شعاره زدی زیر قول وقرارت

چی منو ازفکرت درآره هرکیو شبیه تودیدم

خاطرات شبیه تونیستن ببین چقدعوض شدم

منم دارم شبیه تومیشم یهودادی به کی جامو؟

چجوری تو دلت جاشد

توکه شلوغ شده دورت این دیوونه تنهاشد

چشمات منو اصلا ندید هردفعه که برگشتی بدتر زدی

منی که تمومه کارم فقط یکم خستم همین

ازوقتی رفتی تو ازاینجا این خونه اروم نداره

نمیخوام یادت بیفتم کاش هیچوقت بارون نباره

یهودادی به کی جامو؟چجوری تو دلت جاشد

  توکه شلوغ شده دورت این دیوونه تنهاشد***(خاطره ها،شهاب مظفری)


  • سری واسه خودم ت دادم بعداز خوردن صبحونه راس ساعت10راهی دادگاه شدیم اونجاهم پاسمون دادن به دادگاه های ایران.نمیدونم چقدرطول کشید تابه ایران منتقل شدیم،تو این چندروز حسابی سرهنگ رومخم رژه نظامی رفت ولی نم پس ندادم،اولین کاری که بعداز رسیدن به زندانـــهای ایران کردم،زنگ زدم به کاوه!ولی خب شمارش خاموش بود حدس میزدم خطش روعوض کرده باشه وحالا مطمئن شدم باقیافه وارفته به سلول برگشتم،3روزی بودکه اینجابودم زیاد باکسی دمخور نمیشدم نه حوصله داشتم نه حالم خوش بود کسی هم به غیر ازحشمت زیاد پاپی ام نمیشد،حشمت یه زنه بود که به جرم قتل پاش گیربود البته مثل من گنــگ بازی ازخودش درنمیاورد ورک وراست به هرکی میرسید میگفت شوهرشو کشته ولی با من که مهربون بود،شاید واسه این بود که من مثل بقیه زیاد قال وداد راه نمینداختم تو همین2-3روزی که اینجام به چشم دیدم که همیشه چه تو سلول ما چه سلولای بغل همش سروصدا ودادوبیداد یه عده آسایش همـسلولیام روصلب میکردبگذریم،اسم اصلیشوهنوزنفهمیده بودم همه به اسم حشمت صداش میزدن حشمت مردونه نبود؟بیخیال.وقتی ازبیکاری زیادنشست و از زندگیش بهم گفت دلیل اینکه شوهرشو کُشت فهمیدم

"حشمت 15ساله بوده که زنه خانِ روستا میشه،البته زنه ســــومه خان!به زور وطبق تموم رسم و رسـوماته دهاتشون،حشمت می گفت از شانس بدش اجاقش کور بوده تا 5-6سال بعد از ازدواجشون صاحب بچه نشدن،اماداریوش خان(شوهرش)هنوزم عاشقونه دوستش داشت برعکس دو زنه قبلیش که یکی روبه علت سرطانش توی عمارت دیگه ش ول کرده بود به امون خداو اون یکی روهم به دلیل اینکه براش پــسر نزاییده بود(دوتادختر زاییده بود)زیاد محلش نمیزاشت،اما انگار امید داشت که حشمت براش وارث می زاد!براهمین همچنان هواشو داشت بعد ازکلی دوا ودرمون وباتلاش فراوون اَطِبای متفاوت بالاخـره حشمت تونسته بود بعد از6سال و اندی بارداربشه واین خبر مثل برق همه جا پیچید وشور وحال خاصی به خان وحتی کارکنای عمارت داد!دیگه وقتی که طبیبای موردقبول خان تائیدکرده بود که بچه پسره ووارثی برای ارث ومیراث گران قدر داریوش خان،همه ی اهل عمارت حشمت رو روی سرشون میزاشتن!اماچه سود وارثی که متولد نشده از دنیارفت؟به گفته حشمت یه شب که داریوش مست وپاتیل ازمهمونیای اعیونی برگشته بایکی ازکارکنای عمارت درگیرشده،حشمت توحین جداکردن اونا تودرگیری ضربه دیده وطفل سقط شده!و این شد تازه اول داستان زندگی حشمت21ساله که قراربود به تازگی صاحب فرزندبشه،مادر بشه!وداغی که داریوش به دله حشمت گذاشت اونقدرتخم کینه تودل حشمت کاشت که به مرگه داریوش راضی بشه چیزی که عوض داره گله نداره اون بچه شو کشته بودطفلی که تازه5ماه تو وجودش شکل گرفته بودقلبش میزد،نبضش میزد حتی دست وپاش شکل گرفته بودن!حشمت بعد ازاون دیگه حامله نشد3سال هم گذشت ولی دیگه جـادووسِحر اَطبا هم جوابگو نبود،داریوش دلُمره شده بود که انگار دیگه وارثی براش توی زمین نیس وقرارنیس که باشه!


  • حسی که به وجود نیومده ازبین رفت؟شاید واسه همین حسرت میخوردم دوست داشتم تجربه ش کنم تاغصه م نشه ولی انگار حتی عشق هم باهام سرِ ناسازگاری داشت دیگه زدم به سیم اخر باخودم لج کرده بودم درپی اصرارهای شبانه روز کاوه بالاخره سرتسلیم فرود اوردم وبله روبه کامی دادم!کامی هم ازدار دنیایه خواهرداشت بنام ملینا،اونم وقتی کامی قرارشـد بامن زندگی کنه برای اینکه تنهانمونه اومدتوی عمارت ما."ازخاطرات3سال پیش پرت شدم بیرون اومدم تو همون قفس نرده ای حس پرنده ای روداشتم که بال پروازی نداره،بالهاشو چیدن وانداختنش تواین قفس تنگ وتاریک توهمون تاریک وروشنی شب برق چشمی چشمموزد،پشت نرده هابود،اونجاچیکارمیکرد؟سرهنگ شهابی؟ معذب شدم تقریبا سیخ نشستم ونگاهمو پایین انداختم،صدای قفل دروشنیدم یه سربازم همراهش بود صدام زد،پاشدم رفتم بیرون بردنم سمت یه اتاقکی همون بغلا،شهابی لبه میز نشست من روی صندلی چوبی پشت میز،یکی ازاین لامپهای پرنوری که تو فیلما پلیسا تش میدن و زیرنورش اختلاط میکنن هم بالای سرمون بود،فکرمیکردم الان شهابی دستشومیزنه به لامپه تا ازت خوردن نایسته!ولی اصلا تو فکر لامپه نبود زل زده بود توچشمای بی صاحاب من!بالاخره دهن بازکردوبه حرف اومد:
  • بیاباهم صحبت کنیم.تلخ وسردشدم مثل تمومه این چندروز اخیر:
  • حرفی ندارم باهاتون.کلافه سری ت دادوگفت:
  • پس هنوزم سرت به سنگ نخورده؟
  • اصلاچرا شما دست از سرمن بر نمیدارید؟حالا که تحویلم دادید برید دیگه بزارید به درد خـودم بمیرم هروقت خودم دلم خواست میرم معترف میشم،نیازی به بودن شمانیس برگردید مملکت خودتون!.پاشدم که بادادش صاف سُرخوردم سرجام:
  • بشین!اگه اینجاکسی زبونتو میفهمید یاچهار کلوم ترکی بلدبودی مطمئن باش میرفتم منم دلم نمیخواس بیشترازاین تحملت کنم ولی حیف که مسئول رسیدگی به پروندت خودمم تاوقتی هم اززیرزبونت نکشم داداشت کجاس ولت نمیکنم.
  • نمیدونم کجاس!.بازاومدم پاشم که دا:
  • بتمَرگ!بااخمای درهم وقیافه وارفته خودمو انداختم روصــندلی دست به سینه بالاسرم قدمرومیرفت،نه حرفی میزدنه حرفی زدم دیگه داشتم سرگیجه میگرفتم که روی صندلی روبروم جای گرفت،دستاشوروی سینه ش

قلاب کردومنتـظربهم زل زدوقتی آبی ازم گرم نشد سری ت دادوپاشدوعصبی درحالی که بسمت درمیرفت گفت:

  • خیل خـب فردا تو دادگاه می بینمت اونجاحکمت معلوم میشه.و رفت پشت بندش هم سربازه اومد ومنو به همون قفس نرده ای منتقل کرد،سرموبه نرده های پشت سرم تکیه دادمو توفکرفرورفتم برگشتم به قبلنا همون شبی که مثل سگ ازنرفتنم پشیمون شدم"زمستون بودوهواسوزسردی داشت،کنج شومینه کز کرده بودم و باکتابی که روی زانوهـام بود مشغول بودم نمیخوندم ولی خب هر ازگاهی که نگاهمو از صفحه تلویزیون برمی گردوندم یه خطی رونگــاهی مینداختم،مامان وبابا دوشادوش هم ازپله ها پائین اومدن مامان یه لحظه به سمتم برگشت وگفت:
  • دُرنا ماداریم میریم خونه یکی از دوستای بابات،تونمیای؟.بی فکرگفتم:
  • نه مامان شمابرین
  • خیل خب کاوه هم هنوزبرنگشته وقتی اومد ناهاری که ازظهردرست کردم مونده همونو گرم کنیدبخورید.
  • باشه مامان خدافظ!.باز سرموعین کبک کردم توکتابم،تا ساعت9که کاوه ازباشگاه برگشت سرم توکتابم بود بعازاینکه شام خوردیم تلفن خونه به صدادراومد،ازصدای یهوییش تو سکوت خونه ترسیدم کاوه بهم علامت داد بشینم وخودش جواب داد،خونه بزرگ بودتاجایی که کاوه داشت باتلفن صحبت میکردفاصله زیادبود،نمی شنیدم چی میگن اما قیافشو میدیدم که هرلحظه بیشتر وامیرفت،رنگ وروش پریده بود ترسیده بودم ازجام پریدم ودویدم سمتش:
  • کاوه؟کاوه داداشی؟چیزی شده؟هان؟چی شده؟.صدای دادش منوتوجام میخکوب کرد:
  • نه خـــــــدا!.تلفن ازدستش سرخوردومحکم به زمین اثابت کردوصدای وحشتناکی که توی خونه به وجود آورد رُعب و وحشت روتوی تنم انداخت،دستمو محکم روی دوتاشونه ی کاوه فشردمو تش دادم:

کاوه دهن بازکن،کاوه؟بگوبگوچیشده بگو بهم.اشکام ناخودآگاه سرازیرشدن دلم گواه بدمیداد خدابخیرکنه،ولی نکرد،بخیر تانشد!کاوه بالاخره باصدای لرزون گفت چیشده،گفت که باباومامان توراه برگشت تصادف کردن دنیاروسرم آوارشده بود"صدای قفل در قفس نرده ای منوبه خودم اورد ماموربرام شام اورده بود،نگاهی به ظرف استیل انداختم میل نداشتم ولی تازه میفهمیدم صدای شیکمم بلندشده بود،به زورچندتاقاشق ازبرنج و کباب ترکیش خوردم،حتما سرهنگ گــــذارشمم کرده واسم غذایی ایران بیارن!ولی خــــب کبابش حرف نداشت حداقلش ازکبابای ایرانی بهتربود!نمیدونم چرایهوبه یاد الی افتادم دلم واسش تنگ شده بودعجیب به دلم نشسته بودبرعکسه پدرِخشک وعصاقورت داده ش،الی دختربامزه وتودل برویی بود،کم کم چشمام گرم شدوبه خواب رفتم صبح که بیدارشدم تموم بدنم خشک شده بودروی اون زمین سفت وسخت به جرأت حاضرم بگم محیط بیمارستان خیلی بهتر ازاینجاست حداقل که به تخت نرم وگرمش میـچسبید ولی خب اسمش روشه اینجا باز داشتگاهه درنا حالاغصه نخورخیلی خوش شانسی الان که رفتی زندان تابوقِ سگ روی تخت نرم وگرمش کپه مرگتو میزاری


  • ومجبوراً محترمانه درخواست ناهار علیرضارو زیرسیبیلی ردکردم!ولی چقدردل میخواست باهاش برم خدامیدونس بایاد آوری اون روزا لبخند محوی کنج لبم نشست،سال اول دانشگاهم بود دیگه بی جنبه بودم زرت عاشق شدم زرت فارغ!البته فارغ شدنمم دست خودم نبود بالاجبار،بعد از اون روزیه باردیگه هم علیرضا سعی کردبه بهونه جزوه بهم نزدیک بشه توی دانشگاه هرکی منوباداوودغولـتَشَن میدید(داوودهمون بادیگاره)ازم فراری میشد چه فکرایی که پیش خودشون نمیکردن نه دختر وزیری بودم نه دختررئیس جمهورولی تادلت بخواد دورم آدم گنده لات بود!یکیش داوود،نمیدونم اون روزی که بازعلیرضا به بهونه جزوه گرفتن به خوردن یه قهوه دعوتم کردباز داوودکجاگیر افتاده بودفکرکنم سرماخوره بودواون روزهمراهم نبودمنم بادله خوش علیرضاروهمراهی کردم اره خب یه عصرپاییزی وخش خش برگای ریخته شده زیر پاهامون وحس وحال عاشقونه،هه چه ساده فکر می کردم عشق همینیه که جریان داره!ولی خب عشق فقط مال فیلماس،حداقــــل برای منی که توی26سال عمرم تجربه ش نکردم حس نوپایی که به علیرضاداشتمم بالاخره یه روزته کشید درست همون روزی که جلوم وایساد وکارت دعوت عروسیش روبه سمتم گرفت وبایه لبخند گَل وگشاد گفت:
  • درناخانوم خوشحــال میشم شمام بیاین!.اون منو به چشم یه دوس معمولی میدید که فقط برای قرض گرفتن جزوه به قول خودش مزاحمم میشد!و من.عروس دخترعموش بود چه ساده ازدستش دادم منوچه به عشق وعاشقی؟منوچه به پسرمظلومه دانشگاه؟من باید باهمون ادم بدای دورم سرکنم منوچه به زندگی کردن؟تودلم مونده بودحداقل کاش بهش گفته بودم نه دُرناغرورت باید حفظ میشد که شد بسه بیخیال دیگه رفت برای کسی که رفت نباید زانو زد نماز میت سجده نداره،پاشودخترپاشو.کاش هیچوقت خاطره اون روزا توذهنم زنده نمیشد سردردبدی سراغم اومده بود،دستمو روشقیقه م فشردم،بازم برگشتم به گذشته هایی که خیلی دورنبود بغض توگلوم چمباتمه زده بود،روزی که با چشمای گریون به سفره عقدش زل زدم دست کسی رو روی شونه م حس کردم اروم برگشتم عقب پیرزنی خوشرو بهم لبخنوگفت:
  • انشالله که همه جوونا سروسامون بگیرن.تودلم پوزخندی به حرفش زدم ولی رولبم یه خطوط کج ومعوجی بنام لبخندظاهر شد،مادرعلیرضا بود البته حدس میزدم حدسمم درست دراومده بود،بیشتر از5دقیقه نتونستم اون فضای خفقان اور روتحمل کنم،همون5دقیقه ای که عروس با اجازه ی بزرگترا بله گفت وعلیرضا بالبخند سعی داشت عروسشو ازتوی آینه دید بزنه،من دوست داشتم جیغ بزنم تابغضم ازادشه واینجوری تبدیل به گلوله های اشـک نشه،یه هفته ای گذشت نه گریه کردم نه خندیدم نه حرف زدم نه غذا خوردم فقط به یه سرُم بندبود تموم زندگیم!کامی پاپیش گذاشته بود به کاوه گفته بود ازم خوشش میاد کاوه خوش خوشانش بود کی بهتر ازرفیق گرمابه وگلستانش؟صبح تاشب،شب تاصبح روی مخ من راه میرفت"بهتر ازکامی برات پیدا نمیشه حاضرم قسم بخورم"تو خلقت این بشرمونده بودم یه ذره درک وفهم نداشت حال خرابمو نمیدید؟یه بار نشدبپرسه خواهرمن چته؟چرابه این حال وروز افتادی؟حالموفقط وفقط دلسافهمیدچه شبایی که سرموروی شونه هاش گذاشتمو بی صدا اشک ریختم برای چی؟

  • اشکامو پس زدم من کی تو خاطرات گذشته م غرق شده بودم که خودم نفهــمیدم"چهار_پنج ساله بودم که فهمیدم بابام توکارخلافه نه تنهابابا که مامان هم مثل الانه من مجبوربه همراهی بابا بود،تصادفی اینوفهمیدم وقتی با کاوه قایم باشک بازی میکردیم و من توی اون انباری ته باغمون پنهون شده بودم پشت یکی از کارتونای بزرگی که تااون موقع هیچوقت نفهمیده بودم حضورشون اونجاچه حُسنی داره کارتونایی که روزبه روز بیشترمیشدن وقتی کاوه وارد انبارشد تادنبالم بگرده،ازترس اینکه منوپیداکنه وببازم بیشترخودمو کنج کارتونا جادادم،کاوه که انگار منو دیده بود به سمتم اومد اومدم فرارکنم که محکم خوردم به یکی از کارتوناو اون پخش زمین شد کف کارتون پاره شدومحتویاتش روی زمین ریخت،اون موقع کاوه10سالش بودوکنجکاو!بسته هایی که شبیه پاکت نمک بودن رواز توکارتون برداشت داشتیم بررسیشون میکردیم بانگاه های کنجکاوی که هیچ سردرنمیاوردیم این همه پاکت نمک توی انبارچیکارمیکنن نمیدونم اون لحظه مامان ازکجارسیدشاید ازسروصدامون مارو پیدا کرده بود،بااخمای درهم نزدیکمون شدویه سیلی نثارکاوه ویکی هم نثارمن کرد!پاکتای نمک روتوی کارتن چپوند ورو به ماداد زد که "دیگه حق ندارید برای بازی اینجابیایید"بعدهافهمیدم اون پاکتای نمک،کوکائین بودن!نه نمک!اینو ازسخنایی که بین باباوعمو بزرگه ومامانم میشدکشف کرده بودم با این حال تو اون سـن اون اسم به گوشم نخورده بود ونمیدونستم چیه؟توعوالم بچگی وکنجکاوی یه بارجلوی مامان به زبون اوردم:
  • مامان کوکائین چیه؟.این کافی بودتابازم اخمای مامان توهم بره وباچهره شاکی وعصبی تقریباسرم دادبکشه:
  • کی همچین حرفایی بهت یاد داده؟.لب ورچیدم وبابغض وگریه گفتم:
  • دیشب باباداشت به عمومیگفت چندتُن کوکائین آورده انبار!مامان باعصبانیت ملاقه روتوی قابلمه انداخت ودست به کمربهم نزدیک شد ازترس نزدیک بودشلوارخودمو خیس کنم قدمی عقبتر رفتم بازم مامان جیغ زد:
  • فال گوش وایسادی ورپریده؟دیگه نشنوم اسمشوبه زبون بیاری!.7سالم بودکه راهی مدرسه شدم اون موقع یه چیزایی درموردقاچاق کوکائین فهمیده بودم که شغل بابامه اماهنوزدرکی ازش نداشتم،دقیق نمیدونستم نقش این پاکت نمکاتوشغل بابام چیه تازه ازکلمه"قاچاق"خوشمم میومد میگفتم شغل شیکیه!یه بار که یکی ازبچه ها ازم درمورد شغل بابام پرسیدباافتخارگفتم:

بابام قاچاقچیه!یه جوری متعجب ازسرتاپامو نگاه کردورفت،ازاون روزبه بعد هیشکی طرفم نیومد همه بچه های مدرسه ازم فرارمیکردن وکسی باهام دوست نبود انگار آدمخوارم!خودمم نمی فهمیدم دقـیق دلیل فرارشون چیه؟یه روزعــصرکه ازهمین بابت داشتم تو اتاقم گریه میکردم کاوه اومد تو اتاق وازدیدن من تواون حالت جا خورد اومدبغلم کرد ونازموکشید اون موقع12سالش بودیکم بیشترازمن سرش میشد،وقتی بهش گفتم ازروزی که درموردشغل باباگفتم دیگه کسی طرف نمیادوهیچ دوستی ندارم بهم توضیح دادکه شغل بابازیادشرافتمندانه نیس و از اون به بعدهروقت کسی ازشغل باباپرسیدبهش گفتم شغلش آزاده!اما خب بازم دوستی نداشتم تا دوران راهنمایی که کلا مدرسم عوض شدوهیچکدوم ازاون بچه هایی که تودبستان باهام بودن اونجانبودن یه دوست پیداکردم به اسم"دلسا"که بعدهاشد زن داداشم!اون موقع15سالم بودکه مامان وبابامو تو یه تصادف مشکوک وکاملاًعمدی ازدست دادم(بماندکه بعدهافهمیدیم هم صحنه سازی بوده وخانوام تویه درگیری غیرعمد کشته شدن)باینکه ازبابام دل خوشی نداشتم ازبچگی باعث سرافکندگیم بودبانون حروم بزرگم کردولی خب بابام بودبزرگم کرده بود،یااینکه مامانم زیاد مهربون نبودولی خب مابه دنیا اورده بودبا اینکه حتی به من وکاوه ازشیرخودش هم ندادولی خب9ماه توشیکمش حملمون کرد!ادست دادنشون یا فکربه اینکه سایه شون دیگه بالاسرمون نبودهمون یه ذره امنیت و آرامشمونم ازمون گرفت،عموبزرگمم هیچ وقت خداهم زن نگرفت مارو بزرگـــ کرد،البته بیشتر منو بزرگــ کرد اون موقع کاوه برای خودش مردی شده بود،کـــم کم که چشمم به دنیای بزرگترا بازشد،بیشتر که تو کارهای کاوه وعمو سرک کشیدم فهمیدم خان داداشمم راه پدرشو در پیش گرفته اولش نفهمیدم چرا؟اون ازبچگی بدش میومد ازاین کارا اماوقتی صاف توچشمام زل زدازدلایلش گفت جوری قانع شدم که تاهمین الان یه لحظه م باهیچکدوم ازکاراش مخالفت نکردم برام گفت،گفت ازانتقام خون پدری که برامون پدری نکرد گفت،از اینکه به دست کی کشته شده و نقشه های کاوه برای به عــذا نشوندن اون طرف چیه گفت بهم گفت تاچشمم بازشه به روی مردم هفت خط و هفت رنگ دوروبرم!بادلساکم کم صمیمی ترشدیم مثل خواهر،پاش که به خونه مون بازشدسفره دله منم براش بازشد3 سالی باهم دوست بودیم اینقدر بهش اعتماد داشتم که میدونستم از فهمیدن گذشته ای که داشتم ولم نمیکنه یا اینکه رازمو فـاش نمیکنه،بهش گفتم وگفتم،اونم خـونواده ی عجیبی داشت،اون موقع هاکاوه یه رفیقی داشت که شریک خلافکاری هاش بود نمیدونم چجوری راضی شده بودتوی قاچاق حتی آدمکُشی پای ثابت کاوه باشه!امابعدهافهمیدم اونم ازشهابی کینه به دل داشت،یه روز که از دانشگاه برگشتم با رنگ و روی پریده کاوه وکامی روبروشدم،هرچی باشـه برای باراولشون بودکه آدم میکشتن بالاخره کاوه زهرخودشوریخته بودبالاخره ازروی کینه باکشتن زن شـهابی انتقامشوگرفته بودولی خب گناه که تکراربشه قُبحش میریزه!کم کم عاشقی زد به سرکاوه واز دلسا خواسـتگاری کرد،دلساهم که خانواده درست وحسابی نداشت درواقع بزرگتری بالای سرش هم نبود خودش بودو خـودش رضایت داد وازدواجشون سرگرفت ازبعد ازاون قتل حتی منم اگه میخواستم جایی برم بایدبایکی دوتاسرخریا به اصطلاح باکلاسش بادیگارد اینورو اونورمیرفتم که یه وقت تو دام شهابی ویارانش نیفتم!همون روزابود که یه پسره تو دانشگاه دلمو برده بود!قیافه مظلوم و مهربونی داشت برعکس تموم آدمای اطرافم برای همین خاص بودنش میخواستمش ولی.یادم اومد اون روزی که توی محوطه دانشگاه داشتم قدم میزدم باشنیدن اسمم از زبون یکی صاف وایسادم ولی برنگشتم چند ثانیه بعد جلو روم ظاهرشدش اسمش علیرضابود به همون اندازه  اسمش مظلوم وخواستنی ازم خواست دعوتشو به صرف ناهار بپذیرم،من که ازخدام بود!اماتانگاهم به داوود افتادکه باصورتی درهم وموبایل به دست داشت بایکی صحبت میکردحدس زدم اون یکی کاوه باشه

  • اشکامو پس زدم من کی تو خاطرات گذشته م غرق شده بودم که خودم نفهــمیدم"چهار_پنج ساله بودم که فهمیدم بابام توکارخلافه نه تنهابابا که مامان هم مثل الانه من مجبوربه همراهی بابا بود،تصادفی اینوفهمیدم وقتی با کاوه قایم باشک بازی میکردیم و من توی اون انباری ته باغمون پنهون شده بودم پشت یکی از کارتونای بزرگی که تااون موقع هیچوقت نفهمیده بودم حضورشون اونجاچه حُسنی داره کارتونایی که روزبه روز بیشترمیشدن وقتی کاوه وارد انبارشد تادنبالم بگرده،ازترس اینکه منوپیداکنه وببازم بیشترخودمو کنج کارتونا جادادم،کاوه که انگار منو دیده بود به سمتم اومد اومدم فرارکنم که محکم خوردم به یکی از کارتوناو اون پخش زمین شد کف کارتون پاره شدومحتویاتش روی زمین ریخت،اون موقع کاوه10سالش بودوکنجکاو!بسته هایی که شبیه پاکت نمک بودن رواز توکارتون برداشت داشتیم بررسیشون میکردیم بانگاه های کنجکاوی که هیچ سردرنمیاوردیم این همه پاکت نمک توی انبارچیکارمیکنن نمیدونم اون لحظه مامان ازکجارسیدشاید ازسروصدامون مارو پیدا کرده بود،بااخمای درهم نزدیکمون شدویه سیلی نثارکاوه ویکی هم نثارمن کرد!پاکتای نمک روتوی کارتن چپوند ورو به ماداد زد که "دیگه حق ندارید برای بازی اینجابیایید"بعدهافهمیدم اون پاکتای نمک،کوکائین بودن!نه نمک!اینو ازسخنایی که بین باباوعمو بزرگه ومامانم میشدکشف کرده بودم با این حال تو اون سـن اون اسم به گوشم نخورده بود ونمیدونستم چیه؟توعوالم بچگی وکنجکاوی یه بارجلوی مامان به زبون اوردم:
  • مامان کوکائین چیه؟.این کافی بودتابازم اخمای مامان توهم بره وباچهره شاکی وعصبی تقریباسرم دادبکشه:
  • کی همچین حرفایی بهت یاد داده؟.لب ورچیدم وبابغض وگریه گفتم:
  • دیشب باباداشت به عمومیگفت چندتُن کوکائین آورده انبار!مامان باعصبانیت ملاقه روتوی قابلمه انداخت ودست به کمربهم نزدیک شد ازترس نزدیک بودشلوارخودمو خیس کنم قدمی عقبتر رفتم بازم مامان جیغ زد:
  • فال گوش وایسادی ورپریده؟دیگه نشنوم اسمشوبه زبون بیاری!.7سالم بودکه راهی مدرسه شدم اون موقع یه چیزایی درموردقاچاق کوکائین فهمیده بودم که شغل بابامه اماهنوزدرکی ازش نداشتم،دقیق نمیدونستم نقش این پاکت نمکاتوشغل بابام چیه تازه ازکلمه"قاچاق"خوشمم میومد میگفتم شغل شیکیه!یه بار که یکی ازبچه ها ازم درمورد شغل بابام پرسیدباافتخارگفتم:

بابام قاچاقچیه!یه جوری متعجب ازسرتاپامو نگاه کردورفت،ازاون روزبه بعد هیشکی طرفم نیومد همه بچه های مدرسه ازم فرارمیکردن وکسی باهام دوست نبود انگار آدمخوارم!خودمم نمی فهمیدم دقـیق دلیل فرارشون چیه؟یه روزعــصرکه ازهمین بابت داشتم تو اتاقم گریه میکردم کاوه اومد تو اتاق وازدیدن من تواون حالت جا خورد اومدبغلم کرد ونازموکشید اون موقع12سالش بودیکم بیشترازمن سرش میشد،وقتی بهش گفتم ازروزی که درموردشغل باباگفتم دیگه کسی طرف نمیادوهیچ دوستی ندارم بهم توضیح دادکه شغل بابازیادشرافتمندانه نیس و از اون به بعدهروقت کسی ازشغل باباپرسیدبهش گفتم شغلش آزاده!اما خب بازم دوستی نداشتم تا دوران راهنمایی که کلا مدرسم عوض شدوهیچکدوم ازاون بچه هایی که تودبستان باهام بودن اونجانبودن یه دوست پیداکردم به اسم"دلسا"که بعدهاشد زن داداشم!اون موقع15سالم بودکه مامان وبابامو تو یه تصادف مشکوک وکاملاًعمدی ازدست دادم(بماندکه بعدهافهمیدیم هم صحنه سازی بوده وخانوام تویه درگیری غیرعمد کشته شدن)باینکه ازبابام دل خوشی نداشتم ازبچگی باعث سرافکندگیم بودبانون حروم بزرگم کردولی خب بابام بودبزرگم کرده بود،یااینکه مامانم زیاد مهربون نبودولی خب مابه دنیا اورده بودبا اینکه حتی به من وکاوه ازشیرخودش هم ندادولی خب9ماه توشیکمش حملمون کرد!ادست دادنشون یا فکربه اینکه سایه شون دیگه بالاسرمون نبودهمون یه ذره امنیت و آرامشمونم ازمون گرفت،عموبزرگمم هیچ وقت خداهم زن نگرفت مارو بزرگـــ کرد،البته بیشتر منو بزرگــ کرد اون موقع کاوه برای خودش مردی شده بود،کـــم کم که چشمم به دنیای بزرگترا بازشد،بیشتر که تو کارهای کاوه وعمو سرک کشیدم فهمیدم خان داداشمم راه پدرشو در پیش گرفته اولش نفهمیدم چرا؟اون ازبچگی بدش میومد ازاین کارا اماوقتی صاف توچشمام زل زدازدلایلش گفت جوری قانع شدم که تاهمین الان یه لحظه م باهیچکدوم ازکاراش مخالفت نکردم برام گفت،گفت ازانتقام خون پدری که برامون پدری نکرد گفت،از اینکه به دست کی کشته شده و نقشه های کاوه برای به عــذا نشوندن اون طرف چیه گفت بهم گفت تاچشمم بازشه به روی مردم هفت خط و هفت رنگ دوروبرم!بادلساکم کم صمیمی ترشدیم مثل خواهر،پاش که به خونه مون بازشدسفره دله منم براش بازشد3 سالی باهم دوست بودیم اینقدر بهش اعتماد داشتم که میدونستم از فهمیدن گذشته ای که داشتم ولم نمیکنه یا اینکه رازمو فـاش نمیکنه،بهش گفتم وگفتم،اونم خـونواده ی عجیبی داشت،اون موقع هاکاوه یه رفیقی داشت که شریک خلافکاری هاش بود نمیدونم چجوری راضی شده بودتوی قاچاق حتی آدمکُشی پای ثابت کاوه باشه!امابعدهافهمیدم اونم ازشهابی کینه به دل داشت،یه روز که از دانشگاه برگشتم با رنگ و روی پریده کاوه وکامی روبروشدم،هرچی باشـه برای باراولشون بودکه آدم میکشتن بالاخره کاوه زهرخودشوریخته بودبالاخره ازروی کینه باکشتن زن شـهابی انتقامشوگرفته بودولی خب گناه که تکراربشه قُبحش میریزه!کم کم عاشقی زد به سرکاوه واز دلسا خواسـتگاری کرد،دلساهم که خانواده درست وحسابی نداشت درواقع بزرگتری بالای سرش هم نبود خودش بودو خـودش رضایت داد وازدواجشون سرگرفت ازبعد ازاون قتل حتی منم اگه میخواستم جایی برم بایدبایکی دوتاسرخریا به اصطلاح باکلاسش بادیگارد اینورو اونورمیرفتم که یه وقت تو دام شهابی ویارانش نیفتم!همون روزابود که یه پسره تو دانشگاه دلمو برده بود!قیافه مظلوم و مهربونی داشت برعکس تموم آدمای اطرافم برای همین خاص بودنش میخواستمش ولی.یادم اومد اون روزی که توی محوطه دانشگاه داشتم قدم میزدم باشنیدن اسمم از زبون یکی صاف وایسادم ولی برنگشتم چند ثانیه بعد جلو روم ظاهرشدش اسمش علیرضابود به همون اندازه  اسمش مظلوم وخواستنی ازم خواست دعوتشو به صرف ناهار بپذیرم،من که ازخدام بود!اماتانگاهم به داوود افتادکه باصورتی درهم وموبایل به دست داشت بایکی صحبت میکردحدس زدم اون یکی کاوه باشه


عزیزان اول ازهمه ادرس وبلاگ هامون رو باهاتون در میون بزارمwink

@shahab344552.blogfa.com

@asayeshroman.blogfa.com

چنل روبیکامون @emarat_asfandiyer

درحال حاضر توی چنل روبیکا هم رمان لعنتی ترین حوالی روزای فرد پخش میشه و در وبلاگ هامون رمان دنیای لیلی رو دنبال کنید عاشقتووونم پرچما بالاenlightened

خب بریم سراغ رمان:yes

 

  • مستقیم زل زدتوچشمام:
  • هنوزم دیرنشده اگه بهم بگی بهت قول میدم برات تخفیف قائل بشم،یعنی اینکه ازشون برات تخفیف بگیرم سعی کرد بالبخندنگاهم کنه واین برای ادمی که به گمونم توعمرش همش دوبارلبخنه کارسخـــتی بود!اصلا هم شبیه لبخندنبود،فقط لبش کج شد شبیه هرچی بود الالبخند!سعی کردم بیخیال خط کج ومعوج توصورتش بشم:
  • نیومدم خرید کنم که تخفیف بگیرم به نظرتون چند سال حبس میخورم؟فعلاکه تنهام جایی برای موندن ندارم حتی پولی هم ندارم زندان ازسرمم زیادیه!سعی کرد تعجبشو پنهون کنه:
  • فکرکنم5الی6سال حکم قانونیش باشه ولی اگه کمکمـون کنی مطمئنم این مدت کوتاه ترمیشه.خیانت تو خونم نبود،بی توجه بهش ازماشین پیاده شدم،منتظرشدم تاپیاده شه.درحالی که سرشوبه نشونه تأسف ت میداد کنارم قدم برمیداشت،ازاین علامت به شدت بیزاربودم باعصبانیت وایسادم وبرگشتم سمتش ازقدم وایسادزل زدم توچشماش وگفتم:
  • یعنی که چی این کارتون؟جاخورد!اماپرروتر ازاین حرفابودکه گفت:
  • یعنی متاسفم براتون!.مردک وقیح،خیلی بیشعوربود سعی کردم قدمامو تندتربردارم ولی یه قدم اون مساوی بودبا3قدم من!غول تَشَن!بازم همقدمم شده بود،سکوت سالن طویلی که پیش روم بود روفقط صدای پاهای منوسرهنگ میشکست،نفسم توسینه م حبس شده بود26سال عمرازخداگرفته بودم باوجودخانواده وزندگی که داشتم یه بارم پام به اینجور جاهاکشیده نشده بودمطمئن نبودم میتونستم طاقت بیارم یانه ولی از هیچی بهتربودبرای منی که جای خوابمم نامعلوم بود،فکرشم نمیکردم گیربیفتم اونم تویه کشورغریب چی میشددیگه؟ نمیدونستم!بازم صدای خشک وزُمخت سرهنگ رشته افکارمو گسست:
  • ازاین طرف،این بارآخره که میپرسم باماهمکاری نمیکنید؟.بی توجه بهش دستمو روی دستگیره در گذاشتمو بادست دیگه م تقه ای به در وارد کردم وباصدای مرد واردشدیم:
  • بویروم(بفرمائید).سرهنگ قدمی جلوتر ازمن رفت ومشغول صحبت باآقاپلیسه شد چیزی ازصحبتاشون نمی فهمیدم،زیاد به ترکی مسلط نبودم درحد سلام وعلیک!فقط میدونستم درمورد منه حرفاشون هی پلیسه بهم نگاه میکردوبازروبه شهابی سرت میدادوبعدکه مکثی بین حرفاشون افتادجناب پلیس صداشوبلندکردویکی روصدازد،سربازی واردشد واحترامی گذاشت وسیخ وایساد وزل زدبه پلیسه(نمیدونم سرهنگ بودچی چی بود من ازاین درجه های پلیسا زیاد سردرنمیاوردم همین که میدونستم شهابی هم سرهنگه ازبس کاوه گفته بود فهمیدم)شهابی بهم نگاهی انداخت وبادست اشاره زد برم سمتش،کمی نزدیکترشدم بهش که گفت:

میخواد ببرتت بازداشتگاه امیدوارم اونجا خوب فکراتو بکنی وقبل ازاینکه به زندان منتقلت کنن تصمیم گیری کنی!شایدسرت به سنگ بخوره!.باخشم وفکی منقبض بهش زل زدم بی شک از عصبانیت گونه هام سرخ شده بود،وقتی که بی پروا وپرروپررو زل زد بهم پشت چشمی نازک کردمو رومو برگردوندم سمت سربازی که هنوزیه لنگه پا منتــظرمن بود نگاهمو که روی خودش دید باز احترامی به آقایونه پلیس گذاشت و نزدیکم اومد وبه دستم دستبند زد،به دنبالش روونه شدم پشت یه درنرده ای وایساد وقفل دستبندو بازکرد و تقریباً آروم هلم دادبه داخل اتاقک نرده ای،انگارتنهابودم!اتاقک نرده ای انفرادی!یه گوشه نشستم و تو خودم جمع شدم پاهامو سُردادم تو بغلم وسرمو روی زانوهام گذاشتم باید فکری به حال خودم میکردم تا کی باید اینجا میموندم یه سال؟دوسال؟یاهمون5-6سالی که شهابی میگفت؟نمیخواستم جوونـــیموتوی این اتاقای نرده ای یا زندونای زنونه بگذرونم!از طرفی جایی واسه موندن نداشتم اینجا تو این غربت،صدایی توی سرم میگفت"نه دیوونه نشنیدی شهابی گفت کمکت میکنه خب اگه آزاد بشی میفرستت ایران"واز یه طرف یه صدای دیگه باهاش مخالفت میکرد"یعنی میخوای داداشتو لو بدی؟این ازمرام تو خارجه توخیانــت نمیکنی درحقش"سرمو تی دادم وازنرده ها بیرون زل زدم همیشه ازبچگی ازاینجورجاها میترسیدم شهابی بهم گفته بودفردابه زندان منتقل میشم اززندان بیشترمیترسیدم لااقل کاش منوتوی انفرادی مینداختن ولی.نمیشد که6سال تو انفرادی میپوسیدم بعدهم مگه قاتل زنجیره ای بودم که ازترس جون مردم بندازنم تک وتنها تویه اتاق؟من اززندانهای زنونه میترسیدم ازاینکه عالمه زن خطرناک،چاقوکش،قاتل وومعتادوقاچاقچی دورم باشن میترسیدم،حس میکردم یه چیزی توی گلوم راه تنفسمو بسته سعی کردم قورتش بدم،بغضمو!یعنی تنها راه آزادی ازاین قفس نرده ای فروختن داداشم به این ادمای عوضی بود؟چراداداشم این راهوانتخاب کرد؟چراپاتواین راه گذاشتیم؟ ازدست خودم عصبانی بودم تازه حتی اگه داداشمم لو میدادم فقط چندسال ازحبسم کم میشد بازم.بایدتحمل داشته باشم،میدونستم اگه حال کامی وملینا هم خوب بشه اونارو هم میفرستن زندان لااقل جرم ملینا هم مثل خودم بود ولی برای کامی میترسیدم کمه کمش حبس ابدمیخورد!کاش کاوه اینجابود بازبرای ازادیمون سرجون خانواده شهابی شرط میبست،شایدم باز الی روگروگان میگرفت کلی اذیتش میکردتاماروآزادکنن!نه من اینو نمیخواستم،حس میکردم گونه م خیـس شده ودیگه راه نفسم تنگ نیس،بالاخره بغضم اب شده بود


دوست داشتم باهاش برقصم ولی ازطرفی روم نمیشد توهمین افکار بودم که یه مردکت وشلواری خوش پوش جلو روم قرار گرفت،نگاهمو ازدستش که سمتم درازشده بود برداشتم وبه چشماش دوختم که گفت:

  • افتخاررقص میدید بانو؟!.نمیدونم چرا تااینو شنیدم برگشتم سمت شروین نگاهمون توی هم گره خوردحرف نگاهمو خوندکه پاشدوروبه مرده گفت:
  • فعلاً قوله رقص به منودادن،درسته؟ته دلم ذوق زدم حداقل بهترازرقصیدن بااون مرده بودبعداًپیش خودش میگفت واسه من بهونه آوردرفت بامردغریبه رقصید!حالاچراواسه من مهم بودکه شروین چی راجبم فکرمیکنه  ؟بیخیال،سری به نشونه تائیدحرف شروین ت دادم وآروم روبه مرده گفتم:
  • ببخشید.دستموتوی دست گرمابخش شروین گزاشتم باخودم گفتم حسی که تواین لحظه وجودمو دربر گفته بادنیاعوض نمیکنم!به وسط سالن رسیدیم روبروی هم وایسادیم توچشمام زل زدوگفت:
  • الان حالت خوبه؟.فقط سرت دادم ته دلم قیلی ویلی میرفت حالاتو این برهه از زمان واسه دله خودم معترف میشدم که وقتی با شروینم حسی بهم القــــا میکنه که حتی از حسی که به علیرضاهم داشتم لذت بخش تر ودوست داشتنی تره قلبم چنان تو قفسه سینه م میکوبیدکه احتمال میدادم هـرلحظه از سینه م بزنه بیرون بیفته کف دستم! بافاصله ازهم می رقصیدیم از فرصت پیش اومده استفاده کردموتوچشماش نگاه کردم انگارچشماش برق میزدنمیدونم شایدمن خیالاتی شدم سریع نگاهمو یدم ودیگه تا آخررقص نگاهش نکردم ولی سنگینی نگاهشو روی گونه های سرخ و داغم حس میکردم خدا رو شکربه لطف وسایل ارایشی نمیتونست تغییررنگموبه وضوح ببینه مخصوصاًکه دیگه توی نورهالوژن هاهیچی مشخص نبود،ازهمه ی اینامیترسیدم من متاهل بودم نباید اینجورمیشد نه!اروم ونرم پیشونیم رو بوســیدوکناررفت یه لبخندمحوکنج لبم نشسته بودآروم چشمامو بازکردم چشماش مهربون بود همیشه تواین دوماه همینجور بود لباش به یه لبخندقشنگ بازشده بود،وای قلبــم اینقدرمحکم میکوبید میترسیدم صدای تالاپ وتولوپش رو شروین هم بشنوه ورسوابشم ولی هرچی توقلبم بود ونبود رواین لبخندمضحک روی لبم انگارلوداده بود چون شروین انگار قصدعقب رفتن نداشت!میترسیدم نکنه اون هم گرفتار حسه من بشه این درست نیس اون نمیدونه متاهلم!خاک توسرت درنامگه زنه متاهل عاشق میشه؟عاشق کسی غیر ازشوهرش بعداز ازدواجش؟خداروشکر میکردم که هنوز لامپها خاموش بود و رقص نوربود وگرنه آبروم جلوی داوودی وهمه میرفت سریع ازش فاصله گرفتم اماهنوزدستم توی دستش بود،دستشو محکم کشید که کشیده شدم سمتش وگفت:

  • از اتاق رفت بیرون سریع پالتومو پوشیدم و زدم بیرون توی راه شال حریر آبیمو هم سرم انداختم دروکه بازکردم پشت دردیدمش تازه دستشو اورده بودبالا انگارکه بخواد دربزنه وبا بازکردن در دستش توهوا خشک شد لبخندقشنگی زدوگفت:
  • به به مادموازل زیرپامون جنگل سبزشد.خجالت زده گفتم:
  • سلام ببخشید خیلی دیرکردم؟
  • نه دیگه مابه این تأخیرها عادت کردیم.طعنه میزد واشارش به همون روزی بودکه یه ربع همش دیررفتم سرکار لبخند الکی زدم وبا دستش به سمت ماشین هدایتم کرد ودرسمت شاگرد وبازکردم وبا دستش ازادش علامت دادوگفت:
  • بفرمابانو.خندم گرفته بودولی خودموکنترل کردمونشستم کلا ازلفظ بانوخندم میگرفت ویاد افسانه جومونگ میفتادم هروقت هم کامی میگفت کلی بهش میخندیدم یاد کامی افتادم یه لحظه تموم ذوق وشوقم خوابید درنا یکم جلوی خودتو بگیر توهنوز زنه کامی هستی هنوزم سایه شوهربالاسرته این حسای عجیب وغریبی که ته دلت راجب شروین میپرورونیُ پس بزن!با یه قیافه وارفته به نیمرخش نگاه کردم ته دلمومیلرزوندو بهم حسای خوب القا میکرد ولبخندرولبم میاورد تویه لحظه برگشت ونگاهمو غافـل گیر کرد سریع سرمو پائین انداختم ریز خندیدوگفت:
  • به چی زل زده بودی؟
  • هیچی!.خنده ش شدیدتر شدوگفت:
  • حالانمیخواد خجالت بکشی دخترخوب!.نگاهمو ازپنجره بیرون دوختم روم نمیشد بهش نگاه کنم.به اتفاق هم از ماشین پیاده شدیم کنارم که قدم میزددلم میریخت دوست داشتم دستمو دوربازوش حلقه کنم،یااینکه دستشو دورکمرم حلقه کنه یه حس کششی بهش داشتم ازش خوشم میومد دوست داشتم همــش باهام حرف بزنه و بگه وبخنده قدمی بهم نزدیک شد شونه به شونه هم وارد سالن شدیم از میون انبوه جمعـیت گذشتیم کارکنهای تالارسینی به دست ازکنارمون میگذشتن مهمونی نسبتاً شلوغی بود تو همین فکرهابودم که یهوکشـیده شدم تو بغل شروین هوش ازسرم پرید!نفسم برید،باچشمای گشادشده نگاهش کردم بازومو اروم ول کردوگفت:
  • وسط سالن وایسادی یکی ازخدمه هانزدیک بودسینی شربت روبریزه روت،حواست کجاست؟.ازش فاصله گرفتم تازه قلبم یادش اومد بتپه فکرکردم ایست قلبی کردم!سربه زیر انداختمو چیزی نگفتم که گفت:
  • بریم به داوودی عرض ادب کنیم.به دنبالش روانه شدم با داوودی وخانومش سلام و احوال پرسی واعلام حضور کردیم وکادو هامونو تحویل دادیم البته من که نیم سکه برده بودم شروین رو نمی دونم،به سمت یکی از میزهای کنج سالن رفتیم،شروین نشست ومن گفتم:
  • میرم لباسمو عوض میکنم میام.بالبخندگفت:
  • منتظرم.سریع رفتم سمت سالن پُرو وپالتو وشالمودرآوردم شلوارهم که نپوشیده بودم ساپورت پام بود،دستی لای موهام کشیدم وزدم بیرون ورفتم سمت میزمون هنوزننشسته بودم که شروین بشقابی برداشت وازمیـوه وشیرینی پرش کردوگذاشت روی میز وهولش دادسمتم باتعجب نگاهش کردم که گفت:
  • بفرما ازخودت پذیرایی کن
  • ممنون!.نگاهم بین بشقاب پر وشروین ردوبدل میشد من چجوری این همه میوه وشیرینی رویه جا بخـورم؟با خنده نگاهم کردوگفت:
  • چرانمیخوری؟
  • میل ندارم!.نفسی کشیدوخنده ش روقورت دادوبادست به وسط سالن اشاره زدوگفت:
  • بریم برقصیم؟.دیگه روم نمیشدمثل اوندفعه پررو پررو دستشو بگیرم وبرم وسط،فقط سرمو پائین انداختم و گفتم:
  • یکم سرم گیج میره نمیتونم.مهربون ونگران نگاهم کردوگفت:
  • میخوای بریم دکتر؟.باخودم فکرکردم وسط عـروسی بزاریم بریم دکتر؟تازه من که چیزیم نبود لبخند تصنعی زدم وگفتم:
  • نه،بهترمیشم.دیگه چیزی نگفت،صدای آهنگ قشنگی توفضای تالار پیچید:
  • ردکه میشی از اینورا تندمیزنه قلبم

یه جوری میخوامت که نمیخوام هیشکیو بعداً

همش لجبازی داری

تومنو بدبازی دادی

نمیدونی با اون چشات بدنازی داری

ازدست این اداهات وای ای وای

میبینی منو ولی خب انگارنه انگار!

اینجوری که توعزیزی واسه دلم هیچکسی نبوده

اولین دفعه که دیدمت باخودم گفتم این همونه!

توچشاش برق داره انگار

باهمه فرق داره انگار

رگِ خواب این دله مارو بد داره انگار!

ازدست این اداهات وای ای وای

میبینی منو ولی خب انگارنه انگار!

بد نازی داری!

(علی یاسینی***انگارنه انگار)

پایان قسمت چهارم»


  • سرکارخانوم فکرکنم مشاغل اداری تاپنجم عید تعطیل باشن!
  • پس واسه دکور اون رومه دستته دیگه؟
  • آره!بیخیال کل کل بااین زبون نفهم شدم وخواستم ازدرخونه بزنم بیرون که موبایلم زنگ خوردبادیدن شماره شروین نزدیک بود پس بیفتم نمیفهمیدم چه حالیه البته میفهمیدما به روی خودم نمیاوردم!
  • بله؟
  • سلام درناخانوم
  • سلام اقاشروین،خوبین؟.خودش گفت خارج ازمحیط کاری دیگه رئیسش نیستم که بگم اقای راستاد!
  • ممنون از احوال پرسی های شما،خوبیم شماچطورین؟
  • ای یه نفسی میادومیره.اروم خندیدوگفت:
  • ناشکری نکن خب برنامت چیه امشب عروسی دخترداوودی میای؟.خوبه که زودصمیمی میشدمن بااینکه به اسم صداش میزدم ولی هنوزم تو جمله هام دوم شخص جمع خطابش میکردم برعـــکس اون!راستی این چه سوالی بود؟یعنی اینکه خودش هم میاد؟ته دلم ذوق زده شدم وگفتم:
  • اره چطور؟
  • خواستم بیام دنبالت باهم بریم!.جاخوردم دیگه انتظاراین یکی خارج ازتصورم بود!تااین حدصمیمیت لازم بود؟ سکوتمو که دیدگفت:
  • سکوتت روپای رضایت بزارم درناخانوم؟!
  • مزاحمتون نـــ.پرید وسط نطقم:
  • نگو این حرفو،مراحمی بیام دنبالت پس؟
  • اخه.
  • ساعت8آماده باش فعلاً بای.باچشمای گشادشده به صفحه خاموش موبایل زل زدم.رفتم کلـی توی پاساژها گشتم وباکلی وسواس بالاخره یه لباس شیک وموردقبول خودم انتخاب کردم نمیدونم چرا اینقدر وسواس به خرج دادم حتماً حضورشروین خیلی زیادبرام مهم بود!یه لباس آبی فیروزه ای دکلته که ازقســمت سینه به بالا وهمچنین آستین هاش حریر چسبان بود وبعد ازکمرش دامنش حالت کلوش تازیرزانوم و ازعقب تاپشت پام میومد وحالت پف پفی هم نداشت ساده بودقسمت سینه ش یکم سنگدوزی شده بود وخودِلباس هم حـالت براق داشت بانیش باز توی اینه تمام قد اتاقم خودمو دید زدمو یه چرخی زدم و نشستم پشت میزتوالت کلی هم باقیافه خودم وگیریمم وَر رفتم تابه اصطلاح بیوتی فول بشم!ملینابادیدنم سوتی زدوگفت:
  • شماره بدم پاره میکنی؟خندیدم وزدم به شونه ش باصدای زنگ موبایل ازجام پریدم اوخ ساعت8شده بود ملینابادیدن قیافم گفت:
  • چیزی شده؟
  • هان؟نه نه.گوشی روجواب دادم:
  • الان میام پایین.ملیناباز نطق کرد:
  • منتظرکسی هستی؟
  • نه نه

- زهرمارو نه.


  •  
  •   دوقدم مانده به خندیدن برگ یک نفس مانده به ذوق گل سرخ چشم درچشم بهاری دیگرتحفه ای یافت نکردم که کنم هدیه تان یک سبدعاطفه دارم همه ارزانی تان عیدنوروز برشمامبارک

باچشمای ازحدقه بیرون زده به صفحه موبایل خیره شدم،شروین؟لابدشمارمم ازتوپرونده برداشته بود!نمیدونم چراذوق زده شدم؟چرا ضربان قلبم رفت رو5000؟!نفس حبس شده مو فـوت مانند بیرون دادم هنوز به صفحه خاموش گوشی زل زده بودم که دلساباابروهای بالاپریده کلشو کرد توگوشیم وگفت:

  • چی توی این صفحه خاموش دیدی؟.گیج ومنگ گفتم:
  • ها؟چی؟هیچی هیچی
  • پس بیا شاممونو بخوریم
  • اره اره توبرو الان میام.سریع ازپله هابالارفتم ونفس عمیقی کشیدم تموم تنم ازیه اس ام اس زپـرتی گُر گرفته بود میخواستم بهش زنگ بزنم عیدوتبریک بگم نمیدونستم چجوری حس میکردم نمیتونم حرف بزنم همینطور هم شد دراتاق روقفل کردمو زدم روشمارش بادومین بوق جواب داد:
  • جانم؟
  • سلام اقای راستادعیدتون مبارک.صدام اینقدرلرزیدکه شک کردم چیزی فهمیده باشه چرااینجوری شدی دختر وقتی صداش توی گوشم پیچید نزدیک بود ازحال برم حس میکردم دارم توآسمون سیرمیکنم نمیفهــمیدم چه حسی دامن گیرقلبم شده ولی مطمئن بودم همون حسی بودکه به علیرضاداشتم اتش زیرخاکسترکه حالا گُر گرفته بود
  • مرسی درناخانوم عیدشمام مبارک،پیامم بهتون رسید؟
  • بله رسید ممنون.سکوت بین حرفمون روشیکست:
  • خب خوبین انشالله؟
  • بله ممنون شماحالتون خوبه؟
  • خداروشکر بهتریم.نمیدونستم چی بگم اولین بار بود باهاش تلفنی صحبت میکردم خواستم قطع کنم:
  • خب اقای راستاد ببخشید مزاحمتون شدم انشالله سال خوبی داشته باشید بامن کاری ندارید؟

- نه ممنونم فقط خوشحال میشم شروین صدام کنید اینجوری صمیمانه تره

  • اخه.نفسی کشیدمو گفتم:
  • شما رئیس من هستید این احترام واجبه
  • خارج ازمحیط کاری که اینطورنیس،درسته؟.باصدای لرزونی گفتم:
  • البته شروین خان بااجازتون من قطع میکنم
  • مواظب خودت باش.بیشتر ازاینکه ازاین تعجب کنم که منو دوم شخص مفرد خطاب کرد ازجمله ش تعجب کردم یعنی نگران حالم بود؟!قطع کردمو نفس عمیقی کشیدم تنم خیسه عرق بود داغی تنم کم شد،ازپله هاپائین رفتم.دو روز اول عید اینقدر بهمون خوش گذشت که توعمرمم اینقدرخوشی نکرده بودم کلی جاهای دیدنی روبادلساوملینابه اتفاق فاطمه خانوم واکبرآقارفتیم،صمیمیت بینمون غیرقابل باوربود!شب خسته وکوفته روکاناپه اتاقم درازبه دراز افتاده بودم که گوشیم زنگ خورد با فکرمحال اینکه شروینه جست زدم گوشیمو ازروی میز برداشتم شماره ناشناس بودطبق معمول اول نمیخواستم جواب بدم ولی سرآخرگوشی رودم گوشم چسبوندم:
  • بله؟
  • سلام خانوم همت،داوودی هستم
  • سلام اقای داوودی سال نوتون مبارک
  • ممنون خانوم همچنین سال خوبی داشته باشید
  • قربانه شما،خوب هستین؟خانوم بچه هاخوبن؟
  • بله ممنون همه خوبن سلام میرسونن،راستش فرداشب عروسی پرینازمه خواستم شماروهم دعوت کنم راستـش ادرس خونتونو هم نداشتم کارت دعوت بیارم خدمتتون زنگ زدم اگه قابل بدونید و دعوت ما رو بپذیرید ما خوشحال میشیم یه شب میزبان شماباشیم
  • اختیارداریدجناب بنده خوشحال میشم باخانواده بزرگوارتون اشنابشم حتما مزاحمتون میشم
  • مراحمید سرکارخانوم،پس بنده ادرس روبراتون میفرستم فعلا بااجازتون
  • خداحافظِ شما.داوودی بود همون همکارم که گفتم عروسی دخترش نزدیکه،خب حالا باید به فـکرلباس برای فرداشب باشم حتما شروین هم میاد دیگه!وای چرا یه آن استرس افتادبه تنم؟ته دلم دوست داشتم بیادولـی یه جورایی ازحضورش مــعذب بودم.نگاه اخررو توی آینه به خودم انداختم دلسادرحالی که رومه به دست ازکنارم ردمیشد بوسی فرستادوگفت:
  • خوشگل شدی حالا بروکنار اگه آینه پاداشت فرار میکرد.باخنده شونه مو روبه سمتش پرتاب کردم که جا خالی داد وگفتم:

- توسرت به کارخودت باشه سه روزه رومه به دستی هنوزیه کارهم پیدانکردی


  • جزاینکه خانواده ی خان رضایت بدن که اونجورکه حشمت میگفت بعیدبود!درمورد اسمش فضولی کردم که چرامردونس اونم گفت پدرش میخواست اگه پسرداشت اسم پدربزرگ خدابیامرزشوبزارن ولی خوحــشمت دخترشد اماهمچنان این اسم روش موند!از زندان که بیرون زدم برگشتم خونه چندوقتی بودبه سروروی خونه هم رسیدگی نکردم البته فاطمه خانوم بود ودلم به بودنش خوش بودخیلی هم ازش ممنون بودم ولی خب دیگه دمه عیدبودوخونه به یه ت حسابی نیازداشت با اکبرآقا وفاطمه خانوم دست به کارشدیم و از2عصرتا11  شب یکسرکارکردیم تاتقریباً کل باغ تروتمیـزشد مثل دسته گل!فرداهم مصادف با آخرین روزکاری کسل کننده تموم شدوبعد از اینکه عیدی وحقوقمونم گرفتیم اومدیم خونه.عصرش رفتیم جلوی کلانتری ودلساو ملینا روکه آزاد کرده بودن آوردم کلی همو بغل کردیم وماچ وبوس وبالاخره راهی خونه شدیم29 اسفند هم تعطـیلی رسمی بود ماسه تایی زدیم به دل کوه وگشت گذار ودلی از عذا درآوردیم ضمن اینکه دلسـاگفت ازسـروان بازجوش شنیده حکم کاوه اومده بود و اعدام بود حکمش هم تغییرنمیکرد خــــیلی ناراحت شدم بالاخره با تموم بد بودنش داداشم بوددلم سوخت ولی چه کاری ازدستمون برمیومدهمینکه سه تادختربتونیم تواین اجتماع پرگرگ مواظب خودمون باشیم وگـلیممونو بعد ازیه عمرنون حروم خـوردن ازآب بیرون بکشیم وحلال کاری کنیم هــنر کردیم! سال تحویل هول وحوش8و نیم شب بود،با ذوق دورسفره هفت سین پنج نفره مون نشستیم دیگه اکبرآقا و فاطمه خانوم واقعی حکم پدرومادرمون روداشتن بالای سفره نشستن ومنو دلساوملیناباذوق به تلویزیون خیره شدیم هنگام دعای سال تحویل همه شون با چشمای بسته وفاطمه خانوم باچشمای اشکی دعامیـکردن وآرزو هاشون روزیرلب زمزمه میکردن به قلبم رجوع کرده بودم خیلی وقت بودهیچ ارزویی نداشتم!یا مقلب القلوب والابصاردرست ازهمون وقتی که واسه داشتن علیرضا دعاکردم و فرداش با پاکت عروسیش جلوم ظاهرشد فهمیدم بادعادعا کردن دست خالی به جایی نمیرسم بایدخودم دست به کاربشم واسه داشتن چیزایی که میخوام تلاش کنم البته خیلی چیزا روهم واقعاً باید ازخدا خواست ومثلا من ممنونش بودم بابت سلامتی که به خودم واطرافیانم داد.یامدبراللیل والنهار یامحول الحول والاحوال.واسه عاقبت به خیری هممون دعاکردم واسه دله همه عاشقادعاکردم.حول حالنا الی احسن الحال.باشلیک توپ و"آغازسال جدید1397مبارک"باخـوشحالی هموبغل گرفتیم اکبرآقا ازلای قران عیدی هامونو داد عیدی هایی که ارزش مادی شون زیــاد نبود ولی ارزش معنویشون به وسعت عشقی بی کران بودباصدای زنگ موبایلم دست ازشوخی وخنده کشیدم بادیدن شماره خونه مهراب اینا حدس زدم الی جونه بامعرفتمه جواب دادم صدای خوشحالش توی گوشم پیچید:
  • سلام عزیزِدله خاله
  • سلام خاله جونم عیدت مبارک
  • عیدتوهم مبارک فداتشم،حالت چطوره گلم؟
  • عالیبعدازیکم قربون صدقه قطع کردم،بازرفتم سمت دلساوملینابعدازکلی شوخی وتوسروکله هم کوبیدن سبزی پلوبا ماهیِ معروف آماده خوردن شد چقدر این لحظات احساس خوشبختی داشتم کاش امشب هیچوقت تموم نشه جای خالی دونفرخیلی حس میشد ولیباصدای اس ام اس موبایلم گوشیمو ازروی اُپن برداشتم و بادیدن شماره ناشناس یکم گیج به صفحه نگاه کردمو پیامو بازکردم:

  • سرمو پائین انداختم واز اتاق زدم بیرون ازکی اینقدر نازک نارنجــی شدی؟هـــیچی بهت نگفته اشکت دمِ مشکته خجالت بکش جمع کن خودتودستی به چشمام کشیدمو راهموسمت بایگانی کج کردم صدای قدماشو پشت سرم تا وسطای سالن شنیدم ولی بعدش قطع شد،پرونده رو توی قفسه مـربوطه گزاشتمو به دنبال پرونده مالی94کلی گشتم یک ساعتی وقتمو گرفت تا ازلای کاغذباطله ها پیداش کنم،بدوبدو ازپلـه ها بالارفتم که محکم خوردم به یکی پام رولبه پله چرخیدوبرگه هاتوی هواچرخ خوردن وافتادن زمین،نزدیک بود پخش زمین بشم که محکم بغلم کرد سرموازتوی سینه ش بیرون اوردم کی غیر ازشروین میتـونست باشه؟دوتا دستام روی سینه ستربش محکم کردم،یه جاذبه ای داشت بغلش،بوی عطرتنش منو واداربه موندن توحـصار آغوش مردونه ش میکرد آروم شده بودم دیگه بغض نداشتم،بغضی که نمی دونستم دلیش چیه ولی تا شروین اونجورسرم دا توی گلوم چنبره زد،دستشو زیرچونه م گزاشت وسرمو بلندکرد نگاهم به چشمای مشکیش افتاد به سیاهی اسمونه شب،صداش توی گوشم پیچید:
  • حالت خوبه؟فقط تونستم سرموت بدم به خودم اومدم ودستاموازروی سینه ش برداشتم ولی تاخواستم ازش فاصله بگیرم،توهوا دست وپازدم،دوباره دستاشو دورشونه هام حلقه کرد گیج نگاهش کردم که گفت:
  • کجامیری میخوری زمین!.اصلا حواسم نبود پشت سرم پله س میخواستم عقب برم!یکم خودموکشیدم کنار که دستاشو ازدورم بازکرد ونگاهی به پرونده ی پخش وپلاشده ی روی زمین کرد ونشست تابرگه هاروجمع کنه،نشستم کنارش نگاهش اومد بالا توی چشمام قفل شد اب دهنمو قورت دادمو شرمنده نگاهـش کردمو سریع نگاهمو گرفتم ومشغول جمع کردن برگه هاشدم،همزمان دستمون سمت یه برگه رفت وتوی مسیر برخوردِ دستامون رعشه به تنم انداخت لرزیدم سریع رومو ازش برگردوندم ولی صداشو شنیدم:

بروبالا خودم جمع میکنم!.بدوبدو ازپله هارفتم بالابماند که عین دست وپاچلفتی ها دو_سه بارپام پیچ خورد  جلوی در اتاقم نفس حبس شده موبیرون دادم و وارد اتاقم شدمازحموم که بیرون اومدم به سراغ انتخاب لباس رفتم آدرس رستوران رو برام فرستاد دلم واسه الی جونم تنگ شده بود سریع یکی ازمانتوهای ضخــیممو پوشیدم وراهی رستوران شدم روزای آخر اسفند رو دوست داشتم هوای مرطوبی که بوی بارون میداد و شوق و ذوق غیرقابل وصفی که مردم برای خرید وسایل نو برای سال نـو داشتن4روزتا عید مونده بود البته امروزم که تموم شدمیشه گفت3روزمیخواستم برای فردا مرخصی ساعتی بگیرم تابه خرید عیـدم برسم وبعدهم برم ملاقات دلساوملینا و البته حشمت،دلم براش تنگ شده بود میخواستم سال نو روبهش تبریک بگم البته دلساوملیناروکه پس فردا آزاد میکنن من میرم براشون فردا لباس ببرم خـواستن ازاد بشن لباس داشته باشن بپوشن!چقدر ازمهراب ممنون این لطفش بودم خدامیدونس جلوی رستوران ازماشین پیاده شدم وقتی الی رو کنج سالن پشت یه میزچهارنفره که مهراب هم روبروش نشسته بوددیدم فهمیدم چقدردلم  براایـن دخترکوچولو  دوست داشتنی تنگ شده بود باقدمای بلندخودموبهش رسوندمو محکم بغلش کردمو بوسیدمشاون شب هم باحرفای تکراری گذشت ضمن اینکه مهراب یه سری نکات بهم گفت ویادآورم شدکه باید لحظه به لحظه اتفاقاتی که توی شرکت میفته برای اون ودوستاش توضیح بدم واگه اتفاق مــشکوکی یاچیزی روفهمیدم بهش خبربدم،استرس بدی به دلم چنگ میزد ولی راهی بود که دوست داشتم انتخابش کنم بهتراز زنـدان بود پشتم به پلیس گرم بود.فرداصبحش هم باکلی عِزوالتماس ازشروین2ساعت مرخصی گرفتم،یکم خرت وپرت ورخت ولباس برای خودم ودلساوملیناکه خوشبختانه سایزشونومیدونستم خریدم وریختم توماشین وراهی زندان شدم  وبعدازملاقات دلساوملینا نوبت به حشمت رسید خیلی دلم براش تنگ شده بود وقتی دیدمش اوج دلتنـگی روحس کردم اشک تو چشمام جمع شده بودجای مادرنداشته م بود میخواســتم کمک کنم اون هم ازادشه ولی اون قتلش عمدبود ازطرفی خودش هم نمیخواست بیاد بیرون انگارجایی نداشت دوست هم نداشت منـت من به سرش باشه ودعوت منم نپذیرفت که بیاد خونه م گرچه مطمئن بودیم حکمش حبس ابده وتا ابدتغییرنمیکنه


  • یعنی باید باورمیکردم بخاطرمن بود که این کارو نکرد؟یعنی نمیخواست پای من گیربیفته؟مهم نیس راهی سالن شدم شروین بانگرانی،اضطراب جلوی دربه انتظارم وایساده بودتابهش رسیدم سریع دویدسمتم وگفت:
  • کجابودی شما؟نگرانت شدم فکرکردم گزاشتی رفتی!.شرمنده لبخندمحزونی زدمو گفتم:
  • ببخشید منم گمتون کردم داشتم دنبال شمامیگشتم.ابروهاش پریدن بالاوگفت:
  • توکه پیشم بودی!
  • نمیدونم یهوشلوغ شد چشم ازتون برداشتم دیگه نشدپیداتون کنم،حالابریم؟
  • بفرما.فرداش به سختی تونستم ازخواب نازم بگذرم وساعت8صبح برم سرکاردرحالی که شبِ قبلش تاحوالی 2ونیم بیداربودم،ولی رأس هشت وپنج دقیقه جلوی درشرکت بودم با دیدن همون ماشین مشـکوکه که مثل سایه درتعقیبم بود واحتمال میدادم مهرابه واینو بهش گفته بودمو انکار نکرده بود،از ماشین که پیاده شدم رفتم سمتش پرروپررو درشاگرد روبازکردم ونشستم وبرگشتم سمتش:
  • سلام اینجاچیکار دارید؟
  • سلام قرارشدباهم صحبت کنیم.سرت دادمو گفتم:
  • بله ولی الان من بایدبرم سرکارم عصرمیبینمتون!برگشتم سمت در اومدم پیاده شم که گفت:
  • یعنی هنوزمیخوای اونجا کارکنی؟دیشب نشنیدی که گفتن یه جورایی رسماًاین شرکت روبه شرکت واردات و صادرات موادمخدر تبدیل میکنن؟این به نفع شمانیس.نفسمو بیرون دادمو گفتم:
  • من فقط بخاطرهمکاری باشما اونجا میمونم مطمئن باشید،به چندرغازحقوقشون احتیاجی ندارم فقط میخوام به جبران محبتتون یکم کمکتون کنم.به وضوح لبخندشو دیدم به دنبالش صداش شنیده شد:
  • پس منم برای تشکر ازکمکت شمارو به یه شام دوستانه به همراه الی کوچولودعوت میکنم این چندوقت واقعا دلش برات تنگ شده.لبخندی زدموگفتم:
  • دل به دل راه داره الی روخیلی دوسش دارم ازطرفم ببوسینش،مزاحمتون میشم
  • شب میبینمت.پیاده شدم و سمت شرکت رفتم روی ساعتم نگاه کردم هشت و ربع وای شروین سرمو از تنم جدا میکنه اون به شدت منضبط ودقیقه!باترس ولرز واردشدم وسمت اتاقم رفتم هنوز روی صندلیم ننــشسته بودم که تلفن زنگ خورد:
  • بله؟.خانوم صباحی بود:
  • درنا جان اقای رئیس کارت دارن یه سر برودفترش
  • باشه عزیزم ممنون.تلفن روسرجاش گزاشتم دستی به مقنعه م کشیدم نفس عمیقی کشیدم تااسترسم بخوابه، دل و رودم از استرس بهم میپیچید،بادوتقه به در واردشدم سربه زیر انداختم:
  • سلام اقای راستاد.صدای خشکشو شنیدم:
  • سلام خانومه همت یه ربع تاخیرتون چه دلیلی داره؟.نگاهموبالااوردم تویه قدمیم دست به سینه وایساده بود میخوادتوبیخم کنه؟بایدتوضیح بدی درنا،نمیدونم چراحس میکردم ازهمین بالامارو ازپنجره دیده،صداموصاف کردم:
  • من هشت وپنج دقیقه جلوی در بودم یکی کارم داشت وگر نه من رأس ساعت شرکت بودم.پیچ وتابی به ابروهای خوش حالتش دادوگفت:
  • کی اونوقت؟به خودم مسلط شدم وسرفه مصنوعی کردم:
  • بایدبگم؟
  • فکرکنم برای اینکه دلیلتون موجه بشه بله بایدتوضیح بدید!
  • یکی ازدوستانم.لبشو بازبون خیس کرد انگار میخواست چیزی بگه که از گفتنش منصرف شدچشماشو بهَم فشرد وتوهمون حالت کلافه سرشو ت دادو دستشو به سمت درنشونه گرفت وگفت:
  • بفرمابیرون خانوم دفعه دیگه خبری ازبخشش نیس!.مهربونی وملایمت دیشبش کجارفت؟بیخیال به من چه؟ به سمت دررفتم دستم روی دستگیره نرسیده گفت:
  • این پرونده روهم ببربایگانی،پرونده امورمالی سال94روبیار.برگشتم بانگـاه زیر افتاده پرونده رو ازش گرفتم که گفت:
  • سرتو بگیربالا!.چه لحن دستوری،اروم سرمـوبالاآوردم که اشک توچشممو دید متعجب قدمی بهم نزدیک شدوگفت:

گریه میکنی؟.


باراهنمایی خدمتکار به طبقه بالارفتم و لباسامو تعویض کردم،پائین اومدم وسط سالن همه بایه وضع افتضاحی مشغول رقصیدن بودم لباساشونو باخودم مقایسه کردم کت وشلوار اسپرت من دربرابرلباسای اینا حکم عباو عمامه داشت!به سمت شروین رفتم که نزدیک یه پیرمرد کنار میزمشروبها وایساده بودو خوش وبش میکردن،با دیدن من که به سمتشون میرفتم ادامه حرفشونوقطع کردن نمیفهمیدم چه نقشی داشتم اینجا؟ شروین بایه لبخندنگاهم کردوگفت:

  • حالت خوبه؟
  • بله ممنون چطور؟
  • رنگت پریده.دستی به صورتم کشیدم وچیزی نگفتم که پیرمرده گفت:
  • شروین جان معرفی نمیکنی؟
  • البته،درناجان ایشون اقای رستگار شریک جدید شرکتمون قراره شرکت رو به یه شرکت واردات وصادرات یه سری کالا تبدیل کنیم البته باکمک ایشون،وآقای رستگار ایشونم درناخانوم یکی ازکارکنای شرکت وهمراهِ زیبای امشبم!.چشمام به دهن شروین خشک شده بودومات حرفی بودم که میشنیدم ازاین بگذریم شرکت واردات صادرات کالا!هّه به نظرت منظورشون همون قاچاقه موادنیس؟!به به دَمم گرم قراره توشرکتی کارکنم که رسماً میخوان مواد قاچاق کنن؟حرفای مهراب یکی پس ازدیگری درست ازکاردر میومدن نبایدهمین جور بشینم وکاری نکنم نه نمیتونم.روی یکی از مبلای نزدیک میز نشستم و توجه ای به اظهار خوشبختی اقای رستگار نکردم پیرمرد کثیف بااون نگاه های هرزش.داشتم به رقصنده های وسط پیست نگاه میکردم که نگاهم ازدوربه یه جفت چشم طوسی افتادچشماموگرد کردمو بادقت نگاهش کردم توی اون رقصه نور چیزی نمیدیدم باقرارگیری شروین مقابلم گمش کردم صدای شروین روازبین صدای کرکننده دی جی شنیدم:
  • اگه موافق باشی همراهیشون کنیم!.گیج نگاهش کردمو گفتم:
  • کیارو؟
  • رقصنده های وسط سالن رو.ازلحن بامزه ی حرف زدنش خندیدم وپاشدم چراشوبازم نمیدونم ولی وقتی به خودم اومده بودم که وسط سالن روبروی هم بافاصله کمی مشغول رقصیدن بودیم،دست راستش دورکمرم و دست چپش هم توی دست راست من بود،آروم دست چپمو روی سرشونه ش گزاشتم،هُرم داغ نفسهـــاش منو حالی به هولی میکرد،صورتم سرخ وتنم داغ شده بود یکم که رقصیدیم یه چرخی زدمو ازپشت تو بغلش قرارگرفتم ونگاهم به روبروم افتادبازهون چشمای طوسی مهراب حتی اینجاهم اومده بود!احساس معذب بودن بهم دست داد توبغل شروین،یکم وول خوردم که شروین توی گوشم زمزمه کرد:
  • چیزی شده؟
  • من دیگه نمیتونم برقصم حالم خوب نیس.سریع برم گردوند سمت خودشوبانگرانی زل زدتوچشمام ودرحالی که چشماش صورتمو کنکاو میکرد پرسید:
  • چی شدی اخه؟.بی حال گفتم:
  • بریم بشینیم.سرشوت دادو دستمو توی دستش گرفت ومنو دنبال خودش سمت یکی ازمبلا کشوندتقریباً روی مبل ولـوشدم مچ پاهام زق زق میکردن بخاطرفشاری که دراثررقصیدن بهشون واردشده بود،دســتموبه ساق پام کشیدم که نگاه شروین به پام کشیده شد یکم توخودم جمع شدم کاش ازم دورمیشد اِمشب بیشتر ازهروقت دیگه ای ازش خجالت میکشیدم،رشته افکارمو باصداش پاره کرد:
  • اگه حالت بده میخوای بریم بیرون یکم قدم بزنیم یه هوایی هم بخوریم؟.فقط سرت دادم اصلا حس وحال حرف زدن و راه رفتن هم نداشتم تموم فکرم پیش حضور مهراب بود!

با اینکه باکت وشلوار اومدم بیرون ولــی هنوزهواسردبود24اسفندماه بود،دستامودورخودم حلقه کردم و به خودم لرزیدم خواستم برگردم برم پالـتومو بیارم که محکم خوردم توسینه شروین،فکرمیکردم کنارم بودولی یه قدم ازم دنبال افتاده بودباشرمندگی سربلند کردمونخواستم به چشماش نگاه کنم ولی وقتی دستاش دورشونه هام حلقه شدن با چشمای گردشده بهش زل زدم ولی هـیچ تلاشی نکرد تا منو به خودش نزدیک کنه فقط دستاش دور شونه هام بود،اب دهنمو قورت دادم و سعی کردم اروم خودم رو عقب بکشم که فکرکنم متوجه لرزش بدنم شد سریع دستاشو از شونه هام برداشت وکُت براقش رو دورم انداخت و دستای سردمو بین دستاش گرفت و به سمت آلاچیقـی کنج باغ راه افتاد در حالی که ته صداش خنده موج میزدگفت:

  • حتماً پی بردی یه تخته م کمه؟.چرا اینقدرصمیمی برخوردمیکرد؟جاخورده وباگیجی نگاهش کردم که گفت:
  • چیه؟یه تختم کمه دیگه تو این سرما آوردمت بیرون هوا خوری!.اون که شک ندارم عقلت کمه!ولی چیزی نگفتموکتش روبیشتربه خودم چسبوندم چه بوی عطرخوبی میداد،چشماموبستم وآروم بوی عطرشواِستنشاق کردم که گرمای دستاش رو دوردستام احساس کردم سریع چشمام باز شد آروم روی نیمکت وسط آلاچیـق نشوندموخودش هم روی نیمکت روبرویی که فاصله کمی باهام داشت هنوزدستام توی دستاش بود،خواستم دستاموبیرون بکشم که محکمتردستامونگه داشت واوناروبالاکشیدبسـمت دهنش متعجب داشتم به حرکتش نگاه میکردم که بادهنش"ها"میکردوسعی داشت دستامو گرم کنه،یه حس خوب بهم القامیکرد یه چیزی ته دلم ت میخورد میترسیدم ازاین حسه،حس میکردم نهال خشکیده ی عشقی که ازعلیرضاداشتم حالابخواد برا شروین رشدکنه!تویه حرکت سریع دستاموبیرون کشیدم وتوجیب کُتم کردم،با ابروهای بالاپریده ومتعجب نگاهم میکرد هیچ حرکتی نکردم فقط سرمو انداختم پائــین خواستم برم ولی یه نیروی جاذبه منوبه اون نیمکت میخ کرده بود!انگارخودش برداشت کرد که نمیخوام بیشتراز این باهام صمیمی بشه شایداین کارمو دلیل برخجالتم گذاشت که بالحن پشیمونی گفت:
  • درناخانوم من قصدناراحت کردنتــونو نداشتم من فقط خواستم.پریدم مابین حرفش وگفتم:
  • اشکال نداره ناراحت نشدم،ببخشید میشه بریم داخل سردمه!.دوست نداشتم از رفتارش اظهار شرمندگی کنه نمیدونم چرا؟به اتفاق هم رفتیم داخل سالن اولین چیزی که بعد ازورودم جلوی درنظرموبه خودش جذب کرد بازم چشمای طوسی مهراب بود کلافه سرمو پائین انداختم وبه دنبال شـروین سمت یکی از مبلای راحتی رفتیم.یه چندلحظه ای نشستیه بودیم که یکی از مستخدماجلومون سینی شربت روگرفت میدونستم از همون زهرماریاست انگارشروین هم اینومیدونست که خواست جلوم آبروداری کنه و برنداشت منم دستموبالا بردم وگفتم که میل ندارم حالا انگار اگه میل داشتم میخوردم!پاشدم وعزم رفتن کردم که شــروین هم سریع پاشدو کنارم قرارگرفت:
  • کجا؟
  • سرم دردمیکنه میخوام برم خونه بااجازتون
  • اجازه ماهم دست شماس خانوم بامن اومدی بامنم میری!
  • نه ممنون تاکسی میگیرم شمابایدباشین مهمان اصلی شمایید
  • این موقع شب تاکسی؟!نمیتونم بزارم نصفه شب بری توخیابون به دنبال ماشین
  • خب آژانس بگیرید برام!
  • یعنی هیچ جوره نمیخوای باهام بیای؟تحملم سخته؟
  • این چ حرفیه آقای راستاد؟من فقط نمیخوام مزاحمتون بشممـچموچسبیدوکشوندسمت همون اتاقی که لباسام داخلش بود ودرهمون حین میگفت:
  • خب منم میگم مراحمی حرف اضافه موقوف آماده شو باهم میریم.به زور و اجبار لباسامو پوشیدمو از اتاق اومدم بیرون پشت دربه انتظـارم وایساده بود،نگاهم که تونگاهش گره خوردلبخندقشنگی زدوگفت:
  • امشب ازهمه خوشگلتر شمابودی!.یه ابروم پریدبالا!الان این تعریف بود؟اگه هم نبود عجیب به دلم چسبید،  ازپله هاپائین اومدیم کتش روبه دستش دادم،داشت بارستگار اینا خداحافظی میکرد نگاهم افتاد کنج سالن دوتاجوون که مشغول کشیدن موادبودن این مهمونی خوب میتونست لوبره مهرابم که اینجابودکارشون راحتتر بود،راحت میتونستن توهمین مهمونی بیان وکَت بسته ببرنشون بازداشتگاه دیگه مدرک از این بالاتر؟موندم چرا مهراب کاری نمیکردباچشم افتادم دنبالش،ندیدمش،دیدم شروین حواسش نیس ازغفلتش استفاده کردم وخودمو به باغ رسوندم بالاخره بعد از کلی دور زدن دور باغ دیـدمش،ازپشت بهش نزدیک شدم وآستین کُتش روکشیدم ازجلوی دراصلی سالن کشیده شدعقب،توی اون تاریکی نمیتونست منو ببینه ولی من مگه میشه نتونم اون دوتاگوی براق طوسی روببینم؟صدای نفسای عصبیش سکوت باغ رو میشکست دستشو محکم دورگلوم حلقه کرد،آخ این دیوونه داشت چیکارمیکرد؟نفسم بریده بودداشتم از حال میرفتم داشت خفه م میکرد صدای عصبیش به گوشم میرسید:
  • توکی هستی؟.دستای بی جونمو دور دستـــاش که دورگردنم بودگزاشتم،ازگرمای دستاش گرم شدم فکرکنم ازنرمی دستام فهمیددخترم دستاشو آروم پائین اورد بالاخره نفسم بالااومد،هوف دیگه داشتم میمردما،باخِس خِس گفتم:
  • مهراب؟.ازشنیدن صدام جاخورد اینوتوی اون تاریکی ازچهره ش نفهمیدم بعد ازاینکه گفت:
  • درناتویی؟فهمیدم،چه بدون پسوند وپیشوند هموصدامیزدیم ازکی تاحالا اینقدرصمیمی شده بودیم؟!منو کشوند پشت باغ ازترس نفسهام بریده بود مطمئن بودم سرمو میزاره لب همون استخر ومیبره!شایدهم سرموبــکنه زیر آب!ولی مهراب هیچ دلیلی برای این فانتزی های من نداشت فقط منو کشونده بود سمتی که نورمهتاب باشه وبتونه منوببینه،نگاهش بین چشـمام وگردنم در ردوبدل بودباپشیمونی نگاهم کردوچشماشوروی هم فشردوکلافه سربه زیر انداخت که گفتم:
  • من،میخوام باهات همکاری کنم.تویه حرکت سریع سربلندکردوخیره نگاهم کرد باچشمای گردشده،لبخندی زدم که حس کردم لبخندمحوی کنج لبش نشست وباناباوری گفت:
  • دیوونه الان وقت شوخی نیس برو راستاد دنبالته!
  • نه شوخی نمیکنم من جدی ام ازت سوال دارم
  • بپرس زودهم برو
  • چرا امشب دست به کارنشدی راحت میتونستی بندازیشون زندان

امشب توهم پیش راستاد بودی اصلا یه ثانیه از هم فاصـــله گرفتین که من بخوام کاری کنم؟بیخــــیال فردا در موردش صحبت میکنیم برو.


  • صدای دادش توی سرم اکوشد وخفه م کرد!.حوالی ساحل دستمو ول کردودست به سینه مقابلم وایساد:
  • خودت میدونی پاتوی چه راهی گزاشتی یا لازم به توضیحه؟
  • چرا دست ازسرم برنمیداریدآقای شهابی؟من دیگه ازادشدم اسیردست شمانیستم ولی درست ازهمون روزی که ازادشدم مثل سایه دنبالمی!دلیل این کارتون چیه؟
  • دلیلش کارهای خودته خانوم نمیفهمی بازداری راه کج میری یاخودتو زدی نفهمی این شرکتی که توش مشغول به کاری توکارقاچاق مواده خودت اینو بهترازمن میفهمی،اگه نمیخوای بازم پات گیرباشه باید باهامون همکاری کنی وگرنه ایندفعه حتی اگه اون تو بپوسی هم بی گناهیت ثابت نمیشه چون من بهت هشدار دادم و تو منو دست کم گرفتی.باعصبانیت اخمامو کشیدم توهم وگفتم:
  • من اونجا کار میکنم شما میخوای منو ازکار،بیکار کنی!من هیچ دلیلی برای همکاری باشما نیمبینم چون با اوناهم همکاری نمیکنم،چراباید منت کمکی که بهم کردی به سرم بزاری که اگه کمکت نباشه من توی زندان میـپوسم! خب باشه اگه واقعاً ایندفعه گناهکارباشم حاضرم اون تو بپوسم ولی من فقط دارم کار خودمو میکنم هیچ هم خلاف نیس!
  • خواهش میکنم دست ازلجبازی بردار درناخانوم تو ازکار بیکارنمیشی همونجاکارمیکنی ودرعین حال باماهمــکاری میکنی من منت نمی زارم میگم ایندفعه پروندت سنگین تر میشه چون من دارم بهت میگم و توپشت گوش میندازی لطفاًروپیشنهادم فکرکن مطمئن باش پاداش خوبی میگیری اینا بدگروهی ان ازچاله دراومدی داری میفتی توچاه حداقل حواست به خودت باشه.گفت ورفت،فکرم مشغول شده بوددیگه حتی ثانیه ای حاضر به موندن توی زندونی که امثال نصرت اونجا باشن،نیستم!یعنی بایدباهاش همکاری میکردم؟نمیتونم راستادبهم اعتمادکرد اصلاًچه دلیلی داره باشهابی همکاری کنم؟ولی.پای خودم گیرمیفته اگه دست رودست بزارم تاشهابی و دست اندرکارانش بگیرنمون ولی.من هیچ خطایی نمیکنم من فقط توی شرکتش کار میکنم اصلا نقـــشی تو قاچاق کردنشون ندارم.این خیال واهی هم وقتی به باد رفت که راستاد ازشیراز برگشت وازم خواست توی مهمونی که ترتیب دادن به عنوان همراه شرکت کنم و همراهیش کنم اون وقت فهمیدم که دارم ساده دم به تله میدم وپاتو راهی میزارم که تهش ناکجا اباده!درست همونجورکه نمیخـواستم شد به شهابی گفتم باهات همکاری نمیکنم چون به هیچ وجه نمیخواستم باشروین راستادهمکاری کنم ولی حالاتقریباً باهاش دستیارشده بودم واین فقط بخاطرموقعیت شغلیم بودپسحالاکه داشتم باراستادهمکاری میکردم نبایددرحق مهراب نامردی میکردم طبق اونچه گفته بودم بایدباهاش همکاری میکردم چون گفته بودم همکاریم درحالتی صورت نمیگیره که نقــشی توگندکای های راستاد نداشته باشم اینجورکه بوش میاد دستم داره باهاش میره تویه کاسه وترجیح دادم این باربجایی که شریک گندکاری های شروین باشم شریکه مهراب بشم!نمیخواستم شریک جرم بشم.اون روزی که بهم گفت تومهمونی شرکت کنم وقتی خانوم صباحی صدام زدوگفت که شروین کارم داره گفتم شاید میخواد بازم مثل اون دفعه یه مسئولیتی به عهده م بزاره یه ترسی هم ته دلم بودکه میگفتم شاید کروکودیلـها فهمیدن و بهش گفتن که من توی انباربودم!لرزون وترسون واردشدم سرموبالا آوردم که لبخندشودیدم بهم حس خوبی میداد لبخنداش حداقل ترسمو ازبین می برد منم به طبع لبخندمحوی زدم وجلوتر رفتم دفترودستکش رو روی میزش مرتب کرد وپاشدوبه کتش که روی پشتی صندلیش بود چنگ زدوبرداشتش وانداخت روی دسـتش وسمتم اومد بالاخره صداش دراومد:
  • بایدباهم صحبت کنیم درناخانوم،پیشنهادمنوبه صرف یه ناهار دوستانه می پذیرین؟.لبخند رنگ و رو رفته م روپررنگ کردمو گفتم:
  • مزاحمتون نشم
  • بازکه گفتین این حرفو،اگه مزاحم بودین که دعوت نمیشدین،حالامنوهمراهی میکنید؟
  • البته.لبخندبه لب از اتاق خارج شدیم من به سمت اتاقم رفتم و کیفمو برداشتم وجلوی آینه کنار در مقنعه م رومرتب کردم که نگاهم به راستادافتادباهمون لبخنده براندازم کردراستش یکم معذب شدم ولی به روی خودم نیاوردم یکم پرروتر از این حرفام،راه افتاد سمت یکی از بهترین رستورانهای نزدیک شرکت به اتفاقِ هم پیاده شدیم و واردشدیم باخودم درگیربودم که چرامنو آورده اینجا ودلیل این دعـوت چیه؟که نشستیم پشت یکی میزها،یکم که این پا و اون پاکرد دهن بازکرد:
  • راستش امشــــب یکی از شرکای بنده یه مهمونیِ کاری ترتیب دادن من از شما میخواستم اگه مشکلی ندارید امشب به عنوان همراهم تواین مهمونی بامن بیایید.به چه سِمَتی؟منوسَنَنه؟اصلا مگه من چه سنخیتی باهاش دارم خب باآقای داوودی میرفت،فکرموبه زبون اوردم:
  • اقای راستاد،بهترنیس باآقای داوودی برین؟
  • میدونیدکه درگیرکارهای عروسی دخترشونن گفتم بهشون نپذیرفتن البته اگه شمام نمیتونید همراهی کنید اشکالی نداره اصلا.نمیدونم چراسریع گفتم:

نه میتونم که بیام.نمیدونم چرا؟شایدمیخواستم بیشترسر ازکارشون دربیارم تا تسلیم همکاری باشهابی بشم و وقتی که شبش پاتوی سالن مهمونیشون گزاشتم به صحت حرفاش پی بردم،لیوان مشروبایی که روی میزبود  چشممو گرفت


  • راحت میشدفرارکردولی خیلی بالابود،باید ازکارتن هامیرفتم بالامیترسیدم کارتن ها سُربخورن وبیفتن زمین ومن با مخ پخش زمین بشم ولی به ترسم غلبه کردمو عین گربه از کارتن هاپریدم بالاوپنجره روچسبیدم راحت می تونستم ازپنجره ردبشم ولی وقتی زیرپامو دیدم تموم رویاهام تو زرد ازآب دراومدن پائین پنجره رودخـونه بود وارتفاعش هم ازسطح زمین اونقدر زیادبود که مطمئن بودم ضربه مغزی میشم اگه بیفتم!راه رفته رو برگشتم و ازروی کارتن هاپائین پریدم نمیشدفرارکرد،نگاهم افتادبه چوبی که پشت یکی ازکارتن ها افتاده بود چشمام برق زدنیشم کش اومد وفکرشیطانیموتوسرم تکرارکردموسمت چوب رفتم محکم تودست گرفتمش وتوهواچرخوندمش وآروم وپیـوسته سمت دررفتم پشت به در وایساده بودن دقیق پشت سرشون قرار گرفتم دستمو ازنرده های در بیرون بردم وبردم بالاو یکی محکم زدم پس سریکیشون که پخش زمین شد اون یکی فهمید ولی تابخواد به خودش بیادوبرگرده سمتم یه ضربه محکمم حواله مخِ پوک اون کردم که افتادکناردوستش رو زمین،دســـتمو دراز کردمو خواستم ازجیب شلوارش کلیدرو بیرون بکشم هوف مگه دستم می رسید حـالا؟کلی بدنمو کشیدم تا تونستم کلیدرو ازته مه های جیبش بکشم بیرون باخوشحالی دربازکردمو اومدم بیرون وبازدروقفل کردمو کلید رو توجیب یاروگذاشتم ودویدم سمت ویلاکلید ماشین رو برداشتم و زدم بیرون همون حوالی یه دوری زدمو وقتی که اون مرده زنگ زدبرگشتم ویلااین رفتنم بخاطراین بودکه اگه یه وقتی اون دوتاکروکودیل بِم مشکوک شده باشن میگم من اصلاًدیشب ویلا نبودم!برگشتم هردوشون سُرومُروگنده جلوی انبــار بودن وقتی دیدن من تازه وارد ویلا شدم متعجب نگاهی به هم انداختن وگیج نگاهم کردن که گفتم:
  • چیه؟!
  • شمامگه تو ویلانبودین؟.تودلم کلی خندیدم یه ذره هم شک نکردن کارمن باشه؟شونه ای بالا انداختم وگفتم:
  • نه دیشب رفتم بیرون الان برگشتم چطورمگه ندیدین من رفتم نکنه خواب بودین هان؟.خوب دسته پیش گرفته بودم که پس نیفتم انگارترسیده بودن که به راستادبگم خوابیده بودن باترس گفتن:
  • نه نه اتفاقاً دیدیم گفتیم شاید برگشتین نه خواب چیه؟هیچی هم نشده.خندم گرفته بودبه زور خودمو کنترل کردمو رفتم بالا وخودمو تخلیه کردم،لباساموتعویض کردمورفتم پائین،ازپله های باغ که پائین میومدم اون اقاهه هم رسید یه گامبو ازماشین پیاده شد که بااون تیپش(کت وشلوار وعینک آفتابی)به نظرم اومد بادیگاردباشه رفت توی انبارو بعداز این که چک کردبه رئیسش اوکی رودادومنم رسیدوتحویل گرفتم وباخیال راحت راهی دریاشدم،باخودم فکرکردم به من هیچ ربطی نداشت که اوناچیکارمیکنن قاچاق مواد یاهرکاردیگه ای اون به من اعتماد کرد که کلید ویلارو داد بهم پس منم نباید از اعتمادش سوءاستفاده میکردم هرچند از روی فضولی توی انبارشون سرک کشیدم تافضولیم بخوابه ولی مطمئنا نمیرفتم لوشون بدم،به خودم اومدم دیدم یه ساعته دارم لب ساحل قدم میزنم هنوزم حس میکردم یکی مثل سایه دنبالمِ واقعاًدیگه دیوونه شدم ازبس توهم زدم امروزبایدبه خودم ثابت کنم دیوونه نیستم،پیچیدم توی کوچه ویلا هنوزدنبال سرم بود تابرمیگشتم هم صدای قدماقطع میشدهیچکس هم پشت سرم نمیدیدم!ته کوچه ای که ویلابودبن بست بود اونقدررفتم تا به ته کوچه رسیدم رفتم سمت کوچه فرعی کوچولویی که پشت ویلا بود سریع پریدم پشت دیوار دیدمش وارد کوچـه شد اروم ازپشت بهش نزدیک شدم ویه پامو بردم بالاوبایه حرکت آکروباتیک محکم کوبیدم توکمرش که خم شدرو زمین،ایناین.اینجاچی میخواست،باعصبانیت بالای سرش وایسادمو ازلای دندونای کلیدشدم غریدم:
  • تواینجاچی میخوای دیگه؟!.نگاه به خون نشسته ش رو بالا اورد وکمرشو صاف کرد و وایساد وزل زد به چشماموگفت:
  • توبگوچطور سر ازاینجا درآوردی!.کلافه صدامو بردم بالا:
  • مهراب خان شمانزدیک یک ماهه که برام بپاگزاشتی یعنی چی این کارتون؟!بهم نزدیک شدوباصدای ملایم تری گفت:
  • بایدباهات صحبت کنم
  • حرفی باهاتون ندارم.مچ دستمو چسبید وبه دنبال خودش کشوند،بازصدامو بردم بالا:
  • دستتونو بکشید.گوشش بدهکارنبود تقریبا جیغ زدم:
  • گفتم ولم کن

خفه شو!.


بچه ها فعلا حال وحوصله پارت گذاری رو ندارم

چون همزمان باید تو6تا سایت نشر بدم خسته میشم

برای خوندن مابقی رمان به چنل روبیکای ما بپیوندین

@emarat_asfandiyr

توی انجمن98iaنودهشتیا هم بزودی قرار میگیره هم نسخه وب کامپیوتر ولپتاب هم موبایل

دیگه اینکه توی وبلاگ هامون سر بزنید مطلع بشید


بچه ها فعلا حال وحوصله پارت گذاری رو ندارم

چون همزمان باید تو6تا سایت نشر بدم خسته میشم

برای خوندن مابقی رمان به چنل روبیکای ما بپیوندین

@emarat_asfandiyer

توی انجمن98iaنودهشتیا هم بزودی قرار میگیره هم نسخه وب کامپیوتر ولپتاب هم موبایل

دیگه اینکه توی وبلاگ هامون سر بزنید مطلع بشید


توی سـاحل نشستم موج هایی که تا نزدیکی پاهام میرسیدن برام صدف هدیه میاوردن صدف های ریز ودرشت،دستمو تکیه گاه بدنم کردم وبه آبی بی کران موج های دریا زل زدم ونسیمی که میوزید حال خوبی روبهم القا میکرد و موهاموتوی هواپخش وپلامیکرد،چشماموبستم وخواستم ازصدای موج ها ومرغ های دریایی لــذت ببرم کسی اون اطراف نبود که بخوام بخاطر وضع حجابم استرس داشته باشم هنوز ساعت3ظهرهم نشده بود ولی خـب هوا بهاری وخنک بود
- هوای خوبیه.باشنیدن صداش جاخوردم چشماموسریع بازکردم برگشتم سمت راستم،صدا ازاینوربودبالبـخند نگاهم کردوگفت:
- سردت نشه تازه ازحموم اومدی.چیزی نگفتم فقط به چشماش زل زدم اینکه فهمیده بودمن حموم بودم،اینکه به سرعت به اینجارسیده بود،اینکه میدونست من اینجام همه نشون میدادن که فهمیده من تو اتاقش بودمو .یعنی وقتی که من.آه بیداربود!چشمامو ازحرص روی هم فشردم همش کاری کن روت نشه بهش نـگاه کنی ته صداش خنده موج میزد:
- چیزی شده؟کلافه به نظرمیرسی!.ازسرناچاری گفتم:
- هیچی میخوام قدم بزنم
- همراهیت میکنم!.من فقط خواستم بلکه اینجوری ازدستت رهــا بشم،همراهیم میکنی؟!چیزی نگفتم خب از طرفی بدمم نمیومدازبودن باهاش،هرکی ندونه خودم میدونم ته دلم چقدرخواهان همین همراهیاشم یااینــکه چقدر دلم سنگ چشماشو به سینه میزنه.یکم که قدم زدیم سکوتو شیکست:
- میخوام باهات از دلم صحبت کنم.یکم طبق معمول گیج زدم ولی گفتم:
- میشنوم.دستمو کشوند روبروش نگهم داشت،وایسادم یه تای ابرومو انداختم بالاوگفتم:
- چیشد؟.چیزی نگفت زل زدتو چشمام انگارداشت حرفشو مزه مزه میکرد،چشم ازم برنداشت طاقت نگاه خیره وسنگینش رونداشتم سرموپائین انداختم انگشتشو زیرچونه م گذاشت وسرموبالاگرفت ازحرکاتش کلی تعجب کردم و حس میکردم این تعجب تو چشمام شناوره که لبخند رو لب شروین میاره چـون میفهمه برام حرفش مهمه واین ازروی کنجکاویمه،بالاخره دهن بازکرد:
- درنا من دلم گیره چشاته،چندشبه نخوابیدم تا بتونم الان اینجا روبروت وایسم و ازدلم بهت بگم،فکرت شبا نمیزاره بخوابم عین پسربچه های15ساله اینقدر براگفتن این حرفا استرس داشتم که بیخوابی زدبه سرم من چیزِ زیادی اززندگیت نمیدونم ولی اونقدر شیفته اخلاقت شدم که نتونستم ثانیه ای صبرکنم و این علاقه روبروز ندم تابیشتر از زندگیت بدونم وپرسُجو کنم،الان ازت جوابی نمیخوام ولی میخوام که روی پیشنهادم فکر کنی من مایلم تاته دنیاباهات باشم ازت میخوام همراهیم کنیاونقدرریلکس وباآرامش وخونسردصحبـت کردواونقدر بدلم نشست که برای دقیقه ای یادم رفت من درناهمت یه زنه متاهلم که هنوزسایه شوهربالاسرمه!دلم گرفت ازخودم به کی دل دادم؟چرا اشــتباهی دل دادم؟چرا این حسی که بهش داشتمو فقط برای یه دقیقه به کامی نداشتم چقدربدم اومده بود ازتظاهرات بین خودم وکامی تظاهربه خواستن،دوست داشتن حالا میفهمم حرف دلی روکه پاک وخالصه حالا فرق دوست داشتن واقعی رو از تظاهر میفهمیدم ولی چه دور،چه سود؟!حالم ازخودم بهم میخوردکه داشتم بامهراب برعلیه عشقم همکاری میکردم من شروینُ میخواستم غیرازاین نبود پس چرا میخواستم با کمکه مهراب،شروین رو توی دام بندازم؟نمیخواستم دیگه با مهراب همراهی کنم ولی ازطرفی نمیتونستم احساسات شروین روبه بازی بگیرم دوست داشتم کناره بگیرم ازهردوشون ازهمکــاری بامهراب از همراهی عاشقونه باشروین.سکوتمون که طولانی شد شروین لب بازکرد:
- دیگه بهتره برگردیم ویلا.باهمون سکوت تا ویلا همراهیش کردم،جلوی در ویلا بادیدن ماشین شهابی چشمام تاآخرین حدبازشد اینجاهم؟!شهابی اینجا،شهابی انجا،شهابی همه جا!شروین که دیدوایسادم یه قدم عقب اومد یه چشمشو ریزکردوبالحن ملایمی گفت:
- چراوایسادی عزیزم؟.عزیزم؟!خوبه که بعدازگفتن حرفه دلش به راحتی احساس صمیمیت میکنه حالااگه من بودم تا3روز دوروبر طرف آفتابی نمیشدم،لبخند الکی زدمو درکمال تعـجب دستشو توی دستم گرفتم یه تای ابروش پریدبالا،نمیدونم چرامیخواستم جلوی مهراب اینجوری رفتارکنم تاصمیمیت بینمون روبهش نشون بدم تو چشمای شروین زل زدم چشماش برق خوشحالی داشت شایدفکرمیکردهمین الان میخوام جواب مــثبتمو بهش اعلام کنم امامن زیرنگاه گیج ومتعجبش فقط گفتم:
- من بایدجایی برم،زود برمیگردم.نگاه خیرشو به دستامون دوخت هنوزم گیج میزد با اینحال گفت:
- میخوای باهات بیام؟
- نه نه خودم میرم زودی میام بایدیه چیزی بخرم
- خب من برات میخرم،پیاده نمیخواد بری جایی روبلد نیسی.عجب گیری کردما!
- اوندفعه که اومدم یه سری جاهارو یادگرفتم شروین جان مزاحمت نمیشم خودم میرم بایدیه چیزشخصی بگیرم یه جوری با التماس وخواهش نگاهش کردم بلکه دست ازسرم برداره،با اینکه انگار دلش نمیخواست ناچاراً قبول کرد ودستشو ازدستم بیرون کشیدوبالحن ناراحتی گفت:
- باشه برو زودبرگرد.ازدلت درمیارم شـروین ببخش منو،مجبورم بهت دروغ بگم،بالبخند رنگ و رو رفته ای ازش دورشدم وارد ویلاکه شدبه سرعت راهموسمت ماشین مهراب کج کردم باعصبانیت قدمای محکم برداشتم ورسیدم به ماشین پررو پررو درسمت شاگرد روباز کردم ونشستم داخل ماشین وباعصبانیت و اخمای درهم برگشتم سمتش:
- باز اینجاچی میخوای؟
- انگار سرکارخانوم یادت رفته بایدبه ماگزارش کاربدی چرانگفتی دارین میایین شمال؟مطمئنم میدونی این سفرم مثل سفرقبلی برای ردوبدل کردن مواده!حالا گزارش کار این چندوقتو بده،چیزمشکوکی فهمیدی؟
- من نخوام باشماهمکاری کنم بایدکیوببینم؟.مهراب جاخورده باابروهای بالاپریده وچشمای گردنگاهم کردو وارفته گفت:
- چی داری میگی؟خودت اون شب تومهمونی گفتی پایه ای!.کلافه سرت دادمو گفتم:
- الانم میگم دیگه نمیخوام همکاری کنم
- یعنی چی اخه مگه بچه بازیه هردم نظرت عوض شه!.بی اعصاب ازماشین پریدم پائین سریع پشت سرم پیاده شد ودرومحکم کوبید بهم وبا اخمای درهم جلو روم قرار گرفت ومچ دستمو چسبیدکه نگهم داره باعصبانیت به دستامون زل زدم وباصدای تقریبا بلندگفتم:
- دستتو بکش!.چشماشو محکم روی هم فشرد واخمشو غلیظ ترکرد وبالحن هشداردهنده ای گفت:
- درنا بس کن چرانظرت عوض شد؟.بی رودروایسی گفتم:
- ازشروین خوشم میاد اونم منو میخواد نمیتونم بهت بفروشمش برای اولین باره یکی رو اینجوری دوست دارم مهراب خواهش میکنم بیخیال شوبزارباهاش احساس خوشبختی کنم.وارفته بود ولی زودبه خودمسلط شد وگفت:
- پرونده قانونیه دست من نیس که بیخیالش شم توهم پای خودت گیره حالابروباهاش احساس خوشبختی کن خدافـظ.نفهمیدم چجور رفت بهش برخورد؟خب منوسَنَنه؟!راهمو کشیدم ورفتم سمت ویلا برای من الان فقط شروین مهم بود میخوام همین امشب نظرمثبتموبهش بگم،یکم صبرکنی بدنیستا!دیگه تحمل ندارم بزاربفهـمه منم میخوامش،نه که از رفتار ظهرت نفهمید،واقعا یعنی بیداربود وقتی داشتم صورتشو نوازش میکردم؟دیدی بالاخره کاری کردی که دله پسرمجرد رولرزوندی وای به حاله تو درناچقدرتوبدی حالا چجور بهش میفهـمونی متأهلی،ومی نداره که بدونه!اگه کاربه ازدواج کشید اونوقت چی؟سرموت دادم تاتموم افکارخـوب وبدمو پس بزنم،محکم خوردم به یکی سرموبالا اوردم وازدیدن شروین اونم اینجاپشت دریه کوچولوجاخوردم دستمو روی پیشونیم گزاشتمو درحالی که ماساژش میدادم گفتم:
- اینجاچیکارمیکنی؟.نمیدونم چرا اینجوری نگاهم میکرد بایه لحن سردی گفت:
- خریدی؟
- چی رو؟.خاک توسرت درناگنی،تازه میگی چی رو؟یکم باحالت خنگی پیشونیمو خاروندم وگفتم:
- اها اونو خریدم اره.

نکات مهم:
شمادرحال خواندن برترین رمان منتخب سال1398هستید

- میگی خوبیــــن!مگه چن نفر رو اینجا میبینی فقط منم باید بگی خوبی؟!.یعنی منظورش این بودکه منم مثل خودش راحت وصمیمی برخوردکنم ودوم شخص مفردخطابش کنم واصلاهم به روی خودم نیارم اون شب گنَد زدم رولباسش اخه مگه میشه اینقدر پررویی؟از توهم که بعید نیس درناسابقه پرروگری خوبی داری!سرمو ت دادم وگفتم:
- بله درسته خوبی شما؟
- بهترم.ترمزدستی روکشید وراه افتاد،توی راه فقط صدای موزیک سکوت رومیشکست نزدیکای خروجی شهر وایساد وازیه سوپرمارکت کلی چیزمیزخریدوهمه روانداخت توبغله من!باچشمای گرد شده داشتم نگاهش میکردم که گفت:
- چیه خو؟گشنه مون میشه4ساعت راهه!
- اخه اینهَمه؟
- اره دوتاییم،بخورمشغول باشی.نگاه سرسری به خوراکیـها انداختم ماشالله ازخیر هیچی هم نگذشته بود مثل بچه ها بود ازنظر خوراکی ورسیدگی به شیکم نیگاکن توروخداپفک چیپس پاستیل لواشک پاپ کُرن چوب شور بیسکوییت کرانچی ازهرکدومی هم دوتا!خنده م گرفته بود انگاربا یه بچه اومده باشم مسافرت همه اینارو میتونست بخوره واقعا دل دردمیشه یامیخواد سربه سرمن بزاره؟!بالاخره رسیدیم به همون ویلایی که اوندفعه اومدم البته نصف خوراکی هاروهم نخورد فقط مزه میریزه!یه لحظه فکرکردم باداوودی هم که رفت شــیرازبراش چیپســپفک خرید؟خندم گرفت اونجاهم خونه داشت یارفتن هتل؟ازماشین پیاده شدم درحالی که هنوزنصف خوراکیهاتوبغلم بودن باپا درماشینوبستم ساک منوهم باساک خودش برداشت به دوتاهرکولش که تو باغ واسه خودشون قدم میزدن دست ت دادوبالبخندنگاهم کرد وراه افتادسمت ویلامنم به دنبالش،خداروشکر کردم اوندفعه بانینجابازیهام وفضولیهام خودمولوندادم اگه این دوتاهرکول میفهمیدن منم که تواَنبارشون سرک کشیدم وقرص خواب به خوردشون دادم ایندفعه اینجانبودم که!تازه ترس هم پاشون بودمیترسیدن لوبدم به شروین که اینااون شب خواب بودم ومواظب انبارنبودن برای همین هرکاری میگفتم بی چون وچرابرام انجام میدادن! وقتی رسیده بودیم نزدیکای ظهر بود سریع رفتم بالا و همون اتاقی که اوندفعه انتخاب کردمو ساکمو گذاشتم تو کمد که بعداز اینکه دوش گرفتم بیام وسایلمو مرتب کنم،حوله ولباسامو برداشتم ورفتم حموم بعدازیه دوش یه ربع-20دقیقه ای لباسامو تنم کردمو اومدم بیرون،بادیدن شروین که روی تخت یه نفره وسط اتاقم درازکشیده بود باچشمای گرد شده نگاهش کردم اصلا حواسمم نبودهیـچی سرم نیس حالانه که اونم موهامو توعروسی و مهمونی ندیده!آروم بهش نزدیک شدم تخت خوابیده بود اصلا به چه حقی اومدتو اتاقِ من؟نگاهم به ساکش افتاد که کنج دیواربود یعنی چی؟میخواد تو این اتاق بمونه؟نفهمیدمن اینجام؟چه راحت به فاصله همین یه ربع خوابش برد!درحالی که به تخت نزدیک میشدم صداش زدم اول اروم کم کم بلندتر:
- اقاشروین؟شروین خان؟اِهم اِهم اقای راستاد،هوی شــرویـــن!مگه کری اخه؟هوف چقدرخوابش سنگینه لبه تخت یعنی کنارش نشستم نگاهم افتادبه چهره غرق درخوابش دلت میادخواب به سرش کنی؟خـو گمشو برو یه اتاق دیگه درنا!تو دلم گفتم خدایامن چقدراین بشررودوسش دارم حتی بااینکه خوابه وزیرنگاه داغش گُر نمیگیرم ولی بادیدنش قلبم میادتو دهنم ازهیجان!
روز اول پیش خود گفتم دیگرش هرگز نخواهم دید
روزدوم بازمیگفتم لیک با اندوه وباتردید
روز سوم هم گذشت اما برسرپیمان خودبودم
ظلمت زندان مرامیکشت باز زندان بان خود بودم
آن منه دیوانه ی عاصی در درونم های وهو میکرد
مشت بردیوارها میکوفت روزنی راجستجو میکرد
در درونم راه می پیمود همچو روحی در شبستانی
بردرونم سایه می افکند همچو ابری بر بیابانی
میشنیدم نیمه شب درخواب های های گریه هایش را
درصدایم گوش میکردم دردسیال صدایش را
شرمگین میخواندمش برخویش ازچه رو بـیـهوده گریانی
درمیان گریه مینالید"دوستش دارم نمـیدانی؟"
دست لرزونموجلوی چشمام گرفتم وبعدآروم بردم سمت صورتش یه حس دوست داشتن ترغیبم میکردلمسش کنم؛صورت شیش تیغه ش رو،جای ریشش رو.انگشت اشاره مو ازبالای بنیش تا نوک بینیش کشیدم و اومدم پائین روی لباش،انگشتم همونجامتوقف موندلبای نرم وترک خورده ای که داشت،بااین لبـهااون شب منوبوسیده بودخدایایعنی میشه اون هم منوبخواد؟نه نمیشه نبایدکه بخواد اون مجرده اصلاشایدیکی توی دلشه تومتأهلی درناتونبایدعاشق میشدی توبایدجلوی دلت رومیگرفتی پاپس بکش تونبایدزندگیشو تومنگنه بزاری نباید فردسوم رابطه دونفره ی اون وعشقش بشی نزارعاشقت بشه سردباش باهاش،نه نمیتونم من عاشقه این مردَمحس میکردم پلکاش دارن ت میخورن به سرعت برق ازجام کنده شدمو ازاتاق زدم بیرون هنوزم هیچی به سرنداشتم ازخیر روسری گذشتم باهمون موهای خیس وپریشون رفتم بیرون!ازباغ زدم بیرون فقط راه دریاروبلد بودم غیرازاون جایی نمیتوستم برم با این وضع پوشش ولباسامم که تو اتاق شروین

نکات قابل توجه:باکسب رضایت ازنویسنده اصلی این رمان(سحرصادقیان)صحنه های سانسوری رمان بعد توسط خانوم خردمند ارائه شده وبه زودی حذف شده ورمان به شیوه ی اصلی خود برمیگردد

چه سحرخیز،وقتی ازدلساایناپرسیدم گفتن دیشب یه پسره درحالی که من نیمه هوش توبغلش بودم منوآورده خونه تازه اونادیگه داشتن ازمن میپرسیدن قضیه چیه خودم به زوریادم میومد از اینا میپرسیدم حالا بیام براشـون توضیح هم بدم!وحرف ملینامثل پارچ اب سردی بودکه ریخته باشن روی سرم:
- خاک تومخت درنا،تا اومدبزارتت روی تختت روی لباساش بالاآوردی!چی زده بودی؟مسموم شدی؟.قیافم توی هم رفت اخ که بدبخت ترازمن وجودنداشت مشتامو کوبیدم توی ن مبل کلی موهاموکشیدم چقدر خری اخه چرا اونقدرخوردی درنااااا؟!وای حالامیخوای چیکارکنی دیگه واقعاً نمیتونستم ببینمش!چـشمامو رو هم فشردم اخمامو کشیده بودم توهم ملینا زدبه کتفم که گفتم:
- هوی چته؟
- سه ساعته دارم میگم این یاروکی بود؟
- رئیسم خبرمرگم!.زدن زیرخنده جیغ کشیدم سرشون که دلساگفت:
- چه رئیس مهربونی خدا قسمته همه بکنه.ملیناهم زدتوپرش:
- توکارپیدا کن فعلا رئیسش جورمیشه،وای درنا بیچاره با اون لباسای کثیف رفت خونه ش هرچــی هم گفتیم براتون تمیزش کنیم نزاشت معلوم بود کت وشلوارش ازاون گروناس!.بازدرسا:
- خب معلومه گرونه رئیسه ها،ازاون کت وشلوارهایی که بایدفقط برن خشکشویی فکرکنم مارک معروفی بود .ملینا:
- اخی پس حتما درنارو اخراج میکنه لباسش سخت گیرمیاد!این خانوم هم گن بهش.جیغ کشیدم:
- بـــســـــــــــــــه!.ولی مگه بس کردن؟گزاشتم اومدم تو اتاقم چقدر حالم خراب شده بود گندت بزنن درنا تازه دیشب داشتم یه حسای جدیدی روباهاش تجربه میکردم اخه این چه گندی بود بار آوردی لعــنتی؟!باید از دلش درآرم یعنی؟نه بشین نگاه کن فقط،چه کاریه به خودت زحمت بدی!اوسکولپای لپتـابم وب گردی می کردم که موبایلم شروع کرد به زنگ خوردن،سکته ناقص زدم بادیدن شماره شروین که روی صفحه خامـوش و روشن میشد،آب دهنمو2-3بارپیاپی قورت دادمو بالاخره به استرسی که تموم وجودمو دربرگرفته بود غلبه کردمو جواب دادم:
- بله؟
- به به درناخانوم بهتری؟.روم نمیـــشد حرف بزنم حتی!حس میکردم همش میخواد بهم طعنه بزنه سکوت رو شکستم:
- ممنون راستش من.هوف چه سخته،چجوری بگم؟کلی باخودم کلنجار رفتم تابگم:
- من بابت دیشب یه عذرخواهی بهتون بدهکارم.چشماموبستم اینقدرتندتند بلغور کردم که بعیدمیدونم فهمیده باشه ولی فکرم غلط دراومد،چون که فهمیدو گفت:
- عذرخواهی؟بابت چی؟.چقدرنامردبودکه میخواست به روم بیاره تامن اعتراف کنم به غلط کردن!
- بابت لباستون،من دیشب اصلا حالیم نشد امروزبچه هاگفتن ببخشیدمن نمیخواستم کثیف شه اونجورپرید وسط حرفم:
- بسه اشکال نداره میفـهمم خودت نخواستی اونجور شه اینقدر خودتو اذیت نکن عذرخواهی هم نیازی نبود. بازیه وقفه کوچیک پیش اومدتابگه:
- فردایه سفرکاری3روزه داریم به شمال اون دفعه داوودی به عنوان همراه باهام اومد این دفعـه شما باید بیای، همراهی میکنی؟.اینکه دیگه افعالش روجمع نمیبست بهم حس صمیمیت رو تزریق میکرد ولبخند رولبم اورد، معلوم بود ازخدامه برم باهاش مسافرت الان تازه غبطه میخورم که کاش اونـــدفعه باهاش شیرازم رفته بودم، مگه میشه نخوام بیام؟باسرپذیرفتم وگفتم:
- بله مشکلی نیس حتما میام.ریزخندید نمیدونم چرا؟وگفت:
- پس اماده شو فرداخودم ساعت8ونیم میام دنبالت.ته دلم عروسی بودازخوشحالی بالاخره قطع کردم وعین بچه ای که اولین بارشه بخوادبره گردش شروع کردم ساکمو باذوق وشوق اماده کردن دو دست مانتوشلوار بهاری وشال نخی برداشتم ویه دستم که میپوشیدم دوتا تاپ هم برای زیرلباسام،شب اونقدرزودخوابیدم که فردازود بیدارشم حاضرشم که دلسا وملینا تعجب کرده بودن از این حرکاتم!بالـــاخره فرداش شد ساعت7بیدارشدم تا قشنگ به همه کارهام رسیدگی کنم اول یه دوش یه ربعی وبعدهم یه صبحونه نیم ساعتی وآرایش نیم ساعتی و آماده شدن یه ربعی راس هشت ونیم حاضرواماده بودم و رأس8ونیم زنگ خونه به صدا دراومد،باذوق ازپله ها دویدم پائین وباصدای بلندازهمه خداحافظی کردم:
- دلساجونم،ملیناگلی،فاطمه خانوم خداحاااااافظ من دارم میرم دیگه.اونقدر تندتند ازپله ها دویدم که تعادلمو ازدست دادمو محکم رفتم تودرسالن که روبروی پله هابودصدای خنده اکبرآقا ازپشت سرم شنیده میـشد اون قدر خوشحال بودم که این دست وپاچلفتی بازیهام نتونه اعصابمو خورد کنه و روزمو خراب کنه بالبخندسمت اکبراقا برگشتمو خداحافظی کردم و زدم بیرون.دیگه اینقدر ازش خجالت میکشیدم و شرمندش بودم که دلم میخواست واقعا عقب بشینم ولی خودش ازداخل درسمت شاگردرو برام بازکرد منم بالاجبار نشستمو وساکمو انداختم صندلی عقب برگشتم که نگاهمون توهم گره خورد بالبخندبه چشمام زل زده بودکه بلکه خجالت بکشم نیشمو بازکردمو گفتم:
- سلام خوبین؟
- مگه چن نفرم؟.گیج یه ابرومو انداختم بالا:
- هان؟

نکات قابل توجه:قسمت های قابل سانسور این رمان به قلم خانوم صادقیان نیست باتشکر ازخانوم خردمند نویسنده صحنه های سانسوری رمان اما این صحنه ها پس از تائیدیه مدیران منتقد و مدیران اجرایی و ویراستار حذف خواهند شد

- یکم بیا این طرف ازوسط ردنشو بازلِه میشی.اروم خندید،لبمو گازگرفتمو توی دلم خندیدم داشت مسخره م میکردولی من داشتم فکرمیکردم چقدرقشنگ میخنده!دستشو محکم گرفتم باهم نشستیم رودوتاصندلی کنارهم هنوزدستامون قفل هم بود،هیچ کدوممون هم قـصد نداشتیم قفل دستامونو باز کنیم،با دست آزادش به لیوان مشروبای روی میز اشاره زدوگفت:
- بریزم؟.بازاون دفعه آبروداری کردازخیرمشروب گذشت نمیفهمیدم چقدر امشب بی پرواشده بود!ولی بیشتر تعجبم ازخودم بودکه چرا امشب مثل ماست شده بودم؟چراهرچی میگفت فقط سرموبه تائیدت میدادم لیوان اولو که دادم بالا اونم خورد،لیوان دوموسوموخودم ریختم بهم چسبیده بودتاحالایه بارم لب به مشروب نزده بودم سرموسنگین میکردوتنموداغ بی حس یه حالت کرختی وسستی که دوستش داشتم سرم اروم افتاد روشونه شروین،سرش برگشت سمتم وبادستاش سرمو ازروی شونه ش بلندکردوگفت:
- خوبی درنا؟.باخودم گفتم کشمش هم دم داره،لبخند رنگ ورو رفته ای تحویلش دادمو لای پلکامو که هی میفتادن روی هم،گشودم،دستمو سمت گیلاس مشروب درازکردم که مچمو چسبید وبااخمای درهم گفت:
- بسه زیاده روی کردی سنکوب میکنی.توی حال خودم نبودم دستشو ازروی مچم پس زدموبالحن کشیده وبی حالی گفتم:
- ولـــــم کن چــــــیــکارم داری؟.بازتاگیلاس روتودستم گرفتم ازدستم چاقید ودورازدسترسم گذاشتش اخمامو کشیدم توهم وگفتم:
- خودت گفتی بخور لعنتی پس بدش دیگه
- گفتم بخور نه اینقدر الانم میگم بسه درناحالت خرابه پاشو بریم برسونمت خونتون.زورش بیشترازمن بود دو تا بازومو گرفت وکشیدتم بالا دستشو دورم حلقه کرد وبه یکی ازخدمه دستورداد لباسامو از اتاق8کمد34 بیاره وخودش منو ازسالن کشیدبیرون ولباساموجلودرتحویل گرفت وراه افتادسمت ماشینش جلوی درماشین وایساد دروبازکرد،باید از جدول میپریدم تا بشینم تو ماشین خواستم بپرم حس کردم روهوا معلقم نزدیک بود بیفتم که شروین بغلم کرده بود،زل زدم توچشماش سریع نگاهشو گرفت ومنو تقریبا هول دادتوماشین وخودش هم رفت تاسوارشه تانشست یکی زدبه شیشه ماشین،برگشت سمتش وشیشه روداد پائین یه پسره بود ازاین جوجه فوکولیای ریش پرفسوری!بالبخندنگاهمون کردویه چیزکاغذی مثل عکس دادبه دست شروین وگفت:
- من عکاس این عروسی هستم لحظه ای که خانومتونو بغل گرفتین یه ژست فوق العاده برا یه عکس عاشقونه شدش منم که عاشقه شکارلحظه ها،بفرمائید این یادگاری روبراتون اوردممن خودم مست وگیج بودم بااین حرفش هنگ کردم زل زده بودم به پسره که دوتاعکس چپوند تودست شروین ورفت،نگاهم تونگاهِ به رنگــه شب شروین گره خورد گیج همو نگاه کردیم وسرآخر شروین عکسارو انداخت توبغلم وگفت:
- باشن ماله تو،بنده خداتقصیری نداشت فکرکردزن وشوهریم وگرنه حتمایه کتک نون وآبدارنوش جان میکرد!
.گیج ومنگ فقط گفتم:
- چرا؟
- چی چرا؟خب حق نداره از لحظات خصوصی زندگی مردم عکس بگیره
- همچین خصوصی هم نبود توی خیابون وتوی تالار درملع عام!
- بااینکه مستی هنوزم زبونت خوب کارمیکنه ها!.چیزی نگفتمونگاهمو ازش گرفتموبه دوتاعکسی که روی پاهام انداخته بود،دوختم شیک افتاده بودیم!یکیش توی تالار وسط نور هالوژن ها که همو بوسیـــدیم ودومیش هم همین جلوی ماشین که میخواستم بیفتم توجوی وبغلم کرده بود!چشمام کم کم داشت گرم میشد سرم افتاد روی پشتی صندلی وخوابم برد.صبح که چشمامو بازکردم تو تخت نرم وگرم خودم بودم یکم گیج میزدم ولی خوب که فکرکردم یادم اومددیشب بااون حال ووضع داغون توماشینش تقریبا ازحال رفتم،دوتامحکم بامشت کوبیدم توسرم خاک تومخت درنا!دیگه روم نمیشه حتی برم سرکار.اون لحظه حس دوست داشتن وادب واحترامی که نسبت بهش قائل بودم دوبرابرشدحتی به این حس ها ارزش واعتمادهم اضافه شدراحت میتونس دیشب ازبیهوشی من به نفع خودش سوءاستفاده کنه ولی حالامیبینم که چه خوش شانسم که تو اتاق خودم چشمامو بازمیکنم ولی چیزی نمیتونست عصبانیتی که نسبت به خودم داشتمو نابود کنه ازغفلت وسبک سری خودم عصبی بودم درسته که شروین اونجور ادمی نبودوحرمت رئیس وکارمندی روحفظ کرد ولی منم نبایدتاخرخره زهرماری میخوردم وکاردست خودم میدادم اگه شروین اینجور ادمی نبودیاجای شروین یه ادم سوءاستفاده گربود الان وای به حالم بود،درسته دخترنبودم که حرص ازدست رفتن پاکیموبزنم ولی همین که به حریمم بشه غرورمو میشد!ومن چقدر ازخداوشروین ممنون بودم.یه دوش گرفتم وآثارآرایش دیشب روکه روی صورتم ماسیده بودزُدودم وپائین رفتم وبعد ازخوردن صبحونه از دلساوملینا جویای قـضیه شدم،خداروشکر تعطیلی بودونبایدسرکارمیرفتیم وگرنه کی میتونست پاشه بره اونم من باین حالم نگاهم به ساعت افتاد11بود!



نکات قابل توجه:این رمان بدون سانسور پخش میشود برترین رمان منتخب سال98 بوده وپس از تائیدیه انجمن متخصصان اهل قلم وسایت نودهشتیا باحذف صحنه های قابل سانسور در دوجلد چاپ خواهدشد

باعرض سلام وخسته نباشید خدمت مدیران اجرایی و نویسندگان عزیز در این مجموعهsmiley

از اونجا که هدف همکاران ومتخصصین اهل قلم از اجرای این پروسه ی نوروزی:هدایت هم وطنان عزیز به کتاب خوانی و رمان خوانی بوده

ما در این راستا باپشتیبانی وحمایت رسانه ی "متخصصان اهل قلم" به پشتوانه ی قدر دانی از خانوم "سحر صادقیان" و جهت تکثیر حداکثری "رمان لعنتی ترین حوالی" در بین تمامی علاقه مندان به رمان خوانی،یکـ مسابقه ی عظیم در دست اجرا داریمangel

جهت شرکت در این مسابقه به آدرس وبلاگ زیر مراجعه فرمایید

www.shahab344552.blogfa.com

عزیزانی که رمان را مطالعه فرمودید به این وب مراجعه کرده درجواب5سوالی که ازشما راجب رمان پرسیده میشود کامل جواب دهید

انشالله که برنده ی این طرح نوروزی شما باشید

باهدف:هدایت هموطنان عزیز به سمت کتابخوانی نوروز99

باتشکر:م.مودب پور

ویراستار صالحی

مدیران منتقد شکوری و ادیب

مدیران اجرایی خردمند ومهسا.الف

"متخصصان اهل قلم"

باتشکر از:98ia.com

ادامه مطلب


رمان لعنتی ترین حوالی"

"به قلم: سحر صادقیان"



خلاصه: از همون اول رمان تا تهش رو قضاوت نکنید لطفا از قسمت ۴به بعد داستان جالب می شه امیدوارم باب میلتون باشه، به هر حال سلیقه ای هستش یکی ژانر پلیسی دوست داره یکی طنز وهمونجور که با ژانر رمان آشنایی دارید رمانمون پلیسی هستش هم عاشقانه و بیشتر اجتماعی.داستان هم از قسمت اول تا دوم توسط راوی بیان شده اما مابقی رمان رو از زبان شخصیت اصلی داستان ادامه دادم

درنا توی یه باند قاچاق بزرگ شده و بعد ها در زمینه احساسی اتفاقاتی براش پیش اومده که جلوی عاشق شدنش رو می گیره! توسط سرهنگ شهابی که دستگیر می شن و بعد از ازاد شدن باز درنا پاتوراهی می زاره که به ضرر خودشه.برادری که به مرگ خواهرش راضی شده، اشتباهی عاشق شدن درنا اون رو به تباهی می کشه و سرانجام به سمت نابودی سوق می ده!
اون به شیخ های عرب فروخته شده و تمومه داستان به این خلاصه نشده و مهمش حاشیه هایی هستش که درنا رو به اونجا می کشونه و طریقه بودن و نبودن درنا، بعداز اونکه عاملان رو دستگیر کردن جدالی بین عقل و احساس درنا در راجب با فرشته نجاتش شکل می گیره با عقل و قلبش می جنگه تا بتونه قلبش رو با حامی خودش یکی کنه!
داستان به ازدواجشون ختم نمی شه و هنوز بعداز وصالشون اتفاقاتی می یوفته که تا مرگ هر دوشون پیش می ره و سرانجام منجر به مرگ بچشون می شه !
فامیلی که از دشمن دشمن تره و نقشه هایی که فقط برای نابودی این زوج سر کینه و دشمنی کشیده شده!
داستان و پلیسی که کنار هم بودنشون مشکل سازه و بعد رسیدن به یه ارامشنسبی با مرگ فرزندشون ارامششون صلب شده و کسی چه می دونه تقاص کدوم گناهشونه؟!
اما بازم همه چی به اینجا ختم نمی شه و ما با فصل دومی پرقدرت تر و متفاوت تر از فصل اول با نام و ژانر متفاوت همراهتونیم
با ما همراه باشید.


انجمن متخصصان اهل قلم باافتخار رمان "دیدارتقدیر|به قلم سحرصادقیان"را در رده ی اول پرطرفدارترین رمان سال99معرفی میکند

باافتخار می گوید:

این رمان درسال های متوالی دارای بیشترین بازخورد میباشد

بی شک درسال1400همچنان دربین رمان های پر طرفدارخواهدماند

و جلد دوم آن طرفداران بیشتری جذب خواهد کرد

ویدیو ی این رمان در اینستا منتشر شد

@roman_98iia


<a href="https://uupload.ir/view/video_۲۰۲۱۱۰۱۱۰۹۵۰۴۷۲۴۷_by_videoshow_dw4h.mp4/" target="_blank"><img src="https://s4.uupload.ir/css/images/udl6.png" border="0" alt="دانلود فایل با لینک مستقیم" /></a>

[URL=https://uupload.ir/view/video_۲۰۲۱۱۰۱۱۰۹۵۰۴۷۲۴۷_by_videoshow_dw4h.mp4/][IMG]https://s4.uupload.ir/css/images/udl6.png[/IMG][/URL]

بزودی


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها